پاورپوینت کامل خورشیدی در شب ۳۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل خورشیدی در شب ۳۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خورشیدی در شب ۳۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل خورشیدی در شب ۳۴ اسلاید در PowerPoint :

۱۰

ستاره های بی شمار در آسمان کنار ماه، غریبانه سوسو می زدند. راهب مسیحی از صومعه خود بیرون آمد و به آسمان چشم دوخت.
اما نوری که در دور دست از زمین به سوی آسمان شعله می کشید، توجه اش را جلب کرد. آن نور عجیب تر از روشنایی آسمان
پرستاره بود. چیزی که به چشم راهب خورد، غیرمنتظره بود. تا به حال چنین صحنه عجیبی را ندیده بود. به سوی نور نگاه کرد
که از زمین به آسمان برمی خاست; نوری که نه شبیه نور چراغی روشن در تاریکی بود و نه مثل روشنایی آتش شعله ور. کنجکاوی
راهب بیش تر شد. صدای چند نفر در آن دور دست به گوشش خورد. با خود اندیشید: «شاید آن ها به کمک احتیاج دارند.» اما آن
روشنایی چیزی دیگر به راهب می گفت. نوری که جذبه ای خاص داشت و ناخودآگاه او را به سوی خود می کشید. به طرف نور راهی
شد و آرزو کرد سراب نباشد و به آن نور برسد. در دلش گرمای خاصی را احساس کرد و درونش انگار غوغایی بود.

نزدیک تر که شد مردان زیادی را دید که گرم عیش و نوش و استراحت بودند. اما در میان آن ها آن نور همچنان می درخشید.
اسب ها و شترها هم در جایی مشغول استراحت بودند. راهب به گوشه ای دیگر نگاه کرد که چند زن و کودک اندوهگین بودند و راز
و نیاز می کردند. او دریافت که این همه مردان با این همه اسب و امکانات باید جنگ جو باشند. مردی که در گوشه ای مسلح ایستاده
بود، خود را به راهب رساند. راهب به آن مرد چشم دوخت. نیزه ای در دست داشت و شمشیری به کمر بسته بود. گوشه دستارش را
روی صورتش انداخته بود و چشم به حرکات راهب داشت. راهب با تعجب پرسید: «اینجا چه خبر است، از کجا می آیید؟»

مرد دستش را روی دسته شمشیرش گذاشت. او انگار وظیفه داشت ماجرای شهادت امام حسین علیه السلام و اسارت خانواده اش
را به گوش همه برساند. سؤال راهب را بی پاسخ نگذاشت و گفت: «ما از عراق می آییم.»

راهب تعجبش بیش تر شد. دوباره همه را زیرنظر گذراند. دوباره پرسید: «از کجا می آیید؟ از عراق!»

نگهبان با غرور گفت: «آری. در آنجا با حسین علیه السلام جنگ کرده ایم. حالا هم با اسرا به دربار یزید می رویم.»

راهب نام امام حسین علیه السلام را که شنید به یاد پیامبر افتاد. پیامبری که نوه اش را بسیار دوست داشت و شهادت او را در کربلا
پیش بینی کرده بود. خم به ابروهایی پرپشت راهب نشست و پیشانی اش چین برداشت. می خواست بداند درست شنیده است یا نه.
رو به نگهبان کرد و گفت: «با حسین جنگیده اید؟ پسر دختر پیغمبر و فرزند پسر عموی پیامبر خودتان؟»

مرد به علامت تایید سرش را تکان داد. راهب در جا خشکش زد. واقعا چه قوم نامردی که به امام خود و فرزند پیامبر رحم نکردند.
دوباره چشم اشکبارش را دوخت به اسیران. آه بلندی کشید و خیره شد به سری که روی نیزه بود. چهره ای مهربان که نور از آن
می بارید. راهب رو به نگهبان گفت: «وای بر شما! اگر عیسی بن مریم فرزندی داشت، ما او را روی چشم هایمان می نشاندیم; اما شما.
..»

مظلومیت امام و غریبی اسیران دل راهب را شعله ور کرد. نمی توانست چشم از آن همه مظلومیت بردارد. نگهبان بی خیال و
خونسرد مثل تکه سنگی ایستاده بود. او روزهای آینده را می دید که پاداش بزرگی را همراه سربازان دیگر، از دست یزید خواهد
گرفت.

– از شما تقاضایی دارم!

نگهبان به چهره شکسته راهب که قبایی خاکستری بر دوش داشت نگاه کرد و گفت: «بگو، چه می خواهی.»

راهب گامی جلوتر گذاشت و به نگهبان نزدیک شد: «من ده هزار درهم دارم که از پدرانم به ارث برده ام. به امیرتان بگویید من آن
پول را به شما می دهم و شما در عوض این سر مبارک را به من بدهید تا هنگام رفتنتان نزد من باشد.»

نگهبان وقتی این حرف را از راهب شنید، سر از پا نشناخت و گفت: «کمی صبر کن. برمی گردم.» بعد با شتاب خود را به فرمانده
رساند. راهب دوباره فرصتی پیدا کرد که این مناظر غریب را از نظر بگذراند. نگهبان داشت موضوع را به فرمانده می گفت در حالی
که انگشت اشاره اش رو به پیرمرد مسیحی بود. او بیم این داشت که فرمانده تقاضایش را رد کند; اما با خود گفت: «وقتی حرف پول
و سکه طلا در میان باشد، کسی جواب رد نخواهد داد.»

طولی نکشید که فرمانده با نگهبان خود را به راهب رساند. فرمانده با غرور گفت: «تو که هستی و از کجایی می آیی؟»

راهب گفت: می بینی که من راهبی بیش نیستم. پیرو دین حضرت عیسی.»

– درست است که تو این سر را در عوض ده هزاردرهم می خواهی؟

– آری، من قول می دهم هنگام رفتنتان این سر مبارک را به شما پس بدهم.

بعد به نقطه ای اشاره کرد و گفت: «آنجا را که می بینید، صومعه من است. روز و شبم را در آنجا می گذرانم.

فرمانده به جایی که راهب اشاره کرده بود، چشم دوخت و بعد رو به راهب گفت: «ما تا صبح اینجا هستیم. این سر را به تو می دهیم
به شرطی که اول صبح آن را به ما بازگردانی.

در دل راهب غوغایی بود. دستانش می لرزید. باور نمی کرد مقدس ترین سر در دستانش باشد. او خورشیدی را در دست داشت که
بوی بهشت و پیامبر را می داد. خورشیدی که در دل شب می درخشید و سایه ها را محو می کرد. او در دل می گریید و بر لبش
زمزمه ای جاری بود: ای بزرگ مرد، کاش زنده بودید و پا در رکابتان بودم. ای برترین انسان، کاش در کنار شما بودم و خاک پایتان
را سرمه چشمانم می کردم. با تو چه کرده اند این نامر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.