پاورپوینت کامل ببخشید من با شما ازدواج نمی کنم! ۳۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ببخشید من با شما ازدواج نمی کنم! ۳۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ببخشید من با شما ازدواج نمی کنم! ۳۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ببخشید من با شما ازدواج نمی کنم! ۳۳ اسلاید در PowerPoint :
۵۶
آمنه کفش های کتانی اش را پوشید. ایستاد. روپوش بلند و آبی اش، او را بلند قدتر از همیشه نشان می داد. نفس عمیقی کشید.
عطر شکوفه های پرتقال همه حیاط کوچکشان را پر کرده بود. درخت پرتقال سمت راست حیاط، کنار درخت سبز زیتون قرار داشت.
آمنه از پای درخت که غرق شکوفه بود، چند شکوفه سفید و تازه جمع کرد. آن ها را بویید. لحظه ای چشمانش را بست. عطر
شکوفه ها او را تا روزهای خوش کودکی برد. سوار شدن روی شانه های بابا و چیدن پرتقال های نارنجی و آبدار، بازی و میهمانی زیر
درخت… که اعلام ساعت هفت از رادیوی اتاق، آمنه را به خود آورد. بلند شد. شتابزده کتاب و دفترش را از کنار پله برداشت. مقنعه
بلند و سفیدش را مرتب کرد که از پشت در صدای پایی شنید که با عجله دور می شد. با تعجب چشمش به پاک سفیدی افتاد که زیر
در حیاط افتاده بود. کنجکاوانه به طرفش رفت. با خودش فکر کرد چه کسی می تواند این نامه را نوشته باشد؟ به سرعت در کوچه
را باز کرد. نسیم خنکی به صورتش خورد، اما هیچ کس را توی کوچه ندید. داخل کوچه شد و در را بست. پشت پاکت را خواند. از
طرف: احمد یاسر. با تعجب زیر لب زمزمه کرد: «نامه؟! نامه!» یک لحظه تمام تنش مورمور شد. که یکباره به یاد روز قبل موقع
برگشتن از دبیرستان افتاد. هنوز به سر کوچه شان نرسیده بود که احمد یاسر شتاب زده از سمت مقابل خیابان به طرفش آمده بود.
لبخندی شرمگنانه بر لب داشت. آهسته سلام کرده بود. در حالی که اطرافش را می پایید با کمی لرزش صدا سلام کرده بود و بعد
با عجله دور شده بود. آمنه با عجله نامه را باز کرد. دلش به شور افتاده بود. با کمی ترس نگاهی به اطراف انداخت. کوچه ساکت و
آرام بود و از شانه های کوتاه و گلی اش شاخ و برگ های انگور آویزان بود. حس غریبی داشت. نامه را باز کرد. آن را خواند. توی نامه
این طور نوشته شده بود:
به نام خدا
آمنه خانم سلام. من احمد یاسر هستم. مرا ببخش اگر باعث تلخی اوقات شما می شوم. اما بدانید که این اولین و آخرین نامه ای
است که از من دریافت می کنید. آمنه خانم، همان طور که اطلاع دارید قرار بود چند شب دیگر، خانواده من به خواستگاری شما
بیایند. اما متاسفانه باید بگویم، محبت مرا از دل بیرون کنید. من به دیگری دل بسته ام. مرا فراموش کنید. شما دختر بسیار خوبی
هستید و می دانم با هر مرد دیگری ازدواج کنید او را خوشبخت خواهید کرد و من نمی خواستم رفیق نیمه راه باشم. «احمد یاسر»
دستان آمنه لرزید. اشک در چشمانش حلقه زد. باورش نمی شد. لحظاتی مبهوت و حیران سرجایش میخکوب شده بود. با خودش
گفت: «آدم این قدر بی انصاف! به همین راحتی؟! نه باورم نمی شود.» با عجله نامه را بست و لای کتابش گذاشت. به سرعت از کوچه
بیرون رفت. یک آن فراموش کرد می خواست کجا برود. لحظه ای مکث کرد. «مدرسه. آه. مدرسه…» و به طرف راست خیابان که
سراشیبی ملایمی داشت، پیچید. بغضش را فرو خورد. چشمان آبی اش رنگ غروب به خود گرفته بود. زیر لب گفت: «اشکالی ندارد.
فراموش می کنم… اصلا… مهم نیست.» نفس عمیقی کشید و تندتر به راه افتاد. اما انگار چیزی توی گلویش گیر کرده بود و پایین
نمی رفت.
× × ×
صدیقه، خواهر کوچک تر آمنه، لب پنجره، رو به حیاط نشسته بود. آسمان شب، بدون ماه و مهتاب، سیاه بود و لبریز از ستاره. مادر
آمنه با چرخ خیاطی، کنار دیوار رنگ و رو رفته اتاق، لباس ساتن زرد رنگی را می دوخت. صدیقه آرام و قرار نداشت. به طرف مادر
آمد. مقابلش نشست. مادر دست از کار کشید. چند دانه درشت عرق روی پیشانی بلند مادر می درخشید. صدیقه آرام گفت: «مادر!
من می دانم چرا احمد یاسر این کار را کرده؟» مادر ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب گفت: «چه طور می دانی؟!» صدیقه که
چشمانش می درخشید، با عجله گفت: «او دختر خاله اش را می خواهد.» مادر با کنجکاوری به صدیقه چشم دوخت و قبل از این که
چیزی بگوید، صدیقه گفت: «آخر او مثل احمد یاسر دانشجو است. مادربزرگ می گفت که خانواده آن ها در اردن زندگی می کنند و
دختر خاله احمد یاسر برای یک برنامه تحقیقی به اینجا آمده. در ضمن… قدش هم بلند است و… چشم و ابروی مشکی دارد. متوجه
شدید؟ درست عکس آمنه.» که صدای شلیک چند گلوله نگاه مضطرب مادر را به آسمان دوخت. چند لحظه بعد سکوت همه جا را
فرا گرفت. مادر در حالی که چند چین کوچک زیر چشمانش او را خسته و پیرتر از سنش نشان می داد با صدایی آرام و مهربان گفت:
«صدیقه جان! دخترم! آمنه چیزی کم ندارد. از پاکی و صفا هم که توی فامیل، زبانزد همه است.» و نفس عمیقی کشید و گفت:
«می دانم دل بریدن خیلی سخت است. دل بریدن مثل بریدن یک تکه پارچه نیست که قیچی را بگذاری و راحت ببری… دل یک
چیز دیگر است. جان دارد. مثل این که یک قیچی برداری و یک قلب را از وسط دو نیم کنی. می توانی تصور کنی چه اتفاقی می افتد.
وحشتناک است. خیلی سخت است، این اتفاق. اما خیلی بزرگ تر از این برای من هم افتاده. آن موقع که شما خیلی کوچک بودید
صهیونیست ها پدرت را اعدام کردند.» و چند قطره اشک از شیار صورتش به روی پارچه س
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 