پاورپوینت کامل پرنده ای در مه ۵۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل پرنده ای در مه ۵۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پرنده ای در مه ۵۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل پرنده ای در مه ۵۷ اسلاید در PowerPoint :
۲۱
خم می شود . تکیده، مثل نیلوفری که ساقه اش در آب رها باشد و در خنکای نسیم، تکان تکان بخورد . دنیا یک دفعه روی سرمان
خراب می شود . می نشانمش روی زمین . خون فواره می زند از پهلویش . رنگش مثل آفتاب دم غروب، بی رمق می شود .
همینکه مصطفی می رود تا قمقمه را بیاورد، صدایش می برد و پلک هایش می افتند روی هم . وارفته و سنگین .
ضربان می ایستد و یکباره، سنگینای نگاه مصطفی، مثل خمپاره ای، روبه حمید منفجر می شود . با تمام پهنای صورتش، گریه
می کند و بغض های سنگینش را می ریزد بیرون .
کنده زانوی حمید را بغل می گیرد و قمقمه را خالی می کند روی صورتش . از کانال می آید بیرون تا راحت تر بغض هایش را خالی
کند . بوی گوشت سوخته، در هوا می پیچد .
صدای جیر جیرک ها با صدای سوزناک پی درپی مصطفی درهم تنیده می شود . دست هایم به لرزه می افتند و چشم هایم یک باره،
می بارند .
نگاهش می کنم . چشم هایش نیمه بازند و انگار از دور دست ها، چیزی را نشانه رفته اند . آرام چفیه دور کمرم را باز می کنم و روی
سرش می کشم . نگاهم توی صورتش می ایستد . بغض آلود به حمید می گویم: آخه حمید! حالا وقت رفتن بود؟ ! دیدی چه کار
کردی؟ ! دیدی؟ ! می ذاشتی کفن رضا و جواد خشک بشه . . . می ذاشتی . . . مصطفی با چشمانی سرخ و وارفته، با نیمی دیگر از
پای حمید جلویم سبز می شود . دست های خون آلودش را می کشد روی دیواره کانال و چمباتمه می زند روبروی حمید درست،
مثل خاکریزی که فرورفته باشد در آتش .
رد اشک; روی گونه هایش، مثل مرواریدی بریده بریده، می شود .
می نشیند روبروی حمید، سرش را می گذارد روی پیشانی حمید و زیر لب زمزمه می کند: آخه حمیدجون! نگفتی من جواب
پروانه و آبجی سارارو . . . توروخدا! . . . پاشو! پاشو! این دفعه را به خاطر پروانه! ! !
دستی روی شانه لرزان مصطفی می زنم: و چراغ قوه را از دستش می گیرم و می گویم:
پاشو دیگه مصطفی! بس کن . . .
رنگ صورتش برگشته و خون روی گونه های استخوانی اش، غلت می خورد .
زیر نور منور، منطقه مثل تسبیحی رنگارنگ، دیده می شد . کوتاه و بریده بریده، مصطفی که آرام می شود، حمید را تنها
می گذاریم و بقیه راه را ادامه می دهیم .
هوا، مثل چشم های حمید است، تیز و شفاف . چند تیر، زوزه کشان، از روی کانال رد می شود و گوش هایمان را می لرزاند .
مصطفی، چفیه اش را باز می کند و می اندازد روی شانه هایش . حس می کنم، پاهایش می آیند و بر می گردند . حرفی نمی زند .
سکوتش طولانی و سنگین است، درست مانند منطقه که سنگینای صدایش تلنبار شده اند روی هم .
نیم خیز می شود و از روی لبه کانال سرک می کشد . چند قدم که می رود جلو، بغضش می ترکد و از آخرین نامه سارا حرف می زند
که سه روز پیش برایش خوانده بود . حالت سوختش را می فهم . عکس پروانه را که از جیب حمید برداشته، به طرفم می گیرد و
می گوید: هفته دیگه تولدش، می ره تو شیش سال . بغض گلویش را پر می کند، گریه اش که می گیرد، دیگر صدای تیربارها را
نمی شنوم .
خیره می شوم به عکس، سایه روشنی از پروانه را می بینم که حمید را نگاه می کند . به یاد دسته های عزاداری می افتم . کنار
حجله ای می ایستد . دست های کوچکش را بالا می گیرد و عکس بابا را به همبازی هایش نشان می دهد .
بچه ها، دور حجله را گرفته اند، پروانه در میان همبازی هایش، محو می شود . . .
سوز هوا، در گوش هایم می پیچد، مصطفی جلو می افتد و من به دنبالش . دو کیلومتر راه را آمده ایم آن هم با دلی شکسته . درست،
مثل شب های پیش که در نیمه های راه، رضا و جواد، ما را تنها گذاشتند . یاد رضا و جواد که می افتم . به مصطفی می گویم: اصلا
می دونی، این منطقه طلسم شده است، معلوم نیست کی نوبت من و تو بشه؟ – چیزی نمی گوید و با سکوت سنگینش،
رصت حرف زدن را می گیرد از من .
باد لوله می شود و چرخ زنان، فضا را می شکافد و بویی چندش آور را می زند زیر دماغم . چهار جسد روی هم تلنبار شده اند و رد
سرخی از خونشان، دیواره کانال را پوشانده، مصطفی، دو مرتبه، لبه کانال را بالا می آید و با دوربین منطقه را کنترل می کند و بر
می گردد . آرام و قرار ندارد . قدم هایش را کند بر می دارد . چشم هایم که با کمانه ابرویش، گره می خورد، از خودم سؤال می کنم:
یعنی اگه من جای مصطفی بودم، راه را ادامه می دادم؟ یعنی اگه . . . چه دلی داره!؟
با خودم کلنجاری می روم: شاید اگه من جای اون بودم، بر می گشتم . شاید مصطفی با حاج اصغر رودرواسی داره، هرچی که باشد
حاج اصغر براش حساب بازکرده . . . شاید . . . یک باره سکوت چند ساعته با صدای مصطفی شکسته می شود: خدای من! چقدر
تانک . . .
بیا ببین؟ ! لامذهب، چه آرایشی به هم زده! نگاه کن!؟
دوربین را به من می دهد و دو مرتبه می گوید: تانکا رو دیدی؟ ! دیدی؟ !
ستون هایی از تانک، جلوی خاکریز، خودنمایی می کنند . جنب و جوش عجیبی، در آرایش تانک ها دیده می شود . مصطفی
چفیه اش را چندلا می کند و می پیچد دور دهانش . دستی به شانه هایم می زند و می گوید: حالا وقتشه! همینجا باش تا نیم ساعت
دیگه! یادت باشد، فقط نیم ساعت .
راست می ایستد . تاریکی فرو می ریزد توی دلم . چراغ قوه رامی دهد به من، چشم هایش مثل دو نقطه نورانی، از من فاصله
می گیرند . ردش را تا کپه خاکی، آن جلو، دنبال می کنم . دست هایش را تکان می دهد، به علامت خداحافظی، در حالی که خمیده
راه می رود . و یک باره، محو می شود .
صدای رگبارها، تندتر شده است . خودم را عقب می کشم و در کف کانال می اندازم . باد، بوی تند نی زار، را می آورد و دماغم را
قلقلک می دهد . فکر رفتن و آمدن مصطفی ریشه می کند توی ذهنم . موشکی به لبه کانال می خورد و کمانه می کند طرف خاکریز
پشت . صدای انفجار موشک، تمام بدنم را به رعشه می اندازد .
چفیه ام را می گیریم روی بینی ام و دستگاه بی سیم را می گذارم زمین، کنار کوله ام . و منتظر می مانم .
آتش بارها، از چهار طرف، هوا را لوله می کنند و می خوابانند توی کانال . تنه ام را محکم می کشم روی دیواره . و دست هایم را روی
زانو، چفت می کنم .
صدای جیرجیرکها، فروکش کرده است . یاد مصطفی که می افتم، دلم می لرزد . چیزی ته گلویم قل قل می کند و یک باره
می جوشد . بیست دقیقه از قرارمان گذشته .
باد، شی ء کوچکی را پرت می کند طرفم . نمی دانم چرا خیالاتی شده ام . جنازه ها را می بینم که روبرویم رژه می روند و در تاریکی
کانال، گرد و غبار راه می اندازند . شب می سوزد از آتش و گلوله و صدایی شبیه دستگاه نجاری توی سرم، می پیچد و تنم را اره اره
می کند .
بی سیم را روشن می کنم و موقعیت خودم را برای مهدی گزارش می دهم:
. بارون قطع شده، پرستو پریده، بگو چه کار کنم؟
مهدی گوشی بی سیم را به حاج اصغر می دهد، صدای نگران حاج اصغر مثل بمبی قوی در بی سیم می پیچد، در حالی که حس
می کنم صدایش می لرزد، از من می خواهد که برگردم . ترسی عجیب در من خیمه می زند . نمی دانم بمانم – جلو بروم و یا برگردم .
با خودم کلنجار می روم . اگه برگردم . . . پس مصطفی چی میشه؟ !
صدای کاتیوشاهای خودی، زمین را درهم می پیچد . درازکش می شوم و با نیمه تنه ، فضا را می شکافم . با خودم می گویم: نامردی
نکن؟ ! دو قدم راه بیشتر نمونده . . . با دلم کنار می آیم و می روم جلو . ترس تمام وجودم را می گیرد . تصور اینکه مثل مصطفی
سرنوشت نامعلومی داشته باشم، آزارم می دهد .
خودم را می رسانم به آخرین نقطه ای که مصطفی را دیدم . پاهایم سنگین شده اند . به لحظه ای فکر می کنم که پایم روی مین
می رود و استخوان هایم متلاشی می شوند، غرش چند خمپاره، دلم را می تکاند . حس می کنم یک نفر به من می گوید: اگر می ترسی
نرو! زورت که نکردن! از روبرویم زمین گود و شکافته می شود و شبحی سرازیر می شود .
سر آرنج هایم می سوزد . سرم دانگ دانگ می زند . شبح ستون های تانک که جلو می آیند، آزارم می دهد . ترسی رفته رفته تمام
صورتم را پر می کند . پایم می چسبد به زمین، موهای تنم سیخ می ایستند . دو مرتبه با خودم می گویم: زورت که نکردن اگه
می ترسی نرو! بوی گوشت سوخته می پیچد توی دماغم . حس می کنم، جنازه های از هم فروپاشیده نزدیک و نزدیک تر شده اند .
شبحی بالای سرم می ایستد و در زوزه کشان چند تیر، از جلوی چشمانم درو می شود . نمی دانم چه بلایی سرم آمده است؟ نه
می توانم جلو بروم و نه می توانم به عقب برگردم . صدایی مثل صدای بچه گربه، می پیچد در لاله گوشم و یک لایه خاک می خورد
توی صورتم . پاهایم به لرزه می افتد . دو مرتبه از خودم می پرسم: بالاخره چه کار می کنی؟ چرا معطلی؟ ! بالاخره بر می گردم به
عقب مثل اسبی سرکش و رم کرده .
اشک تنیده می شود لابلای مژه هایم . نزدیک کانال که می رسم، چراغ قوه از دستم می افتد روی زمین . تا خم می
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 