پاورپوینت کامل سفره ای از بوی نان، بیگانه است ۳۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل سفره ای از بوی نان، بیگانه است ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سفره ای از بوی نان، بیگانه است ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل سفره ای از بوی نان، بیگانه است ۳۰ اسلاید در PowerPoint :
۳۰
«رؤیاهایش را آسمان پرستاره نادیده می گیرد و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند .» «دلتنگی های آدمی را باد، ترانه ای
می خواند . (۱) »
از خیابان پر ازدحام «تمدن » عبور می کنی . چراغ قرمزها را نادیده می گیری . سیب را با ولع تمام گاز می زنی – بی توجه به نگاه
کودکان معصومی که شاید مزه میوه را هم به یاد ندارند .
شانه بالازدن وگفتن این که: «خب! به من چه مربوط! می خواهم زندگی خودم را بکنم، زحمت می کشم …» و چقدر زبان توجیه ما
آدم ها پرقدرت است! اما زبان وجدان چه؟!
شاید خاصیت شهر نشینی چنین اقتضا کند که همسایه از حال همسایه هیچ نداند . فکر می کنم اولین درس تمدن، قساوت قلب
است و خودخواهی . چقدر دلتنگم و دلم مثل آسمان شهرهای شمالی گرفته است . از کنار همه آدم ها می گذرم . با خودم
می اندیشم: در دل هریک از آن ها چه می گذرد؟ چه ناگفته ها، غم ها و شادی هایی دارند؟ ناگهان خودم را در محوطه بزرگی
می بینم . جایی که پارکینگ خودروهای لوکس و زیبای مسافران است . در کنار آن همه ماشین، آدم هایی را می بینم که گویی هریک
شعری زیرلب زمزمه می کنند .
از پسر بچه دوازده ساله تا پیرمرد شصت ساله، هریک در گوشه ای بیتوته کرده و چشم امید به کرم مردم دارند . نه، گدایی
نمی کنند، اما …
جوانی سفره به دست وقتی متوجه حضورم می شود، با صدای بلند می گوید: «خانم سفره بدم . سه متر نهصد تومن …» دیگری
پیرمردی سیه چرده است که چند نان سنتی برای فروش در دست دارد و دیگر نای فریاد کشیدن هم ندارد و
فقط راه می رود . بعدی پسربچه ای است که نان آور یک خانواده است و دیگری …
صداهای مختلف درهم می پیچد . «تسبیح سوغاتی! دمپایی بچگانه ارزان تر از این پیدا نمی کنی! کیف، ساک مسافرتی، اسباب
بازی، گلدان، … بدو تموم شد!»
قلم می گیرم و در کنار «شمس الله نیازی » پیرمرد پنجاه و چهار ساله ای می نشینم . کمی صبر می کنم تا جواب دو مشتری اش را
بدهد .
«شمس ا …» که بیشتر از سنش نشان می دهد و شکسته و خمیده به نظر می رسد، مرتب با اشاره انگشتان و با زبان عربی دست و پا
شکسته به دو مشتری عرب می گوید: «واحد خمینی …» سرقیمت چانه می زنند و در پایان عرب ها با تخفیف حسابی که گرفتند
راضی و خوشحال خداحافظی می کنند .
«شمس الله » تسبیح، شانه، زیرپوش مردانه، آدامس و … می فروشد و حدود شش سال است که دست فروشی می کند . او می گوید:
قبلا در اسلام آباد غرب بودیم . من می رفتم و در بندر کار می کردم . به خاطر بمباران فرار کردیم . کارهای مختلفی انجام دادم و
آخرش هم به دست فروشی کشید .
می گوید: در یکی از محله های فقیرنشین زندگی می کنم . دختران محصل دارم و از پس خرجشان بر نمی آیم . کرایه خانه ام هم
چندماهی است که عقب افتاده . از درآمدش می پرسم . آهی می کشد و سکوت می کند . بعد قبضی را از جیبش بیرون می آورد و
نشانم می دهد . هر روز باید برای هر تخته جایی که داریم پانصد تومان به شهرداری بدهیم و من که دو تخته جا دارم روزی هزار
تومان به شهرداری و شبی سی صد تومان به نگهبان شب می دهم . امروز هفت هزار تومان فروش داشتم که سود آن فقط هفت صد
تومان می شود . بعضی وقت ها هم که خیلی شلوغ می شود، وسایلمان را می دزدند … پسربچه ای که به همراه دوستانش به
صحبت های ما گوش می داد، گفت:
«خانم! من خودم هم دست فروشی می کنم و خرجی خانواده ام را در می آورم .» توجهم به او جلب می شود و اسم و
سنش را می پرسم .
– مهدی; سیزده ساله هستم . – مدرسه نمی روی؟ – نه . – چرا؟ – خودم نخواستم که بروم . (وگونه هایش سرخ می شود و لبخند
می زند) می گویم واقعا خودت نخواستی یا مشکلات نگذاشت؟ نگاهی به دوستانش می کند، خجالت می کشد و پشت دوستش
پنهان می شود . از سؤالم پشیمان می شوم .
پسر دیگری که کمی بزرگتر از او به نظر می رسید، به آرامی و به شوخی سیلی در گوش محمد می خواباند و خودی نشان می دهد .
جلوتر می آید و می گوید: «من اوستا کار مهدی ام »
باورم نمی شد . او خود را رضا، هیجده ساله معرفی می کند و می گوید: «مهدی را هم کنار دستم گذاشتم چون پدرش را می شناسم
و همکار ماست، وضعشان مثل ما زیاد خوب نیست، روزانه یک مقدار از درآمدم را به محمد می دهم و او هم در کارها کمکم می کند
.»
جوانی را می بینم که دمپایی بچه گانه می فروشد و با دقت خاصی آن ها را دایم مرتب می کنم . از زور سرما گاه دست در جیبش
می کند .
او خود را محمد و بیست ساله معرفی می کند . می گوید: تا دوم راهنمایی درس خواندم و اصالتا تبریزی هستم . قبلا کار بهتری
داشتم . گچ کاری می کردم ولی … در حین صحبت از ما عذرخواهی می کند تا بساط خود را جمع و جورتر کند و می گوید:
«شهرداری اعتراض می کند .»
برا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 