پاورپوینت کامل راز امامزاده ۵۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل راز امامزاده ۵۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل راز امامزاده ۵۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل راز امامزاده ۵۳ اسلاید در PowerPoint :

۳۱

. هوابسیار سرد بود . زمین را قشر زخیمی از برف و یخ پوشانده بود . خورشید از ورای آسمان مه گرفته، قدرت خود نمایی نداشت
و تنها نور ضعیفی از آن گذرگاه برفی کوهستان را روشن می ساخت . باد سردی می وزید و ذرات برف را بر سر وصورت پیر مرد
می پاشید و صورت آفتاب سوخته اش را گلگون می ساخت .

پیر مرد اما، به پیش می رفت . برف تا زیر زانوهایش می رسید و راه رفتن را برایش مشکل می کرد . پیر مرد، تصمیمش را گرفته بود .
باید پیش از غروب آفتاب، خود رابه امامزاده می رساند . توبره وصله دارش را به کمر بسته بود و با کمک عصای چوبیش، گذرگاه
برفی راطی می کرد . خواب دیشب، همه ذهنش را به خود مشغول ساخته بود . مثل اینکه بعد از سالها با دیدن این خواب، احساس
جوانی می کرد .

دیشب، در عالم خواب ، خود را زائر کربلا یافته بود . وقتی خود را مقابل حرم امام حسین علیه السلام دیده بود، سرش رااز شرم به
زیر انداخته بود . با خودش گفته بود: سید هاشم، حالا جواب امامت را چه می دهی؟ ! اینطوری به نذرت وفا می کنی؟ ! همانجا بود
که نور خیره کننده ای از داخل ضریح، صورتش را روشن کرده بود، بعد هم ندایی به او گفته بود: «سید هاشم، اگر می خواهی نذرت
ادا شود، باید فردا خودت را به امامزاده برسانی .»

سید هاشم در حالی ازخواب بیدار شده بود که حالت سبکی عجیبی در خود احساس می کرد، مثل اینکه واقعا خود را زائر کربلا
می دانست . حالا هم تصمیم خودش را گرفته بود . باید هر چه زودتر خود را به امامزاده می رساند . در راه آمدن، چند نفر از اهالی
می خواستند او را از رفتن منصرف کنند . آخر این موقع سال، راه امامزاده تقریبا بسته بود و کسی تا آب شدن برفها به آنجا رفت و
آمد نداشت . ولی سید هاشم رفتن را به برگشتن ترجیح داده بود .

سید هاشم نذر کرده بود، همه ساله در ایام محرم، ده شب برنامه سوگواری بر پا کند و آنسال دهمین سالی بود که بایستی به
نذرش وفا می کرد . ده سال قبل، درست در همین ایام، وقتی برف و سرما همه جا را فرا گرفته بود، در یک روز سخت زمستان، سید
هاشم در راه بازگشت به روستا به داخل گودالی سقوط کرده بود و آن شب را تا صبح در سرمای شدید ودر حالیکه یک پایش نیز بر
اثر ضربه شکسته بود، با مرگ دست و پنجه نرم کرده بود . آنوقت بودکه سید هاشم در حالیکه امید زیادی به زنده ماندن نداشت،
نذر کرده بود، در صورت نجات از این مهلکه، هر ساله ده شب برای امام حسین علیه السلام مراسم روضه خوانی بر پا کند .

خودش بعدا تعریف می کرد: «در حالیکه ضعف، گرسنگی و سرما توانم را بریده بود و قدرتی برای تکان خوردن و حتی فریاد زدن
نداشتم، صدای آشنایی از بیرون شنیده م که مرا به صبر دعوت می کرد . آنوقت بود که نیروی عجیبی در خودم احساس کردم .
انگار دوباره جوانی ام را باز یافته بودم . با تمام قدرت فریاد زدم و کمک خواستم . چیزی نگذشت که چند نفر از اهالی که از نزدیکی
آنجا می گذشتند، صدایم را شنیدند و مرا از داخل گودال بیرون کشیدند و در حالیکه تقریبا امیدم را به زنده ماندن از دست داده
بودم دوباره به زندگی برگرداندند .»

از آن سال، سیدهاشم همه ساله به نذر خود وفاکرده بود . اما خشکسالی های پیاپی، کشت و کارش رااز رونق انداخته بود و امسال
تقریبا چیزی برایش نمانده بود تا بتواند به نذرش وفا کند . این رااز ماهها قبل که فصل دروی محصول نزدیک شده بود، پیش بینی
می کرده و نگرانی و اندوه عجیبی، شب و روز او را همراهی می کرد . هفته قبل که برای بدرقه میرزاحسین، زائر کربلا به شهر رفته
بود، از میرزا حسین خواسته بود تا سلامش رابه آقا برساند و از او بخواهد تا امسال خودش بساط عزاداری را بر پا کند .

حالا دیگر تا امامزاده راهی باقی نمانده بود . اما طی این مسافت کم هم در میان سرمای شدید و برف و بوران آن هم در مسیر پر
فراز و نشیب کوهستان توسط پیرمرد ضعیفی مانند سیدهاشم کار آسانی نبود . ولی فکر خواب دیشب و اشتیاقی که به دانستن راز
آن داشت، نیروی تازه ای به او می داد که او را در پیمودن راه پر فراز و نشیب امامزاده یاری می کرد .

تولیت امامزاده از دیر باز با خاندان سید هاشم بود . سید هاشم از وقتی که خیلی کوچک بود، دنبال پدرش این گذر گاه را برای
رسیدن به امامزاده پیاده طی می کرد . البته فصل سرما که از راه می رسید و گذرگاه کوهستانی امامزاده زیر انبوه برف و یخ بسته
می شد، برنامه زیارت امامزاده هم تعطیل می شد و تا سپری شدن فصل سرما وآب شدن برف ها که چند ماهی طول می کشید
کسی به امامزاده رفت وآمد نداشت . از حدود سی سال قبل که سید جعفر پدر سید هاشم از دنیا رفته بود، کار تولیت امامزاده با او
بود و در این مدت طولانی تنها چند بار، آن هم به اتفاق پسرش و یا یکی از دوستان در این فصل از سال، راه امامزاده راطی کرده
بود . اما اینبار فرق داشت . دلش نمی خواست از راز خواب دیشب، غیر از خودش، کس دیگری مطلع گردد .

نزدیک مغرب بود که از دور گلدسته امامزاده، خود نمایی کرد . وقتی چشم سید هاشم به امامزاده افتاد که چگونه در زیر تن پوش
سنگینی از برف، ساکت و خاموش، غریبانه به انتظار زائرین، نشسته است، دلش گرفت و غم سنگینی بر دلش مستولی شد . چند
ساعت پیاده روی در برف رمق رااز تنش ربوده بود و دست و پاهایش قدرت حرکت بیشتر از این را نداشت . به زحمت خودش را
جلوی درب امامزاده رساند . بعد هم باکمک چوبدستی اش برفهای انبار شده جلوی درب امامزاده را به کناری پارو کرد .

داخل امام زاده به شدت سرد بود . سیدهاشم یکراست به طرف ضریح چوبی امامزاده رفت و در حالیکه محاسن سفیدش را اشک
چشمانش خیس کرده بود، سلامی به امامزاده داد و دستی به ضریح خاموش آن کشید . بعد هم به سراغ بخاری قدیمی وسط رواق
امامزاده رفت و آن را روشن کرد . چند فانوس کوچک دور ضریح و کنار پنجره های رواق را هم روشن نمود . حالا دیگر موقع مغرب
شده بود . سید هاشم وسط صحن امامزاده ایستادو با صدای خوش به یادگار مانده از جوانیش، اذان مغرب را سر داد . دلش
می خواست بداند که در آن سرما و برف و بوران در دل کوهستان، صدای اذان او راغیر از خودش کس دیگری هم می شنود یا نه؟ !

همه شیرهای آب یخ بسته بود و برای وضو گرفتن، ناچار بود قشر ضخیم یخ روی حوض امامزاده را بشکند . سرمای آب تا مغز
استخوان نفوذ می کرد . دلهره عجیبی وجودش را فراگرفت . دلش می خواست بداند، خواب دیشبش چگونه تعبیر می شود؟ ! نکند
این همه زحمت و تحمل این همه سرما، بدون نتیجه باشد؟ ! ولی نه . . ؟ ! این خانواده باکسی شوخی ندارند . مگر می شود آقا امام
حسین (ع) ، فرزند عاشق خود را بی کس و تنها رها کند؟ ! من به عشق امام حسین (ع) و برای ادای نذر خود به اینجا آمده ام . آقا
خودشان مرا به اینجا دعوت کرده اند؟ ! . . . سید هاشم این حرفها را زمزمه می کرد و خودش را دلداری می داد .

نمازش که تمام شد، رو به حرم آقا ایستاد و چشمهایش را بست . سعی کرد دوباره حرم آقا را که دیشب در خواب دیده بود، روبروی
خود مجسم کند . دوباره چشمهایش پر از اشک شدو بعد هم زمزمه کرد:

السلام علیک یا ابا عبدالله . . . . .

. حالا ساعتی از شب گذشته بود . از صدای زوزه باد که در صحن و سرای امامزاده می پیچید، معلوم می شد که برف و بوران سختی،
فضای کوهستان را فراگرفته است . داخل رواق امامزاده اما حال کم کم گرم شده بود . سید هاشم که خستگی راه، رمقی برایش
نگذاشته بود، بعد از خوردن چند لقمه نان و پنیر کنار بخاری امامزاده دراز کشید تا خستگی آن روز را به خواب شب بسپرد، اما
چیزی که فکر و خیالش را هنوز مشغول کرده بود وخواب رااز چشمانش می ربود، ماجرای خواب دیشب و تعبیر آن بود . با خودش
می گفت: «چرا آقا از من خواسته اند که به امامزاده بیایم؟ ! آخر این موقع سال که زائری ندارد؟ ! امامزاده را هم که به زائری مثل
من نیازی نیست! نذرمن ومراسم عزاداری ابا عبدالله چه ربطی به آمدن من به امامزاده، آن هم دراین شب سرد و برفی دارد؟ ! و . .

همه اینها سؤالاتی بود که ذهن سید هاشم رابه خود مشغول ساخته بود و علی رغم خستگی زیاد، فکر خواب را از سرش می ربود
سید هاشم در افکار خود غوطه ور بود که ناگهان صدای ناله ضعیفی از بیرون به گوشش رسید . در میان زوزه سهمگین باد

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.