پاورپوینت کامل مهران را خدا آزاد کرد ۳۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل مهران را خدا آزاد کرد ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مهران را خدا آزاد کرد ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل مهران را خدا آزاد کرد ۳۰ اسلاید در PowerPoint :

۲۶

درگذر زمان، گاهی لحظاتی روی می دهد که سرنوشت انسان را عوض می کند. لحظاتی نورانی با آب و رنگ خدایی. ثانیه هایی ناب
و ملکوتی و شاید هم غیرقابل تکرار.

یکی از روزهای قشنگ پائیزی را به چشم خود دیدم که «والله یهدی من یشاء الی صراط مستقیم.» از آن زمان به بعد، همه چیز را با
صبغه خدایی می بینم. تا آن روز، چقدر به خودم مطمئن بودم. «محمد سلیمی » دانش آموز درس خوان دبیرستان هدایتی، خطاط
ماهر مدرسه، عضو فعال وموفق بسیج دانش آموزی. دوستان هم بیشتر از لیاقتم، به من محبت کردند. به خصوص علی صمدی،
که عاشق آدم هایی مثل من بود.

همسایه بودن ما با علی نهال دوستیمان را بیشتر تقویت می کرد. هرروز عصر در پارک، با هم قرار مطالعه داشتیم. جای همیشگی
ما زیر یکی از درخت های بلند کاج بود. کنج با صفا وخلوتی بود.

یک روز، طبق معمول به پارک رفتیم. دو جوان بزرگوار، که در نظر ما خیلی کوچک وار به نظر می رسیدند، زیر همان درخت کاج
نشسته بودند. آنها هم ظاهرا برای مطالعه آمده بودند، از چیزی که خبر نبود، درس خواندن.

علی گفت: محمد، حیف از این کنج قشنگ که توسط اینها اشغال شود، بهتر است آنها را از این محل بلند کنیم. دستم را گذاشتم
روی شانه علی و با صدای آهسته گفتم: داداش! ما که اینجا را نخریدیم. کوتاه بیا.

کمی آن طرف تر نشستیم، انصافا خیلی مزاحم بودند. هر از چند گاهی صدای قهقهه خنده شان، افکار ما را به هم می ریخت.

به علی گفتم: بیا یه کار فرهنگی بکنیم. بلند شو بریم عکس شهید «حاج امینی » را به آنها نشان بدهیم، اگر وضعیت سبز بود، کمی
هم حرف می زنیم.

– نه محمدجان! این کارها فایده ندارد. اینها اصلا متعلق به یک دنیای دیگری هستند.

دلم راضی نمی شد که به این وضعیت قانع شوم، فکری مثل برق به ذهنم زد. با عجله بلند شدم.

: علی جان! الان برمی گردم. لحظاتی بعد، با چهارتا لیوان شیرموز برگشتم.

: علی آقا! بسم الله. بلند شو بریم پیش رفقا.

– توکه دوباره کار خودت را کردی!!

: این تن بمیره بلند شو.

– فقط به خاطرگل روی خودت.

: قربون صفات.

باسلام و صلوات رفتیم.

: سلام، خسته نباشید.

– علیک، امری بود؟!

: فکر کردیم شما هم مثل ما هوس یک نوشیدنی کرده باشید. کمی خودشون را جمع وجور کردند.

– از لطفتون ممنون.

آب میوه را تعارف کردم و گفتم:

: ما هر روز می آیم پارک…

– ما هم.

: تا به حال شما را اینجا ندیده بودیم.

– جای خاصی نیستیم. هرجا جور بشه، ولو می شیم.

حدود نیم ساعتی با هم گپ زدیم، علی همچنان اخم هاش توهم بود. فهمیدم خسته شده. با بچه ها خداحافظی کردیم و قرار فردا
را زیر همان درخت کاج گذاشتیم.

علی مرتب به من می گفت: حالا پس فردا برات حرف درست می کنند.

بچه آقای سلیمی هم، آره!! ببین رفته با کی ها دوست شده!

: علی جان! پیاده شو باهم بریم.

– خب تقصیر خودت بود.

: شما آقایی کنید، ما را ببخشید.

– بخشیدم ولی امیدوارم تکرار نشه.

: خیلی هم امیدوار نباش.

وقتی رسیدم خانه، مثل فشنگ رفتم اتاق. دلم هوای سکوت کرده بود و آرامش. همیشه آرامش را در چشم های پدر پیدا می کردم.
اما این بار هوس آرام بخش دیگه ای کرده بودم.

تکمه ضبط را زدم. صدای نوار سکوت حاکم بر فضای اتاق را شکست.

«نام زینب دلنشین و دلرباست

دختر مشگل گشا مشگل گشاست »

«نام زینب خاک را زر می کند

دخت حیدر، کار حیدر می کند»

لحظه ای که منتظر بودم به سرآمد. مهران و رضا هم آمدند. الحمدلله، علی نسبت به دیروز سر حال تر بود.

مقداری را که قرار بود خواندیم. زنگ تفریح را با مهران و رضا گذراندیم. حرف زدن و وضع ظاهرشان نشان می داد از بچه
پولدارهای تهران هستند. ادب مهران مرا شیفته خود کرده بود.

دلم می سوخت چرا بچه به این پاکی، باید این وضع و اعتقادات را داشته باشد.

تقریبا هر روز همدیگر را می دیدیم. شب جمعه ای بود و با علی و بروبچه های دیگر می خواستیم بریم هیات.

علی گفت: محمد، امشب کجا برویم؟!

مهران که در این مدت، نسبت به ما انس پیدا کرده بود گفت: قراره کجا برید.

: هیات.

– چه خبره؟!

: مراسم دعا و سینه زنی.

– من هیچ وقت معنی این کارها را نمی فهمم. یعنی چه که مردم تا نیمه های شب توی سر و کله خودشون می زنند.

بعضی وقت ها، مغازه های خود را تعطیل می کنند فکر نمی کنند. چقدر ضرر اقتصادی به مملکت وارد می شود. چقدر تولید کم
می شود.

وقت مردم گرفته می شود. خصوصا این دو ماهه محرم و صفر. همش گریه همش غصه.

الان همه جای دنیا این طوره که اگر بخواهند از بزرگان خود یاد کنند، یک مراسم تشکیل می دهند و بحث و گفتگو می کنند.

: مهران تو از امام حسین علیه السلام چی می دونی؟!

دو ماه عزاداری و ماتم، و سیاه پوشیدن.

: مهر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.