پاورپوینت کامل جوان! چرا اینجا ایستاده ای؟ ۲۴ اسلاید در PowerPoint

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل جوان! چرا اینجا ایستاده ای؟ ۲۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل جوان! چرا اینجا ایستاده ای؟ ۲۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد

بخشی از متن پاورپوینت کامل جوان! چرا اینجا ایستاده ای؟ ۲۴ اسلاید در PowerPoint :

۱۸

آفتاب آن قدر کم رنگ شده بود که به یک ساعت بعدش نمی شد امید بست . آرام آرام، سر و کله غروب پیدا می شد . ابری خونین
در طرف مغرب دراز کشیده بود . سکوتی کنگ بر فضای اتوبوس خیمه زده بود و جاده تندتر از سرعت ماشین به استقبال ما
می آمد . در جلوی سپر آهنین مرکب ما، انگار دچار هراس شده بود و از دو طرف به کنار می رفت و راه باز می کرد و در عقب ماشین،
از ترس جسارتی که کرده ، پا به فرار می گذاشت . گویا در جاده همه چیز از ما می گریخت .

خستگی تمام تنم را کرخت کرده بود و احساس غریبی درونم را قلقلک می داد . حرف در دلم انبار شده بود و انتظار مونسی را
می کشید . جوانی در کنار صندلی من نشسته بود، به تابلوی زیبای نقاشی آسمان نگاه می کرد .

کم کم پرده سیاهی بر آسمان کشیده می شد . جوان آرام از سر جایش بلند شد . دست چپ و راستش را بر لبه صندلی های دو
طرف محکم می کرد تا این که کنار راننده قرار گرفت .

لحظاتی آهسته و جویده با هم حرف می زدند . صورت جوان گر گرفته بود و صدای راننده لحظه به لحظه بلندتر می شد . «به
خیالت من نمی فهمم، وسط این بیابون نمی شه ماشین رو نگه داشت . برو بشین، یکی دو ساعت دیگه به یه قهوه خونه می رسیم .
خدایا! عجب گیری کردیم . ببین اعصاب برای آدم نمی ذارن » .

حس کنجکاوی مسافران یکی یکی تحریک می شد و از روی صندلی ها بلند می شدند که راز آن را بفهمند . مرد میانسالی از وسط
ماشین، گرهی به ابروهای پیوسته اش انداخت و گفت: «چی شده داداش . . . ای بابا! استغفرالله بگید . به شیطون لعنت بفرست » .

دل جوان هوای گریه داشت و اشک پشت چشمانش لمبر می خورد . تنش در میان ما بود و دلش در . . . . نمی دانم . . .

مسافری از جلوی اتوبوس، دستش را بر روی شانه جوان گذاشت و گفت: اخوی! بیا بریم بشین .

– نه آقا! من باید پیاده بشم . آخه این موقع وسط این بیابون کجا می خوای بری؟ ! شما که از قیافتون پیداست آدم تحصیل کرده و
با شعوری هستی . اولا، برای خودت صلاح نیست، بعد هم برای این جانب راننده درد سر داره .

من که حرف غیر منطقی نمی زنم، می گم الان موقع نماز شده من باید نماز را اول وقت بخوانم .

راننده، آهسته ماشین را به کنار جاده هدایت کرد . و از سر جایش بلند شد .

مسافران عزیز، اگر مانعی نداره چند لحظه ای توقف کنیم .

صدای فریاد و اعتراض از هر گوشه بلند شد . مردی با چشم های ریز اما دماغی نسبتا بزرگ، که غبغب های آویزانی داشت، بلند
فریاد زد: ای بابا! ولمون کن . مردم تو خونه، زندگی خودشون هم نماز نمی خونن، حالا این جوان می خواد وسط بیابون، نماز اول
وقت بخونه .

من و چند نفر دیگر هم سؤال کردیم . مسافران عزیز، اگر ایرادی ندارد ما هم مایلیم، نماز بخوانیم .

دیگر کسی پاسخی در آستین نداشت . جوان شیشه کوچکی از آب را برای وضو داشت و پیاده شد . جهت قبله را پیدا کرد . آهنگ
اذان، از رادیوی ماشین در فضا موج انداخت .

خنده ای بر لبان جوان نقش بست و تکبیر الاحرام گفت . . .

× × ×

دوباره آرامشی سبز بر دل های مسافران لانه کرد . چشم ها، کم کم، در دامن خواب رها می شدند . نور کم جان، لامپ های سقف در
چشمان جوان می رقصید .

دوست داشتم با او سخن بگویم . تمام وجودم لاله گوشی شده بود برای شنیدن یک کلام از او . صورتم را به صورتش نزدیک کردم .
متوجه نگاه پرسشگر من شد . بالاخره سکوت را شکستم . . .

اولش که دیدمت فکر نمی کردم با این سر و وضع تمیز و مرتب، اهل مراقبت باشی . وقتی دیدم این طور بی قراری می کنی،
راستش از خودم خجالت کشیدم . خدا که جای خود داره .

دلم گواهی می داد خدا او را برای تذکری به همسفری من انتخاب کرده است و او راز این همنشینی را با شکستن سکوت