پاورپوینت کامل «معبر» ۴۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل «معبر» ۴۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل «معبر» ۴۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل «معبر» ۴۰ اسلاید در PowerPoint :
۳۰
وقتی وارد این محله شدیم، احساس غربت می کردم . تا حالا این قدر بوی غربت را حس نکرده بودم . از وقتی که خانه ما در بمباران
خراب شد و مجبور شدیم مهاجرت کنیم . با هیچ محله ای انس پیدا نکرده ام .
هیچ جا، خرمشهر نمی شه . حتی خاک هم بوی غربت می داد . ولی احساس خوبی داشتم . خودم را به خدا نزدیک می دیدم . در
غربت همه کاره آدم، خدا می شه . صدای اذان، محله را پرکرده بود . مناره های زیبای مسجد، با کاشی های آبی دل را تا آسمان خدا
می برد . به طرف مسجد رفتم . احساس نیاز می کردم . تا به حال این قدر دلم برای نماز تنگ نشده بود . می خواستم زودتر سر بر
مهر بگذارم و ساعت ها گریه کنم . نگاهم به مسجد دوخته شد .
جوانی زودتر از همه وارد حیاط مسجد شد . به دنبال او داخل شدم . حوض بزرگی وسط حیاط بود . دستم را زیر آب بردم و وضو
گرفتم . گویی کوله بار غم از روی دوشم برداشته شد .
لحظه ورود به ساختمان مسجد، دوباره همان جوان را دیدم . دم در ایستاده بود . بوی «عطر گل یاس » فضای مسجد را پر کرده بود
. سلام کرد و جواب سلامش را دادم . گفت:
– خوش آمدی .
: شما از کجا می دانی من تازه واردم؟ !
– تا حالا تو را ندیده ام .
: آخه ما تازه به این محل آمده ایم .
– بچه کجایی؟ !
: خرمشهر .
اسم خرمشهر را که بردم، رنگ از صورتش پرید . گفت:
– خرمشهر کجا؟ اینجا کجا؟ ! چی شده آمدید اینجا؟ !
: از عراقیا بپرس!
خونمون توی بمباران خراب شد . دو تا خواهرام زیر آوار ماندند .
چند بار اثاث کشی کردیم . از این شهر به آن شهر . از این محله به آن محله، حالا هم سر از اینجا درآوردیم .
دست هایش را روی شانه ام گذاشت و گفت: دلاور! خوش آمدی .
نگران نباش . اینجا این قدر دوست پیدا می کنی که اصلا غربت یادت می ره . مسجد ما، جوان های با حال زیاد داره . البته، همش به
برکت خون شهداست . خودم را به صف نمازگزاران رساندم . چه جوان خونگرم و باصفایی بود .
همچنان دم در ایستاده بود . برام خیلی عجیب بود . جوان های زیادی وارد مسجد می شدند . با همه دست می داد و سلام و
احوال پرسی می کرد . برخلاف بیشتر مسجدها، اغلب مشتری های این مسجد جوان ها بودند . اذان که تمام شد، او هم آمد که به
صف نمازگزارها بپیوندد . چند نفر از بچه ها، جمع تر نشستند تا جا برایش باز شود . اما او آمد و کنار من نشست .
تکبیره الاحرام نماز همه را به ایستادن فرا می خواند . بعد از نماز، دست هایش را به طرفم دراز کرد . تا به حال چنین دست های
گرم و پرمحبتی را لمس نکرده بودم . لبخندی زد و گفت:
– دلاور، اسمت را به ما نگفتی؟ !
: حیدر .
– من هم مرتضی هستم .
روی دیوار مسجد، قاب عکس چهارده شهید نصب شده بود . به یاد مسجد جامع شهرمان افتادم . اشک در چشمانم حلقه زد .
خداحافظی کردم و به خانه رفتم .
آقا مرتضی نورانی بود و شبیه سید مرتضی آوینی .
هر روز که می گذشت، با بچه های بیشتری دوست می شدم .
محمدجواد، مهدی، مجید، صادق، مصطفی، ابراهیم و . . .
محمدجواد ساکت و کم حرف بود . بر عکس مهدی، که هیچ کس از شر او در امان نبود . مصطفی اهل مطالعه بود . ابراهیم سرش
درد می کرد برای این که دنبال کارهای آقا مرتضی باشه . دیگر احساس غربت نمی کردم .
مادرم آرام شده بود . همسایه های خوبی داشتیم . مرتب سر می زدند و نمی گذاشتند او تنها بماند و احساس غربت کند .
پدرم در اداره پست مشغول کار شده بود .
روزی که فهمیدم، آقا مرتضی، سید است، محبتش در دلم بیشتر شد . سید، معلم پرورشی دبیرستان شهدای هفتم تیر بود .
انسان کاملی بود . بچه های دبیرستان، عاشق او بودند . با همه گرم می گرفت . تنها اتاقی که هیچ وقت خالی نبود، اتاق سید بود .
یک روز که سرم را پایین انداخته بودم و کنار دیوار راه می رفتم، دست های گرمی را روی شانه ام احساس کردم . سید بود . لبخندی
زد و گفت:
– پکری پهلوون .
: دلم هوای خرمشهر را کرده .
آقا مرتضی! شما خیلی من را به یاد شهید آوینی می اندازید .
سرش را پایین انداخت و رفت .
بعد هم مصطفی و مهدی را دیدم . گفتند: خوب با هم گرم گرفتید .
: آقا سید اهل محبت ولی ما . . .
مهدی کلامم را قطع کرد . حیدر! می دانی، سید خیلی تو را دوست دارد . مدام سفارش تو را به ما می کند . خصوصا به من که مبادا
اذیتت کنم . می گوید: بچه ها، حیدر برادر دوتا شهیده کوچیکه . بهش احترام بگذارید . رفتار سید برایم عجیب بود .
مهدی که تا حالا حرف جدی ازش نشنیده بودم ادامه داد:
– سید مرتضی هم بردار شهیده . تازه خودش هم جانبازه . بدنش پر از تیر و ترکشه .
از آن روز به بعد، حرکات سید را خیلی دقیق زیر نظر داشتم . دوست داشتم کارهایم، حرف هایم مثل اون بشه .
خلاصه سید شده بود الگوی من . فکر می کردم او، شهید آوینی است، از بس این دوتا بنده را خدا مثل هم آفریده بود .
هفت ماه از اولین برخورد من با آقا مرتضی می گذشت . اما گویی هفت سال با هم دوست بودیم . سید مرا تحویل می گرفت . گاهی
بچه ها گله می کردند ولی او سکوت می کرد . یک روز از او پرسیدم: آقا سید شما چرا این قدر فعالیت می کنی؟ ! من تا حالا ندیده ام
بی کار باشید . اصلا استراحت نمی کنید . دستم را گرفت و برد .
رفتیم منزل آقا سید . در حیاط یک حوض پر از ماهی بود که دورش گلدان های شمعدانی بود .
– حیدرجان! کلبه ما را نورانی کردی . بسم الله، بفرما
من که آرزو داشتم، داخل منزل سید را ببینم . از خدا خواسته، وارد شدم . سید روی تخت کنار حیاط نشست و گفت:
– حیدر، اینجا راحت تر می توانم جوابت را بدهم . ولی قول بده این حرف ها بین من و تو بماند .
من دوستی داشتم، عین تو بود . اسمش حبیب بود . دقیقا مثل تو نگاه می کرد، حرف می زد . در عملیات کربلای ۵، شهید شد، هر
وقت تو را می بینم . فکر می کنم حبیبی نه حیدر .
بعد نگاهش به حوض خیره شد و گفت: می دانی چقدر از دوست های من سر این حوض وضو گرفتند و رفتند و دیگه هم برنگشتند؟
! می دانی چقدر توی این حیاط، با هم سینه زدیم و حسین حسین کردیم ولی آقا فقط جواب آن ها را داد . چقدر روی این تخت با
بچه ها، همسفره شدیم! اما آن ها رفتند و من ماندم .
: شما هم جانبازید .
– من دنبال «سر» بازی بودم حیدر!
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 