پاورپوینت کامل حلقه عشق ۴۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل حلقه عشق ۴۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل حلقه عشق ۴۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل حلقه عشق ۴۰ اسلاید در PowerPoint :
۵۰
او را خیلی دوست داشتم . آخر می دانید، ما از بچگی با هم دوست شده بودیم . خوب یادم است وقتی که پدرش مرا برایش خرید،
گفت: برای دختر کوچکم می خواهم . وقتی صاحبم شد، تا چند روز رفیق انگشتان کوچکش بودم . هرچند لحظه یکبار به من
دست می کشید و باخنده من را به خواهرهایش، دوستانش و هرکس که می دید، نشان می داد و می گفت: «بابا جونم برایم خریده » .
دیگر حسابی اندازه اش شده بودم . خیلی به من عادت کرده بودم آن قدر که انگار من دم گوشش نبودم . تا آن روز اصلا فکر
نمی کردم که یاد من هم باشد . اما وقتی دیدم چطوری از رفتن من گریه اش گرفت، تازه فهمیدم چقدر من را دوست داشته . من
هم دلم نمی خواست از او جدا شوم . هر وقت یاد آن روز می افتم، گریه ام می گیرد . کاش اصلا به آن سفر نمی رفتیم . من هم مثل او
مدینه را دوست داشتم . چه کسی می دانست رفتن به این شهر آن قدر طول می کشد . آن قدر ناراحتی دارد . از همان شب اول هم
ناراحت بودند . ما قبلا هم مکه رفته بودیم، ولی نه از این راه، نه نیمه شب . همه فامیل ها و آشناها می آمدند خداحافظی و بدرقه،
خوشحال و خندان دست تکان می دادند . ولی این دفعه بسیاری از فامیل ها، با ما در کاروان بودند، ولی هیچ کدام نمی خندیدند .
هیچکس شوخی نمی کرد . از مدینه تا مکه، از مکه تا آنجا دوست من هم ساکت بود . فقط تماشا می کرد . انگار از عاقبت این
مسافرت خبر داشت . برای همین از پدر و مادرش دور نمی شد .
– «مامان چرا این بار نیمه شب راه افتادیم؟»
– «مامان چرا نیمه شب ها گریه می کنی؟»
– «بابا! چرا داداش وقتی من راروی کولش سوار می کند، با خودش حرف می زند؟»
– «بابا! چرا عموها به من که نگاه می کنند، اشک توی چشمانشان جمع می شود؟!»
– «مامان چرا بابایی هر وقت علی اصغر را بغل می کند، زیر گلویش را می بوسد و گریه اش می گیرد؟!» …
حالا دیگر اصلا حرف نمی زند . اگر صدای عمه اش را نمی شنیدم که دلداری اش می دهد; و التماس می کند که تکه ای نان خشک
بخورد . اگر صدای قدم های خسته اش را نمی شناختم . اگر حرف های این مرد را که در جیبش هستم نمی شنیدم، می گفتم شاید او
یکی از آن دو بچه ای است که آن شب جان داده اند .
وای چه روزی بود آن روز، آن عصر، آن غروب، آن شب … بعد از این همه وقت، اولین بار بود که از او جدا می شدم، آن هم به چه
سختی! با چه دردی! وقتی که جای خالی ام را خون تازه که از پارگی من جوشید، پر کرد . آن وقت بود که آرزو کردم ای کاش اصلا با
او آشنا نبودم . ای کاش توی گوشش نبودم و ای کاش … . نفس نفس زدن هایش دلم را آتش زد . چقدر از سواری که دنبالش کرده
بود، فرار می کرد . جیغ می کشید، گریه می کرد، زمین می خورد و باز بلند می شد تا اینکه دست های سوار مرا کشید . من رفتم و
خون آمد و او افتاد …
صبح آن روز را تا ظهر بدون هیچ حرفی گذرانده بود . عمویش را که به دنبال آب می رفت بدرقه کرد . وقتی بابا که از سر نعش عمو
با چشم گریان برگشت، او هم گریه کرد . اما هیچ کدام مثل آخرین باری که بابایش برای خداحافظی آمده بود، اشک نریختند و
مویه نکردند . پدر آمده بود، اما بالبان خشکیده و سپر و لباس چاک چاک پر از چشمه های خون و نوک پیکان های شکسته،
نتوانستند او را ببینند و گریه نکنند .
«زینب! رباب! سکینه! رقیه … آماده بلا شوید . بدانید که حامیتان خداست . نجاتتان خواهد داد و عاقبت کار را به خیر و خوبی
ختم می کند . در ازای هرکدام از رنج ها و بلاها، انواع نعمت ها و پاداش ها را روزیتان می کند . نکند از این مصیبت ها شکایت کنید .
نکند چیزی بگویید که ارزشتان را پایین بیاورد»
بابا که بلند شد، دیگر فریادها و ناله ها در سینه ها نماندند . انگار باباهم دلش نمی آمد آن ها را تنها بگذارد . دشمنانش را خوب
می شناخت، می دانست که تا چند دقیقه دیگر چه برسر عزیزانش می آورند . آن وقت که بابایش به من و خواهرهایم نگاه کرد .
معنای نگاهش را نفهمیدم، اما حالا می دانم که سرنوشت ما را می دانست . ندیدی که زیر لباس هایش چه پیراهن کهنه ای پوشیده
بود!
… اما چرا توی راه با پدرش حرف نمی زد . مگر او را ندید؟ شاید فکر می کرد که پدرش روی نیزه نمی تواند حرف بزند . اما چرا؟ من
که خودم صدایش را شنیدم، داشت قرآن می خواند .
وقتی که نیزه دار از جیب بیرونم آورد دیدمش . این مرد، نیزه را تا شام با خود داشت و نیزه سر پدر را .
آمده بود آخر قافله و داشت با دوستش حرف می زد . دوستش شلاق را دور دستش پیچاند و مرا برانداز کرد و گفت: «طلای شامی
است، اصل اصل است . چند دینار می ارزد؟ مال کدامشان است .»
– مال آن نیم وجبی دخترک لاغر آخر قافله!
– می بینی که گردن همه شان را به یک زنجیر بسته ایم . اگر نه باید تمام پاداش خلیفه را برای ساختن زنجیر به آهنگرهای کوفه
می دادیم!
– یعنی خیال می کنی پاداش خلیفه به اندازه پول یک زنجیر است . چقدر بد دلی! عبیداله می گفت خلیفه آن قدر خوشحال است که
دستور داده شام را چراغانی کنند . خیالت از بابت پاداش راحت باشد .
… آن وقت بود که دیدمش . تند تند پا می گذاشت و بر می داشت . همه اش روی انگشتانش راه می رفت . بقیه هم همین طور بودند .
کف پایشان را می دیدم سیاه بود و کبود . داشتم حسابی داغ می شدم که بالاخره من را به نیزه دار پس داد . نگاهش را از من
نمی کند . انگار دلش راضی نبود که من را پس بدهد . نیزه دار تند من را توی جیبش گذاشت و آهسته گفت: «قابلی ندارد، پدرم را
درآورد تا توانستم بگیرمش . اسب هم به نفس نفس افتاده بود . فکر نمی کردم که بچه ای نیم وجبی این قدر خسته ام کند . وقتی که
افتاد و من رسیدم، اول آنچنان توی صورتش زدم که از گوشش باریکه ای خون بیرون زد . به چشمانش که نگاه کردم کمی دلم
برایش سوخت . اگر مجبور نبودم مهلت می دادم گوشواره را از گوشش بیرون بیاورد . اما اگر دیر می جنبیدم دیگران این گوشواره
را هم برده بودند . با یک دست موهایش را چنگ زدم و با دست دیگر گوشواره را کشیدم . آن قدر جیغ کشید که گوشم کر شد .
گوشواره را که از خون گوشش پاک کردم، از هوش رفته بود . نامردها قبل از من النگو و گردنبند را برده بودند . رفتم سراغ یکی
دیگر، دیر رسیده بودم … چیز زیادی گیر نی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 