پاورپوینت کامل من، خودم، مصطفی ۲۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل من، خودم، مصطفی ۲۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل من، خودم، مصطفی ۲۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل من، خودم، مصطفی ۲۸ اسلاید در PowerPoint :
۴۲
… نمی خواهم قلمم را خسته کنم که خاطره ای به دنیا بیاید. بعید است دیگران بخواهند بدانند که شخصی فلان روز از فلان ماه
سال شمسی به همراه عده ای دیگر در یک ساعت خاص جایی رفته است کارهایی کرده است. اتفاقاتی برایش افتاده و کوفته و خسته
و دست خالی برگشته است. از طرفی نمی خواهم صرفا یک دست نوشته باشد. دلم از خودم گرفته است. شاید بیان این قصه که
متاسفانه می تواند واقعی باشد کمی آرامم کند. قصه واقعی نیست; حداقل تمام آن واقعی نیست، اما… ماجرا، ماجرای یک گردش
چند روزه است که توفیقش از بالا رسیده بود. قرار بود این گردش به انسان شدنم کمک شایانی بکند اما چه سود که او هرگز به این
مهم دست نیافت و بالاخره همه چیز این گونه شروع شد که من مثل حالا مشغول چیز کوچکی به نام زندگی بودم و روزهایم
درست شبیه هم و با یک بی تفاوتی عجیب نسبت به وجودی به نام خدا و عیال او می آمدند و می رفتند و بعضی چیزهای قشنگ و
بزرگ از یادم رفته بود، درست مثل همین الساعه. تا این که قرار شد – اردویی به جنوب از این روزمرگی نجاتم دهد. رفتم، از لحاظ
سواد دنیوی هم طراز بودم. آن ها دانشجو بودند. دانستن این که چگونه رفتیم چه روزی رفتیم، به چه چیز رفتیم، چه خوردیم و…
هیچ کدام به سواد دین و دنیا کسی اضافه نمی کند، فقط سوره یاسین قصه مان اتفاق عجیبی بود که آنجا برایم افتاد. یک مقدمه ای
بگویم و آن این که روزی خاک تمام اماکنی که ما رفتیم جای پای مردانی بود که تفاوتشان با من، از زمین بود تا منتهی الیه آسمان.
کوچک ترین تفاوتمان این بود که آن ها مرد بودند همان که من نبودم. آن ها بزرگ بودند، همان که من نبودم، برویم به قصه. اولین
جایی که در این سفر کوتاه رفتیم رود مشهوری بود به نام اروند که قشنگ بود و هم تنها. رفتم کنار رود با خودم. هر دو تنها
نشستیم و نگاهمان را روی آب قفل کردیم. آن طرف رود خارجی ها خانه و شهر داشتند. ماشین هایشان در حال رفت و آمد بودند و
با چشم های غیر مسلح هم به راحتی می شد آن ها را دید. من نشسته بودم. من و خودم هر دو تنها. احساس خاصی نداشتم. از
خودم کاملا راضی بودم. مثل آدم هایی که به تمام وظیفه هایی که دارند عمل کرده اند نشسته بودم و حواسم جای خاصی نبود. در
همان حالت ناگهان صاحبان اصلی زمین که روی آن نشسته بودم را دیدم که به طرف رود می آمدند. ابراهیم بود، مصطفی بود،
یدالله بود، علم الهدی بود، علمدار بود و چند نفر دیگر که همه صورت هایشان سفید بود و بوی عطر خاصی می دادند. آمدند و در
فاصله چند متری من روی زمین نشستند و شروع به گفتن و خندیدن کردند. خنده شان با خنده هایی که در تمام عمرم دیده بودم
فرق می کرد. هرچه تمرین کردم بتوانم مانند آنان بخندم نشد. آنان از ته دل می خندیدند. همیشه شبه آرزویی داشتم با مصطفی
راجع به هر چه شد حرف بزنم. مصطفی کارهایی کرده بود که به جرات می شد نام بسیار بزرگ را روی آن ها گذاشت. به خودم
گفتم برویم به دایره آن ها بپیوندیم با این که خودم خیلی راضی نبود رفتیم. دایره شان جالی خالی نداشت. کمی این طرف تر
نشستم و به مصطفی خیره شدم. کمی از عمرم گذشت تا نگاه مصطفی روی صورتم افتاد. کمی به هم خیره شدیم. من لبخند زدم
و او لبخندش را قورت داد. در فاصله ای کمتر از چند ثانیه انگار نیم بیش تر غم های دنیا را گذاشتند روی صفحه مردمک چشم های
او. سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. به تبع او همه به من نگاه کردند و غمگین شدند. من مبهوت به آن ها نگاه می کردم.
دلیل این کارشان مثل روز روشن نبود. کمی نشستند و بلند شدند رفتند. آمدم صدایشان کنم نشد. رفتند و من مصطفی را به
تماشا نشستم. از این که این همه اشتیاقی که برای دیدنش داشتم به بار نشسته بود، یک طور عجیبی شدم. «چرا»ی کارشان را
نفهمیدم و رفتند. بلند شدیم. چند دقیقه ای به فکر فرو رفتیم. تا ساعتی بعد از رفتن شان هنوز آن بوی مخصوص به مشام
می رسید. ناگهان صدایمان کردند که برویم به گرسنگی مان پایان دهیم. خودم خوشحال شد و به سرعت برای ناهار رفتیم. به ناهار
که مشغول شدم آن دایره مدت ها بود که از یادم رفته بود. غروب شد. تا غروب اتفاق خاصی نیفتاد. حالا شلمچه بودیم بعید
یست شلمچه قسمت وسیعی از آسمان هفتم باشد که روی زمین افتاده است. دوباره روی خاک های شلمچه با خودم تنها نشسته
بودیم که اهالی آن دایره آمدند و آن بوی مخصوص و آن قهقهه ها و آن عطش دیدن مصطفی نیز
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 