پاورپوینت کامل یک اندوه، هزار شادی ۲۴ اسلاید در PowerPoint

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل یک اندوه، هزار شادی ۲۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل یک اندوه، هزار شادی ۲۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد

بخشی از متن پاورپوینت کامل یک اندوه، هزار شادی ۲۴ اسلاید در PowerPoint :

۲۷

شهر کوفه در تاریکی شب، بخواب رفته بود. کوچه ها در تاریکی فرو رفته بودند. صدای گامهایش با هوهوی جغدها و پارس سگ ها
درهم می آمیخت.

ترس سراپای وجودش را فراگرفته بود. خون خواری حجاج چهارستون بدنش را می لرزاند. اما باید می رفت. او را خواسته بود. قدم
به کاخ حجاج گذاشت. با خودش زمزمه کرد:

– خدایا، چه کنم؟ نه می توانم فرار کنم و نه می توانم عذری بیاورم.

این افکار ذهن عامرشعبی را پرکرده بود. وارد تالار شد. غلامی او را به تالار راهنمایی کرد. چشمهایش تالار را کاوید. نزدیک مسند
حجاج، چیزی را دید که ترس را مهمان وجودش کرد. از ته دل آهی کشید. همان سفره چرمی، پاهایش به زمین قفل شد.

می دانست این سفره چرمی فقط برای کشتن، شیعیان و دوستداران خاندان علی پهن می شود.

برق شمشیر کنار سفره در چشمهایش نشست و گیج و منگ زل زد به آن.

حجاج با قدم های سنگین و رساء وارد شد با چشم های پلیدش به او نگاه کرد. شیطان در عمق چشم هایش می رقصید. عامر با
دست پاچگی سلام کرد و کنار مسند ایستاد. حجاج به آهستگی جوابش داد. از چهره عامر خواند که ترسیده است. برایش
شادی بخش بود.

دستی به دستار جواهر نشانش زد و آن را روی سرش جابه جا کرد. با خود گفت:

همه چیز مهیاست… با حضور او می توانم شکست سعید را ببینیم و شاهد خوبی بر این پرسش باشد.

پوزخندی زد و نگاهش روی صورت عامر ماند. عامر سنگینی نگاه حجاج را حس کرد. سرش را به زیر انداخت و به سنگ های
سفید مرمر کف تالار چشم دوخت. با خود گفت:

حتما فکر کرده من از خاندان و پیروان و فرزندان علی هستم.

فکر ترس را یک باره در کامش ریخت. حجاج دست هایش را برهم زد. نگهبانی جلو دوید و تعظیم کرد. حجاج تنها با نگاهی تمام
حرف هایش را به نگهبان گفت و او را به دنبال کاری فرستاد.

سکوت سنگینی حاکم شد. عامر با خود کلنجار می رفت:

– حتما رفته جلاد بیاورد…

حجاج که گویی فکر او را خوانده بود. با صدای بلند گفت: تو در امان هستی.

ولی قلب عامر حرف حجاج را باور نکرد. نمی توانست اعتماد کند.

صدای گام های بلند و کوتاه و به هم خوردن زنجیرها و ناله های ضعیف، به گوش رسید. عامر از فکر و خیال بیرون آمد. و چشم
دوخت به در ورودی تالار.

مردی با سر و روی خونین و با دستی بسته و پای زنجیر شده، وارد تالار شد. نگهبان او مرا به جلو هول داد. را نزدیک اولین ستون
بر زمین افتاد. حجاج لحظه ای خندید. اما زود بر لبش پرید. سایه نگاهش را بر عامر انداخت و گفت:

این شیخ می گوید: حسن و حسین دو پسر پیامبرصلی الله علیه وآله هستند. باید از قرآن در این باره دلیل بیاورد.

وگرنه هم اکنون سرش را از بدنش جدا می سازم.

عامر از حرف های حجاج سر درنیاورد. اما همین قدر فهمید که با سؤالی که جواب آن واضح است می خواهد مرد را بیازماید. هر
مسلمانی می دانست که حسن و حسین پسران فاطمه و علی هستند.

حال حجاج با این سؤال می خواست بگوید که آیا دلیل قرآنی می توان آورد یا نه؟

عامر نفسی بیرون داد. چهره مرد زیر خون و زخم های صورتش آشنا می نمود. می دانست که حتما از عالمان است که حجاج چنین
سؤال دقیقی از او می پرسد و حتما قرآن را حفظ است که باید دلیل این سخن را از میان آیات آن پیدا کند. عامر به خود نهیب زد:

– یاریش کن… او یک مسلمان است. کمکش کن تا لحظه ای آسایش یابد و بتواند جواب سؤال حجاج را بدهد.

می خواست چیزی بگوید. اما چشم های حریص حجاج او را وادار به سکوت کرد.

مرد زخمی به ستون تکیه داده بود و چیزی زمزمه می کرد. عامر با دیدن چهره مرد آرامشی در خود حس کرد و برای لحظه ای
ترس را فراموش کرد:

بهتر است دست و پای او را از زنجیز آزاد کرد و…

بقیه حرفش را خورد. حجاج زیر چشمی نگاهش کرد. انگار بقیه حرف های عامر را می دانست چیست!

عامر باز ترسی در وجودش ح