پاورپوینت کامل جمجمه اسرارآمیز ۳۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل جمجمه اسرارآمیز ۳۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل جمجمه اسرارآمیز ۳۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل جمجمه اسرارآمیز ۳۲ اسلاید در PowerPoint :
۸۹
چند لحظه ایستاد و به روبرو نگریست. در چشم اندازش جاده خاکی درازی بود که در دوردست در دل گسترده بیابان ناپدید
می شد. راه از کنار قبرستان قدیمی شهر می گذشت. حسی ناشناخته او را به سوی گورستان کشاند. از لابلای قبرها گذشت.
گورهای جور واجور را با خشت و کلوخ های کج و معوج از نظر گذراند. بیشترشان را می شناخت و با بعضی هایشان خاطراتی زنده
داشت. به یاد آورد روزی با یکی از آن ها سر خریدن پوست لطیف یک غزال ساعت ها چانه زده بود. از همان روز دوستی شان آغاز و تا
غروب زندگی ادامه یافته بود. حتی وقت احتضار به بالینش رفته و به هنگام جان کندن نگاهش به پاهای درهم پیچیده و چانه
ج شده او افتاده بود. عصر همان روز لاشه سنگین و باد کرده اش را همراه دیگران به قبرستان برده و با آن ها به شهر بازگشته بود.
… چه زود گذشت. چه زود؟!
از روی چند گور دیگر گذشت. میان گورها ایستاد. دور خود چرخی زد و ردیف قبرها را که تا دوردست بیابان امتداد می یافت از نظر
گذراند. لبخند تلخ اما معناداری زد:
– این ها زنده می شوند؟
و زیر لب گفت:
– این وعده و وعیدها دروغ هایی بیش نیستند; افسانه هایی چون گذشتگان و بافته های ذهن پیره زنان!
و لگدی بر زمین زد. یکباره چیزی زیر پایش فرو ریخت، زمین سست بود. دلش لرزید پایش تا زیر زانو در زمین فرو رفت. گوری
دهان گشود. مرد به زمین افتاد. آن را به فال بد گرفت.
– چه روز نحسی!
ساقش به سختی درد گرفت اما به روی خود نیاورد. زود برخاست، پایش را بیرون کشید و خودش را دلداری داد و این بار از روی لج
گفت:
– مرده ها مرده اند، زنده شدنشان افسانه و خرافه است.
جامه تکاند. خواست برگردد. اما دوباره نگاهش به همان گور دهان گشوده افتاد. خاک های مرده از لبه های حفره به درون می ریخت
و غبار ملایمی برمی خاست. مرد به سرفه افتاد. نگاهش به سنگی افتاد. زود آن را برداشت و به جان قبر افتاد. دهانه قبر گشادتر شد
اما مرد رها نمی کرد. انگار می خواست انتقام زمین خوردنش را از قبر بگیرد. ضربه های پی در پی مرد، دهانه گور را گشادتر کرد.
– آرامگاه چه کسی بود؟
برایش تفاوتی نداشت. او فقط می خواست زمین خوردنش را جبران کند، شاید هم غرور شکسته اش را. خسته شد و به ستوه آمد.
دست کشید و سنگ را کناری پرتاب کرد. کم کم گرد و غبار فرو نشست. خشم مرد هم فروکش کرد. تصمیم به بازگشت گرفت. اما
ته گور ناگهان چیزی نگاهش را به خود گرفت. بر زمین نشست و به آن خیره ماند. جسمی سفید به اندازه کلوخی بزرگ. با جستی
درون قبر پرید. آن را برداشت و زود از قبر بیرون آمد.
– چه جمجمه بزرگی!
– چند بار آن را در دست چرخاند و با تعجب به آن نگاه کرد.
– پس کو چشمهایت؟ موهایت چه شده اند؟ مغزت را هم که خاک خورده است. با انگشت وسط، تقه محکمی بر پیشانی جمجمه زد.
صدای کهنه ای از آن برخاست. تق!
– آیا تو هم روزی زنده خواهی شد؟ و حساب و کتاب پس خواهی داد؟ از روزهای عمرت خواهند پرسید؟ از غذاهایی که خورده و
شراب هایی که نوشیده ای! از کنیزکان ماه پیکری که در کنار داشته ای و شب و روزت را با آنان به سر برده ای؟!
– چه خیالات خوشی؟ جز محمد صلی الله علیه و آله چه کسی این افسانه ها را باور خواهد کرد؟
مرد یکباره صدایی شنید. صدای پایی بود. حس کرد کسی به او نزدیک می شود. زود جمجمه را زیر جامه پنهان کرد و از جا
برخاست. به پشت سر نگاه کرد اما کسی را ندید.
– لابد خیالاتی شده ام! و زیر لب زمزمه کرد نکند مرده ها جان گرفته اند؟
و خندید…
به شهر نزدیک شد. برجستگی جمجمه را زیر جامه پنهان کرد تا دردسری برایش پیش نیاورد. یک حس مرموز او را به مرکز شهر
می کشاند. کجا می رفت؟ جمجمه را برای چه می خواست؟
– شاید جمجمه یکی از سران بزرگ قبیله ها باشد. با بردن آن نزد رئیس قبیله رقیب دینارهایی به جیب خواهم زد. از کجا خواهند
فهمید جمجمه کیست؟ شاید هم… جرقه ای در ذهنش جوشید و بر سرعت گام هایش افزود. به یکی از کوچه های مرکز شهر رسید.
ایستاد و نگاه کرد. خانه های کوچک و بزرگ مکه را از نظر گذراند. صدای پایی شنید. پشت دیوار پنهان شد. کسی از کوچه گذشت.
مرد دوباره با جمجمه به راه افتاد. این بار انگار مطمئن تر بود که کجا می رود. به چهره ها نگاه می کرد. انگار دنبال کسی می گشت.
نزدیک کعبه نگاهش به مردی میان قامت افتاد که با وقار قدم می زد. چند لحظه ایستاد و به او نگاه کرد. بعد چشمانش را گرد کرد
و دندان ها را بر هم فشرد. با دیدن او انگار آتشی در دلش افتاده بود. حرف های مرد را به یاد آورد:
– شما برای مردن به این جهان نیامده اید، برای جاودانگی آمده اید… می میرید اما دوباره زنده می شوید. در آن روز از همه چیز
خواهند پرسید. از لحظه لحظه های عمرتان، از طراوت بهار جوانیتان و از ثروت هایی که اندوخته اید!
مرد چهره درهم کشید، در نزدیکی مرد ایستاد و چند بار با صدای بلند صدا زد:
– م
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 