پاورپوینت کامل تا در ره عشق، مبتلای تو شدم…;حاج یدالله علیشاهی؛ یک قرن شیفتگی و ابراز ارادت ۴۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل تا در ره عشق، مبتلای تو شدم…;حاج یدالله علیشاهی؛ یک قرن شیفتگی و ابراز ارادت ۴۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل تا در ره عشق، مبتلای تو شدم…;حاج یدالله علیشاهی؛ یک قرن شیفتگی و ابراز ارادت ۴۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل تا در ره عشق، مبتلای تو شدم…;حاج یدالله علیشاهی؛ یک قرن شیفتگی و ابراز ارادت ۴۲ اسلاید در PowerPoint :

۸

«حاج یدالله علیشاهی» متولد ۱۲۸۱ه . ش؛ مردی که بیش از یک قرن از زندگیِ سراپا عشق و عرض ارادت او به ساحت مقدّس حضرت سیّد الشهداء(ع) می گذرد. مردی که بزرگ تکیه ی یزدی هاست؛ تکیه ای که هم چون متولی و سرپرست آن، سرگذشتی شنیدنی و شگفت انگیز دارد.

«حاج یدالله علیشاهی» میراث عشق به اهل بیت و خدمت به ایشان را از پدر بزرگوارش «میرزا عبدالحسین» گرفته، این گنجینه ی گرانقدر را تا امروز، بخوبی پاس داشته و هم چون پدرش از برکات خدمت به این آستان، بهره ها برده است. و حالا که بیش از ۹۰سال از خدمتش به آستان آسمانی حضرت سیّداشهدا(ع) می گذرد با چشمانی پر از اشک شوق، خاطرات گذشته ی خود را مرور می کند و می گوید: هر چه خواسته ام در خواب به من الهام شده است و حضرت سیّدالشهدا(ع) به من فرموده اند «چکار بکن و چکار نکن!» حاج یدالله، گنجینه ای از خاطرات و عنایات حضرت سیّدالشهدا(ع) است و وجود او نیز گنجینه ای است برای همه ی هیأتی ها. ترجیح دادیم هدیه ی ما به شیفتگان آن حضرت در ماه شعبان – میلاد آن حضرت – معرفی او به عنوان یکی از بهترین و خالص ترین نوکران و خدمتگزاران به آستان عشق باشد. امیدواریم که جوانان تکیه ی یزدی های قم، که امروز پرچم خدمت و ابراز ارادت را از دست خدوم ایشان گرفته اند و تمامی دیگر جوانانی که این مختصر را می خوانند، به راز موفقیت و ممتازیِ او در این دستگاه پی برند – که چیزی جز خلوص و عشق نبوده – و از ادامه دهندگان راه مقدّس او باشند. حاج یدالله علیشاهی مثل خیلی از نوکران و ارادتمندان، که عشق به امام حسین(ع) ایشان را جوان نگه داشته، با شوق خاصی از سنت های قدیم عزاداری می گوید و صد البته در ته دل، حسرتی عمیق دارد از برخی روش های عزاداری که دارد کم کم سنت می شود…

ترجیح دادیم خارج از شیوه های همیشگی صفحه ی پیرغلام، داستان زندگی این پیرغلام امام حسین را از زبان خودش بشنویم بی هیچ آدابی و ترتیبی… ذکر این نکته نیز الزامی است که بواسطه ی محدودیت این صفحه، از نقل بسیاری از مطالب، سنّت های عزاداری قدیم و نیز خواب های عجیب و به یادماندنی که حاج یدالله و دیگر دوستانش در طی این مدت دیده اند، پرهیز کردیم؛ به این امید که در فرصت های دیگر، حق ابراز ارادت به نوکران واقعی حضرت سیّدالشهدا را به تمامی ادا کنیم؛ ان شاءالله.

سال اولی که به کربلا مشرف شدیم، چند چیز از حضرت خواستم؛ پدرم به من سفارش کرده بود می خواهی مکّه مشرّف شوی، اول باید بروی کربلا؛ هر که می خواهد سلطان را ببیند، باید دربانش را ببیند…

من در کربلا چند چیز از حضرت سیّدالشهداء خواستم: یکی خوب شدن سردردم. دیگر این که وسیله ی تشرّف ما به حج، بزودی فراهم شود و سوم این که بعداً جوری به من الهام شود که حَجّم قبول شده است یا نه؟! ضمناً از حضرت، صد سال هم عمر خواستم! بالاخره مشرّف شدم. چند روزی در مکّه بودیم ولی طواف ها به دلم نچسبیده بود. نیمه شبی بود که در مسجدالحرام نشسته بودم، دیدم مرحوم حاج میرزا ابوالفضل زاهدی وارد شد؛ با رفقا جلو رفتیم و سلام کردیم. در آن زمان از چاه زمزم با سطل آب می کشیدند، به من گفت یک سطل آب بگیر بیار؛ آب آوردم ایشان وضو گرفت و بعد، مشغول طواف شدیم. وقتی جلوی حجرالاسود رسیدیم، یک لحظه متوجّه شدم حال و هوای مرحوم زاهدی عوض شده؛ زیر لب می گفت: «الله اکبر! بسم الله الرحمن الرحیم….» ما با ایشان که طواف کردیم، انگار دنیا را به ما دادند؛ در هنگام طواف احساس می کردم از شوق داشتم بال درمی آوردم. بعد از طواف هم نشستیم و زیارت عاشورا خواندیم و بعد هم نماز.

سفرمان یک ماه و چند روز طول کشید. بعد از حجّ، دوباره مشرّف شدم کربلا.

مشرّف شدن به محضر امام حسین(ع) در عالم خواب

شب عاشورا، دوباره مشرّف شدیم کربلا. آن زمان رسم بود شب عاشورا همه ی چراغها را خاموش می کردند. فقط چهار راه به چارراه، چراغ قرمزی روشن بود. مانده بودیم کجا برویم. گلدسته ی حرم سیّدالشهدا را که دیدیم به دلمان افتاد مشرّف بشویم حرم. وضو گرفتیم و به حرم رفتیم. بعد از زیارت، وقتی بالا سر حضرت رفتیم که نماز بخوانیم، در حین سجده از شدّت خستگی خوابم برد. در عالم دیدم خواب با چند نفر از دوستان، جلوی قبر حبیب بن مظاهر هستیم ولی تا چشم کار می کند، جمعیت است. پرسیدم چه خبر است؟ گفتند قرار است حضرت، تشریف بیاورند.

دیدم صندلی آوردند، بعد از آن حضرت علی اکبر تشریف آوردند، پرونده ای هم در دست شان است. بعد از ایشان، حضرت اباالفضل تشریف آوردند. پشت سر هم صلوات می فرستادیم تا خود حضرت هم تشریف آوردند. عمّامه مشکی به سر، نقاب به صورت.

جمعیت ساکت شده بود. نمی توانستیم مژه به هم بزنیم؛ از ابّهت حضرت. حضرت به علی اکبر فرمودند اسامی همه را ثبت کرده اید؟ عرض کردند: بله. حضرت فرمودند: یک نفر مانده – در فلان محله – حضرت علی اکبر به سرعت تشریف بردند، برگشتند و فرمودند: آقا! این شخص، نصرانی است. حضرت فرمودند اسم او را هم بنویس؛ چون با زوّار ما بوده. حضرت علی اکبر هم اسم آن شخص را نوشت.

بعد حضرت رو به ما که جلوی جمعیت بودیم فرمودند و دوست من را خطاب کردند که: «سیّد جلال! کارهایت را کرده ای؟!» او هم عرض کرد: «بله آقا!» بعد هم رو به من – که کنار سیّد جلال بودم – نمودند و فرمودند: «یدالله!» تا آمدم جلوی حضرت، بغض امانم نداد و شروع کردم به گریه کردن. فرمودند: «گریه نکن بیا جلو!» دست مبارکشان را آوردند – به خود سیّدالشهدا قسم – من دست مبارکشان را گرفته بودم و می بوسیدم. فرمودند: «مطالبی که از ما خواستی، خداوند به تو عطا کرد. بعد از این چند سال اینجا پیش ما هستی.» بعد از آن سال، بیست و چهار سفر دیگر مشرّف شدم – به برکت عنایت سیّدالشهدا – بعد از من، رو کردند به روضه خوانی که کنار من بود، از او پرسیدند: «چرا فلان نوحه را نمی خوانی؟!» او هم گفت: «شنیده ام که هر که نوحه ی ساربان را بخواند حضرت زهرا، دلگیر و ناراحت می شود!» حضرت فرمودند: «نه! بخوان!» میان همین حرفها بود که ناگهان احساس کردم شخصی عرب، دائم به من لگد می زند و می گوید: «یاالله! پا شو!» دیدم بالای سر ضریح هستم و خواب بوده ام. بلند شدم، ضریح را در آغوش گرفتم و حال خاصی پیدا کردم. جلوی قبر حبیب بن مظاهر، همان روضه خوانی را که در خواب با من بود، دیدم آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت: «خوشا به حالت! دیشب در عالم خواب، هر چه خواستی حضرت به تو داد و دست حضرت را هم تو بوسیدی!»

از او پرسیدم: «خوب! بعد چی شد؟» گفت: «هیچی!» گفتم: «آقا راجع به نو

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.