پاورپوینت کامل «این بدن . . .» ۳۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل «این بدن . . .» ۳۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل «این بدن . . .» ۳۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل «این بدن . . .» ۳۸ اسلاید در PowerPoint :

۲۰

چند ماهی بود که مصطفی به جبهه آمده بود و همان روز اول هم با مسؤول تدارکات گردان رفیق شده بود . ولی نمی دانست تا این
حد رفاقت میان آنان پررنگ می شود که روزی صیغه برادری بین هم بخوانند .

بچه ها او را داداش حبیب صدا می زدند . چهره آفتاب سوخته اش چهل سال را نشان می داد . قوی هیکل و پر تحرک بود . با تمام
وجود برای بچه ها مایه می گذاشت . گریه او جلوی تدارکات مرکز، به خاطر خودداری آنان از دادن سهمیه بیش تر، معروف بود . به
تعبیر یکی از دوستان وی همچون بچه زار می زد . در بساطش همه چیز پیدا می شد; از چیپس و پفک و کاکائو گرفته تا بستنی و
فالوده و آب میوه، تکیه کلامش، قسم به مرام و معرفت بود . لهجه داش مشتی اش، بچه ها را به وجد می آورد . خودش را «بچه خلاف
جوادیه تهرون » معرفی می کرد . از گذشته اش که می پرسیدی، طفره می رفت و حرفش را عوض می کرد . از اهل و عیال بریده بود .
تنها رابط او و خانواده اش، نامه هایی بود که بین آنان رد و بدل می شد .

همه این خصوصیات، مصطفی را عاشق مرام داش حبیب کرده بود . مصطفی از روزی که پا به جبهه گذاشته بود، گردان را با
حبیب می شناخت . در میان همه خصوصیات حبیب، پوشیدن ژاکت یقه اسکی، آن هم وسط تابستان جنوب جلب توجه می کرد .

رفقای نزدیکش به او می گفتند: خیلی خوش ندارد که کسی از او در این مورد سؤال کند . حدس مصطفی این بود که گلوی حبیب
سوخته و به خاطر شکل بدی که گرفته نمی خواهد کسی آن را ببیند . ژاکت یقه اسکی شده بود معما در میان گردان و مصطفی
منتظر فرصتی بود برای حل این معما .

هوای گرم آن روز همه را وادار به آب تنی در یکی از رودخانه های کم عمق اطراف کرده بود . مصطفی به دقت حبیب را زیرنظر
داشت . به امید این که شاید در این هوای گرم لباسش را در بیاورد و تنی به آب بزند . ولی انتظارش بی حاصل بود، برای لحظاتی
چشم از حبیب برداشت وقتی نگاهش را برگرداند خبری از حبیب نبود .

احتمال داشت پشت تپه رفته باشد . بلافاصله خودش را به آنجا رساند . حبیب تنهای تنها زانوانش را بغل کرده بود و به نقطه ای
خیره شده بود و اشک می ریخت . مصطفی با دیدن این صحنه، نخواست حال خوش حبیب را به هم بزند . از طرفی هم فرصت را
برای گرفتن جواب سؤالش مناسب می دید . طاقت نیاورد . آرام آرام نزدیک شد و کنارش نشست و حال و احوالی از او پرسید .

حبیب در حالی که اشک هایش را با آستین از روی گونه هایش پاک می کرد، گفت:

– احوال آقا مصطفی! این طرفا؟

داداش اگه رفتی تو حال، این جماعت رو فراموش نکن . لنگه دمپایی ما تو عرش جا مونده تا از عرش پایین نیومدی لطف کن و . . .

– ای بابا ما را چه به این حرفا! چه عرشی چه کشکی چه پشمی .

مصطفی بعد از چند ماه دیگر حبیب را شناخته بود، تمام این تعارفات داش مشتی اش شکسته نفسی بود . نماز شب های با صفا و
حال و احوال کردن او با شهدا، زبان زد همه گردان بود . مصطفی خودش را به آن راه زد و گفت:

– بی خیال . ببینم چرا تنی به آب نمی زنی . من از دیدن این ژاکت یقه اسکی تو گرمم می شه، تو چطور . . .

هنوز حرف مصطفی تمام نشده بود که حبیب نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

– کم کم باید بریم . . . دیر شده .

مصطفی بلافاصله دوست حبیب را گرفت و با حالتی گرفته و ناراحت نگاهش را به چشمانش دوخت و گفت:

– نگاه کن آقا حبیب . من مثل بقیه نیستم . ناسلامتی ما داداش هستیم . چرا می خواهی از من هم پنهان کاری کنی . چند بار
آمدم و تا خواستم حرفی بزنم، طفره رفتی، آخه این شد رسم برادری . اگه قرار شد با هم داداش باشیم، دیگه مخفی کاری و طفره
رفتن چه معنی داره؟ !

آخه داداش من! نوکرتم! این وسط چی به تو می رسد که این طور وصله جون ما شدی؟

– هیچی، فقط کنجکاوی، داش حبیب! مدیونی اگه توی دلت چیزی باشه و من بی خبر باشم .

حبیب نگاهی به روبرو انداخت و ساکت شد . مانده بود چه بگوید . در دلش استخاره می کرد . اگه راز دلش را می گفت به قول خود،
وفا نکرده بود و اگر نمی گفت، مصطفی از او دلخور می شد . نگاهی به چشمان مصطفی انداخت . از چشمانش التماس و انتظار
سرازیر بود . دلش برای او سوخت . از مرام حبیب به دور بود که کسی از او چیزی بخواهد و او دریغ کند . دست مصطفی را گرفت و
محکم در دستش فشرد و گفت: ببین آقا مصطفی یک عهد و پیمونی با خودم بسته بودم یک عهدی از خدا گرفتم به خاطر گل
روی تو، عهد خودم را می شکنم ولی عهد خدا را فقط خود او باید بدونه .

– از چی حرف می زنی؟ کدوم عهد و پیمان شکستی!

همین لباس، همین ژاکت یقه اسکی، همین بدن . عهد کردم تا زنده ام کسی نفهمد که من چی بودم و خدا مرا کجا آورده . این بدن
نشانی از آن ننگ آبادی هست که بودم .

داش حبیب! مهملات می بافی! تیر و ترکش خوردن افتخار بچه هاست . جای ترکش و پوست چروکیده به قول بچه ها جای ماچ و
بوسه ملائکه است تو از کدام ننگ آباد صحبت می کنی؟

حبیب دیگر چیزی نگفت، آرام پیراهن یقه اسکی را درآورد . مصطفی هاج و واج خیره شد، چشمانش گرد شده و دهانش از تعجب
باز مانده بود . باور نیم کرد کسی که رو به روی اوست همان حبیب چند ثانیه پیش باشد .

روی شکم و سینه تا بالای گردن و کمر و دست ها همه خال کوبی شده بود . آن هم چه خال کوبی عجیبی . . .

مصطفی در خط و خال های خال کوبی گم شده بود که صدای حبیب او را به خود آورد;

– آره، آقا مصطفی این هم معمای یقه اسکی، خیالت راحت شد .

حبیب لباسش را به تن کرد و با چشمانی خسته تر از همیشه نگاهی به دور دست انداخت و گفت: عهد کرده بودم کسی این خط و
خال دوران جاهلیت را نبیند حتی مور و ملخ های توی قبر ولی آدم را به چه کارها که وادار نمی کنی . ببینم هنوز هم به همچنین
داداش افتخار می کنی، گمان نمی کنم . مصطفی که هنوز از تعجب بهت زده شده بود، خودش را جمع و جور کرد و با حالتی افتاده
گفت: داش حبیب، من هنوز هم کم تر از برادر تو را نمی خواهم . خط و خال تن از

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.