پاورپوینت کامل وقتی که آن آشنا برگشت … ۲۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل وقتی که آن آشنا برگشت … ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل وقتی که آن آشنا برگشت … ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل وقتی که آن آشنا برگشت … ۲۹ اسلاید در PowerPoint :

۴۰

مدرس برافروخته شد . سرخ شد . شد گلوله ی آتش: «صمصام السلطنه غلط کرده که مردم را زیر شلاق گرفته!»

مرد، با نگرانی و با چشم های پر از اشک گفت: «جناب صمصام السلطنه می گویند، چرا مالیات مبارزه ی من با مخالفین مشروطه
را نمی دهید؟ او چون با مخالفین مشروطه مبارزه کرده، می خواهد از مردم مالیات بگیرد . برادر من و چند نفر دیگر به ایشان
اعتراض کردند، حالا او آن ها را در میدان خوابانده و می خواهد شلاق بزند .»

مدرس دندان هایش را به هم فشار داد: «ما این احمق را حاکم نکرده ایم که مردم را زیر شلاق بگیرد .»

مدرس سریع قبا و عبایش را به تن کرد، عمامه اش را برسر گذاشت و از خانه خارج شد، مرد نگران هم به دنبالش رفت .

× × ×

مدرس به میدان رسید . مردم زیادی در میدان جمع شده بودند . پنج، شش نفر در وسط میدان، دست و پا بسته به روی شکم
خوابیده بودند . صمصام السلطنه هم با کبکبه و دبدبه، روی یک صندلی نشسته بود و منتظر جمع شدن مردم بود . یک کلاه
پوستی با نشان طلایی شیر و خورشید برسرداشت . سبیل کلفتی بالای لبش خود نمایی می کرد . با خشم، لوله ی قلیان راکه
جلویش بود، پک می زد و دودش را بیرون می داد . مردی که با دستاری صورتش را پوشانده بود و شلاقی دردست داشت، بالای سر
متهمین ایستاده بود و منتظر بود تا جناب حاکم دستور بدهد . مدرس به میدان نزدیک شد . چند نفر که اورا دیدند، به دیگران
هم خبر دادند: «بروید کنار … آقا آمدند … برای آقا راه واکنید … بگذارید آقا رد شوند …»

صمصام السلطنه اسم آقا را شنید . همان طور که قلیان می کشید، گردنش را دراز کرد تا بهتر ببیند . مدرس با آن عمامه ی مشکی
رنگ و رو رفته و عبای پر وصله جلو آمد . صمصام السلطنه خواست از روی صندلی بلند شود، اما کمی فکر کرد، دید جلوی مردم
زشت است که پیش پای مدرس بلند شود . سعی کرد خودش را خون سرد نشان دهد . می دانست مدرس آمده تا قشرقی به پا کند .
مردم راه واکردند . مدرس جلو آمد . جلوی جلو، رو به روی صمصام السلطنه، با عصبانیت نگاهش کرد . صمصام السلطنه
واست خودش را بی خیال جلوه دهد; اما با نگاه تند مدرس خودش را جمع و جور کرد: «به به! آقای مدرس! چه شده که ما را
سرافراز فرموده اید؟»

و لبخند کم رنگی زد . مدرس عصبانی بود، با این حرف صمصام السلطنه عصبانی تر شد . فریاد زد: «صمصام السلطنه! مگر ما تو را
حاکم کرده ایم که جوان های شهر را به چوب ببندی؟»

صمصام السلطنه از فریاد مدرس تکان خورد . کمی به دور و برش نگاه کرد . مردم همه به آن ها چشم دوخته بودند . آرام به مدرس
گفت: «چرا عربده می کشی؟» مدرس با همان عصبانیت گفت: «این بنده های خدا را به چه جرمی دست و پا بسته ای و می خواهی
شلاق بزنی؟»

– این ها مالیات نداده اند . باید شلاق بخورند . تازه زبان درازی هم کرده اند . در ضمن شما هم بهتر است، توی کار ما دخالت نکنید .

مدرس نزدیک بود منفجر شود: «جناب آقای صمصام السلطنه! خودت هم خوب می دانی که حق مالیات گرفتن نداری . برای
گرفتن مالیات، باید از دربار نامه بیاید . من خودم در انجمن ولایتی هستم . اگر نامه ای آمده باشد، خبردار می شوم . کو نامه ات؟
اگر این ها خلاف شرع کرده اند و باید شلاق بخورند، تو چه کاره ای؟ شلاق را باید مجتهد اجازه بدهد، نه تو!»

تحمل صمصام السلطنه تمام شد . تا حالا کسی بر سر او فریاد نزده بود، آن هم جلوی این همه آدم . با خودش فکر کرد «این پیرمرد
چه قدر شجاع است! اگر من ده تا مثل او داشتم، الان پادشاه ایران بودم »: – «آقای مدرس، عرض کردم شما در کار ما دخالت نکنید
.

مدرس فریاد زد: «من دخالت نکنم پس کی دخالت کند؟ ما تو را حاکم کرده ایم، حق داریم در کارت دخالت کنیم . آقای صمصام
السلطنه کاری نکن که به مردم بگوییم دمت را بگیرند، مثل اقبال الدوله بیندازندت بیرون . همه ی این مردمی که این جا جمع
شده اند، منتظرند تا از من دستوری بشنوند . زود این بنده های خدارا آزاد کن بروند .»

صمصام السلطنه با اینکه حسابی عصبانی بود، آرام گفت: «جواب مبارزات و سختی هایی را که کشیده ام این جوری می دهید؟ مگر
من به خاطر مشروطه جانم را به خطر نینداختم؟»

– «مگر ما مجبورت کردیم که مبارزه کنی؟ مگر مشروطه را تو پیروز کردی؟ مگر برای مبارزه با مخالفین مشروطه از مردم اجازه
گرفتی که حالا پولش را می خواهی؟»

مدرس نفسی کشید و گفت: «آزادشان کن بروند پی کارشان!»

صمصام السلطنه با چشم های خون گرفته و چهره ی سرخ نگاهی به اطراف انداخت . میدان هر لحظه شلوغ تر می شد . همه
ساکت بودند و با تعجب حرف های مدرس را

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.