پاورپوینت کامل بال هایی به رنگ خدا ۲۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل بال هایی به رنگ خدا ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بال هایی به رنگ خدا ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل بال هایی به رنگ خدا ۲۹ اسلاید در PowerPoint :

۲۸

الف. برقی در آسمان شب

مدینه آن روز محشر بود. زید می دانست که این حادثه فقط برای او جدید نیست بلکه پیرمردها و جوانان مدینه هم تا به حال چنین
بدرقه عجیبی برای کاروانی این چنینی در مدینه ندیده بودند. البته، یثرب از وقتی که نامش مدینه شده بود تا به حال وقایع
عجیب بسیاری دیده بود ولی حتی تصور هم نمی کرد، روزی بیاید که کسی مانند جمیله کاروانی برای حج راه بیاندازد و سپس
جمعیتی به این بزرگی برای بدرقه اش بیایند. چه جمعیتی! کوچه های باریک مدینه لبریز از جمعیت پیر و جوان و کوچک و بزرگ
بودند. جلوی درها، کنار پنجره ها و روی پشت بام ها دست تکان می دادند و می خندیدند، تکه می پراندند. بچه ها از سر و کول
بزرگ ترها بالا می رفتند تا بتوانند خوب تماشا کنند و چند جوان در حالی که جمیله و دوستان زیبا و هنرمندش را به هم نشان
می دادند، با پوزخند داد زدند: «جمیله خانم التماس دعا داریم، شما را به خدا ما را هم دعا کنید» یکی دیگر در گوش رفیقش گفت:
«مکه رفتن با کاروان جمیله چقدر صفا داره ها! آخر جمیله که تنها نیست سی نفر دیگر از خوانندگان و مطربان مدینه در کاروان او
هستند.» دوستش با ناراحتی جواب داد: «آری فکر می کنم تا جمیله برگردد دیگر مجالس مدینه رونق نداشته باشد. چون همه
ستاره های مجلس ها با کاروان جمیله اند…» و زید تمام این ها را می دید و می شنید. مدینه که زمانی شهر پیامبر اسلام، نیای بزرگ
زید، محسوب می شد. حالا در کنار مکه، از بزرگ ترین مراکز فساد و فحشا در کشور اسلام بودند! شهری که سال های سال محیط
وحی، ایمان، قرآن و نور بود. حالا برای زید فقط یک شهر سیاه و سوخته به نظر می آمد. با مردمی که تا کمی پیش بر خلاف
اجدادشان نه ارادت و محبتی به پیامبر و خاندانش داشتند و نه کوچک ترین آشنایی با دین اسلام و دستوراتش و فقط تلاش های
امام سجادعلیه السلام، نواده پیامبر بود که تا اندازه ای توانسته بود این غرقه های غفلت را دست گیری کند. اما آیا این دعاها، این راز
و نیازها و درس ها به تنهایی می توانست چاره بیماری مهلک این جامعه باشد؟ زید چیزهایی را که پدر می خواند، با خطی خوش
روی پوست آهویی که به شکل توماری دراز بود می نوشت و به این مسایل فکر می کرد. جعفر، پسر خردسال برادرش محمد نیز
بی صدا به کار پدربزرگ و پسرانش نگاه می کرد و پوستی را که مرکب رویش خشک شده بود، دور میله فولادی می پیچید.

«نه!!» زید با خودش بود. «این جنگ یک اهرم کم دارد، این تغییر و اصلاح نیروی دیگری لازم دارد و آیا من همان زید هستم که
پیامبر خبر داده و باید این هدیه را به جامعه تقدیم کند؟!»

زید به صورت مهربان پدر پیرش نگاه می کرد، صورتی با چشمانی سیاه و درشت و محاسنی سپید و بلند با پیشانی که به وضوح
خبر از سجده های طولانی نیمه شب هایش می داد و گونه هایی که راه اشک دائم چشم ها را بر روی خودش برای همیشه نگهداشته
بود.

عاشق صدای نرم و مهربان و لرزان پدرش بود. مانند بسیاری از مردمان دیگر; صدایی که بسیار راحت او را تا بلندای آسمان پرواز
می داد و از این ظلمت کوه با تمام رنج هایش سرتعظیم فرود می آورد.

ب. وای به روزی که…

عماد باز هم نزدیک خانه زین العابدین رسیده بود و باز مثل همیشه صدای زیبای او دل عماد را – مانند دیگرانی که گرفتار صدایش
بودند – تا عرش بالا برده بود.

پول آب را گرفت و مشک خالی به دوش، از خانه بیرون آمد که ناگهان چشمش به حسن و خالد افتاد. «سلام. مگر امروز آب خانه
زین العابدین با من نبود؟ شما چرا اینجا ایستاده اید؟ «خالد و حسن، که حتی حواسشان به مشک های پر آب روی دوششان نبود،
انگار که از خواب پریده باشند هر دو با هم به عماد سلام کردند و با لکنت زبان شروع کردند به حرف زدن:

«ما ما… داشتیم حرف می زدیم که… ناگهان خودمان را اینجا دیدیدم.»

«می خواستیم خانه سعید بن زبیر برویم که گذرمان به اینجا افتاد…»

«گذارتان به اینجا خورد و باز صدای زین العابدین شماها را سرجایتان خشک کرد ها!»

عماد با خنده جواب را داد: «خوب حالتون چطوره؟ چه خبر؟!»

حسن و خالد که تازه داشتند به حال عادی برمی گشتند، شروع کردند به جواب دادن و ناگهان خالد گفت: «راستی عمو عماد
دیشب کجا بودی ، به خانه آمدم، نبودی؟!»

– دیشب؟! دیشب مگر چه خبر بود، رفته بودم نخلستان آبیاری درختان ابی عامر

– به حسابی ضرر کردی.

– آره عمو عماد راست می گه! ده دینار کاسبی نقد را از دست دادی!

– ده دینار؟! یک شبه؟ چطوری این همه پول

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.