پاورپوینت کامل راز لبخند او ۴۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل راز لبخند او ۴۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل راز لبخند او ۴۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل راز لبخند او ۴۶ اسلاید در PowerPoint :
۳۱
قایق موتوری مسیر رودخانه را طی می کرد و سینه آب را می شکافت . آفتاب بر فراز منطقه، گرم و درخشان می تابید و نور
روشنش در آب رودخانه منعکس می شد; انگار ستاره های کوچکی را در دل آب کاشته بودند . منطقه ناآرام بود . سر و صدا همه جا
را پر کرده بود . صدای گلوله هایی که به صورت رگبار و تک تیر شلیک می شد، صدای انفجار توپی که از دور پرتاب می شد و یا صدای
زوزه خمپاره ای که به زمین اصابت می کرد و ترکش هایش به اطراف پراکنده می شد . سه روزی بود که از عملیات بدر می گذشت .
می دانستم که در دل محمدحسین غوغایی است . برایش گفته بودم که به روستای «الهیر» رفته بودیم . روستای الهیر پشت دجله
بود . محمدحسین دوست داشت بیش تر از آنجا برایش بگویم .
روستا تقریبا خالی از سکنه بود . وارد خانه ای شدیم . غذا روی آتش بود . مادر می خواست غذا را به کودکش بدهد . وقتی به طرف
آنان رفتیم، ترسیدند، اما وقتی رفتار مهربانانه ما را دیدند خیالشان راحت شد . عروسکی کنار ظرف غذا افتاده بود و احتمالا
کودک داشت با آن عروسک تمرین مادر بودن می کرد و به فکر روزی بود که مادر می شد و باید به بچه اش می رسید .
محمدحسین دلش گرفت; انگار ابرهای اندوه در دلش لانه کرده بود، آهی کشید و گفت: «حتما باید به این روستا سری بزنیم .»
دلش برای کودکان و سالخوردگان می سوخت که قربانی جنایات صدام می شدند . همان قدر که به فکر بچه های ایرانی بود، دلش
برای مردم عراق می تپید .
کمی آن طرف تر قایقی داشت برمی گشت . جلو از نیرو خالی شده بود و قرار بود برای مین گذاری آماده شود . آتش دشمن آنجا
زیادتر بود . قایق سنگین حرکت می کرد . سربازی داشت قایق پر از مجروح را به عقب هدایت می کرد . جلو حسابی در خطر بود و
بچه های آنجا در امان نبودند . بعد ازعملیات طبیعی بود که دشمن آتش خود را از راه هوا و زمین بیش تر کند .
محمدحسین نگاهی به آن ها کرد و لبش تکان خورد . شاید داشت دعا می کرد، شاید هم دلش می خواست جای یکی از آن ها باشد .
خم شدم . بند پوتین هایم را محکم کردم و بعد به بچه ها نگاهی انداختم . شیرازی گوشه قایق نشسته و تکیه داده بود .
محمدحسین هم کناری توی عالم خودش بود; اما به دقت همه جا را زیر نظر داشت . چه کنجکاوانه همه جا را می پایید!
بچه زنجان بود; اما توی قم بزرگ شده بود .
به چشم های گرم و صمیمی اش چشم دوختم . لبخندی زد و کمی خود را توی قایق جابه جا کرد . به جلو نگاه کردم . هنوز تا مقصد
راه زیادی مانده بود . قایق دیگری به سرعت از کنارمان رد شد . قایقی که پر از مجروح بود . هرچه جلوتر می رفتیم، بیش تر دچار
اضطراب می شدم . دلم گرفت . صدای خنده ای سکوت سه نفری ما را شکست . سرم را بلند کردم و به شیرازی نگاه کردم; اما او
نگاهش به محمدحسین بود . صورت محمدحسین از خنده سرخ شده بود، و مدام می خندید . از خنده اش خنده ام گرفت . آخر در
این وضعیت چه جای خنده بود!
همیشه همین طور بود . خنده هایش به ما روحیه می داد . قبل از عملیات فتح المبین بود که در تپه چشمه دیدمش . او جانشین
شهید جعفر حیدریان شده بود و مسؤولیت سختی به عهده داشت . همین که از کنارم رد شد، خنده گرمش مرا گرفت . واقعا که
لیاقت این مسؤولیت را داشت . با آن که مسؤول بود، همراه و همدل بچه ها بود و با آن ها کار می کرد و با لبخند و حرف های
امیدوارانه اش، روحیه بچه ها را دو چندان می کرد . آن روز بود که من و آن چهره خندان با هم همکار و دوست شدیم . هرچند او از
من کوچک تر بود، احساس می کردم که بزرگتر از من است .
– چی شده؟ چرا می خندی؟
شیرازی زد زیر خنده و گفت: «توی این شلوغی وقت گیر آوردی ها .»
در حالی که می خندید کمی مکث کرد و دستش را به کنار آبراه جمل دراز کرد . نگاهمان در امتداد دستش چرخید . کنار آبراه
تابلو زهوار در رفته ای بود . با حرکت قایق، انگار تابلو تکان می خورد و از کنارمان عبور می کرد . چند گلوله گوشه ای از تابلو را
سوراخ کرده بود . روی تابلو نوشته شده بود: «لبخند بزن برادر!»
این همان چیزی بود که محمدحسین می خواست . رازی در لبخند او بود، و می دانست که باید لحظه هایی را برای لبخند شکار
کرد . لبخندهای او از دل با محبتش برمی خواست .
سه نفری خندیدیم . خنده هایمان در آسمان آبراه پیچید . شیرازی خنده اش را خورد و گفت: «خدا رحم کرده اینجا نوشته لبخند
بزن . اگر نوشته بود قهقه بزن، چه کار می کردی؟» و دوباره خنده مان گل کرد . اما صدای انفجاری خنده مان را قطع کرد .
قایق دوباره پر از سکوت شد . قیافه محمدحسین با روزهای قبل فرق داشت; حتی با روز اولی که دیدمش . احساس کردم خنده
بلند او معصومانه شده است . این معصومیت را می شد در نگاهش دید . به آسمان نگاه کردم . تصویر محمدحسین در آبی آسمان جا
خوش کرده بود; صورتی خندان که به من نگاه می کرد . محو سیمای معصومش شده بودم . خواستم از همین گوشه قایق بروم
طرفش و صورتش را بوسه باران کنم .
به اسکله نزدیک می شدیم . قایق را خاموش کردیم . اجساد عراقی ها روی آب ها و لای نیزارها افتاده بود . اینجا دیگر فضای روشنی
نداشت . قیافه زمخت یک عراقی که تیری به صورتش خورده بود . از آب بیرون زده بود . یک عراقی دیگر با چشم های وق زده اش از
لای نیزارها ما را نگاه می کرد، اما تکان نمی خورد . آن طرف تر سرباز دیگری دراز به دراز افتاده بود و دست هایش را باز کرده بود .
چقدر آبراه جمل با این عراقی ها، نامانوس و نازیبا شده بود! دیگر نباید سر و صدایی از ما بلند می شد . صدمتر جلوتر رفتیم . اسکله
در انتظار ما بود .
کنار خشکی قایق ایستاد . روی خشکی هم پر از اجساد عراقی بود . قایق را گوشه ای پنهان کردیم و پا به خشکی گذاشتیم . پاتک
دشمن سنگین بود . صدای خمپاره و توپ و گلوله ها هر لحظه بیش تر می شد . باید از همدیگر فاصله می گرفتیم، مثل قایق هایی که
در فاصله های صدمتری از هم حرکت می کردند تا مورد اصابت آتش دشمن قرار نگیرند . در آن شلوغی و آتش بازی نباید با هم
حرکت می کردیم .
گفتم: «بچه ها، اول من می روم . بعد شما .»
آن ها ایستادند . آرام و با احتیاط جلو رفتم . پنج متر که جلو رفتم برگشتم و به محمدحسین اشاره کردم که حرکت کند .
محمدحسین راه افتاد و بعد شیرازی به همان فاصله حرکت کرد . دوباره نگاهم به محمدحسین افتاد . صورتش گرمی خاصی
داشت . خسته بود; اما خستگی اش را نشان نمی داد . منطقه در خطر بود; اما او طوری راه می رفت که انگار در امن ترین منطقه راه
می رود . به جلو نگاه کردم . باید به طرف پایین سرازیر می شدیم . زمین پر از اجساد عراقی ها بود . به عقب برگشتم . هر دو با فاصله
به آرامی می آمدند . دوباره به راه خود ادامه دادم و به طرف پایین سرازیر شدم . کمی که جلو رفتم، دوباره برگشتم . لحظه به
لحظه اضطرابم بیش تر می شد . نمی دانم چرا این طور شده بودم . شاید نسبت به محمدحسین و شیرازی احساس دلتنگی
می کردم . به میان راه شیبدار رسیدم که محمدحسین به سر شیب رسیده بود . خندید و دستی تکان داد . یاد کودکانش افتادم و
روز آخری که از خانه به منطقه می آمد .
– کاغذ و خودکار می خواهم .
بدن همس
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 