پاورپوینت کامل سفر در زمان ایستا! ۳۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل سفر در زمان ایستا! ۳۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سفر در زمان ایستا! ۳۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل سفر در زمان ایستا! ۳۶ اسلاید در PowerPoint :

۲۲

اشاره

اگر یادتان باشد خیلی از شماهایی که هرماه با «دیدار» خلوت می کنید، خیلی گفته اید و نوشته اید که بد نیست یک داستان
دنباله دار هم در نشریه داشته باشیم . ما هم با کلی خواهش و درخواست بالاخره از خانم سقلاطونی نویسنده خوش ذوق جوان
خواستیم تا بایک داستان دنباله دار هرشماره ما را میهمان واژه های خود کنند . این شماره اولین قسمت از داستان دنباله دار .
سردبیر

نمی دانم که بود؟ شایدکسی شبیه خودم، یا نمی دانم … هرکه بود انگار از جایی دورتر از من آمده بود . از جهانی دورتر یا نزدیک تر .
نمی دانم … و شاید از همین روزهایی آمده بود که دنبالش بودم . روزهایی که هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست مرا درگیر خودش
کند، جز چیزی شبیه یک اوهام . بر می خواستم، بر می خواست . می نشستم می نشست . آرام بود – خیلی آرام . آن قدر که گاهی
حس می کردم می توانم لمسش کنم . به هیچ کس شباهت نداشت – حتی خودم – و به هیچ چیز، جز سایه ای که فقط تکان تکان
خوردنش را می فهمیدم . آن هم جزیی و مبهم . سایه اما شبیه همان سایه های درخت اساطیری که در یکی از همین روزها کتاب
خوانده بودم – بودم اوتالوس » … به هیچکس شباهت نداشت و به هیچ چیز – مطمئن بودم .

همه چیز از همان لحظه شروع شد . از همان ابتدای صبح . در من و در همه پیرامون من . در اتاق من و در وسایل شخصی ام و حتی
در هوای اطرافم .

هرلحظه فکر می کردم مانند یک تکه موم آب می شوم، آرام آرام . سرم را بلند کردم: هیچ کس نبود . بیدار بودم – بیدار . همه چیز
را روشن می دیدم . مثل همان لحظه هایی که از روز گذشته روشن بودند، و در آخرین لحظه های ساعت یازده شب همه چیز روشن
بود . حتی اسم کتاب ها را چندبار خواندم . کتاب هایی که روی هم چیده شده بودند، در هم و شلوغ . گزیده مثنوی معنوی، کلیله و
دمنه . سیاحت غرب و چند جزوه کوچک با آبی و قرمز .

سرم را بالاتر گرفتم . از روی صفحات بریده بریده مجله ها که روی زمین پخش شده بودند، چشمم افتاد به یک سرمقاله سیاسی .
عنوان سرمقاله «چالش های دیروز» بود . کلمات سرمقاله را یکی یکی خواندم – بریده بریده . چشم هایم می دیدند و من می توانستم
خوب بخوانم – روشن روشن . روی سطر سوم بودم که دو مرتبه همه چیز را در حال تغییر دیدم . مثل چند دقیقه ای که گذشت .
کتاب هایم جابه جا شده بودند . بالشم بزرگ تر شده بود و چند جلد کتاب که ندیده بودمشان تا آن وقت … رنگ پرده های اتاق هم
عوض شده بود – آبی نفتی . یادم نمی آمد که چه وقت بود . هیچ وقت از آبی نفتی خوشم نمی آمد . شاید دیروز و شاید … نمی دانم .

صدای رادیو بلند بود . شاید جواد روشن کرده بود – نمی دانم – صدای باران پیچید در اتاق . مثل صدای نوحه ای که می آمدو قطع
می شد، دو مرتبه بالا می گرفت و قطع می شد . صدا، صدا نبود . چیزی شبیه واگویه های مبهم یک سایه بود . مطمئن نبودم .
واگویه ها مثل ذره هایی مطلق بالای تاقچه، می پیچیدند و وامی شدند . گاهی به هم می رسیدند و گاهی دور می شدند . خودم دیدم
– با همین چشمهایم و بعد که دیگر نمی دانستم چه شد . خودم را دیدم که افتاده بودم روی زمین خاکی . خود خودم بودم، با
همان لباس سفید یکدست و همان روسری سیاه . همه چیز تغییر کرده بود . همه جا برهوت بود . نه کتابی می دیدم و نه میزی .
زمین یک دست خاک بود و خاک . پرنده ای پر نمی زد . زمین داشت آرام آرام حرکت می کرد . گاهی به جلو و گاهی به پشت . آرام
آرام . صدایی می آمد، شبیه صدای ولوله گنجشکان . چیزی شبیه همان صدا که هر روز بعد از اذان صبح در حیاط می پیچید . یادم
آمد که مادرم می گفت: «گنجشک ها نماز می خوانند .» مادرم خیلی از حرف هایش عجیب بود . باورهای غریبی داشت . همیشه بعد
از اذان صبح، سر وقت پرنده ها می رفت و می گفت: آن ها برایش دعا می کنند .

چندبار این جمله ها یادم آمد . در همان گیرودار پاهایم داشت می لرزید – همان که از من جدا شده بودند . شاید … می دیدم که
دوباره می روم و می ایستم . می نشینم و بر می خیزم، دورتر از خودم . دستانم را دور سرم حلقه کردم و به اطراف خیره خیره نگاه
کردم . نه بهت بود و نه حیرت و نه جنون . نمی دانستم چرا می دوم؟ چرا می نشینم؟ چرا همه چیز در من عوض شده بود؟ حتی
صدایم را نشناختم . صدایم صدای کسی شده بود که گاهی با من بود و واگویه اش را می شنیدم و گاهی نبود . زمین خشک خشک
بود – آن قدر خشک که پوست انداخته بود، از همان جایی که ایستاده بودم . نه کوهی بود و نه آسمانی . زمین بود و زمین . زانوانم
خشک شده بود، خیلی . مثل دو چوب خشک و شکننده . نه می توانستم بلند شوم ونه می توانستم بنشینم . نه خودم بودم ونه
کسی شبیه آنچه دیده بودم و شاید … صدای لرزش زانوانم را می شنیدم . چندباره پشت سرهم . زیرپایم خالی شده بود . حس کردم
انگشتانم به زمین چسبیده اند . یکی از انگشتان کوچک پایم پیچ خورد . افتادم کمی آن طرف تر از خودم . بوی تند نارنج می آمد و
شاید بویی شبیه گیاهی کوهی . مثل همان گیاه که چندبار دیده بودم در کوهستان «سومار» سرم را محکم گرفتم به عقب . زمین
تکان تکان می خورد و پایین و پایین تر می رفت . صدایی دو مرتبه برخاست . شاید صدای همان پرنده بود . «سیرسیرک » و یا
نمی دانم … حس می کردم صدایش را شنیده ام . شاید همین روزها، همین روزهای نزدیک، از خودم فاصله گرفته بودم . از خودم
چندبار پرسیدم: «صدای پرنده است یا روح؟!» نمی دانستم .

زبانم بند آمده بود . صدای ریزش ماسه ها را می شنیدم . زمین هم چنان پایین

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.