پاورپوینت کامل یک آدم و دو حوا ۲۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل یک آدم و دو حوا ۲۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل یک آدم و دو حوا ۲۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل یک آدم و دو حوا ۲۸ اسلاید در PowerPoint :

۲۰

قسمت دوم

دکمه زنگ خانه پلاک ۲۹ را فشار دادم. خانه ای با یک در بزرگ سبزرنگ که یک اتوبوس هم
می توانست از آن رد بشود. از دیوار، صدای زنی به گوشم خورد: کیه؟ دست را از روی زنگ
بردار!… وای چقدر بد شد. انگشتم روی دکمه زنگ بود. هول شدم و گفتم: بازکن منم
عزیز!

ـ عزیز! ببخشید اشتباه آمدید.

دستم شل شد و ساکم روی زمین افتاد. با عصبانیت گفتم: زن دایی، می دانم خودت هستی و
می خواهی مرا اذیت کنی. اگر نمی خواهی در را بازکنی، من همین جا می نشینم تا دایی
از سرکار بیاید. تشنه و گرسنه این همه راه را کوبیدم، حالا می گویی اشتباه آمدی!»

کنار در نشستم و چشم دوختم به انتهای کوچه. طولی نکشید که در باز شد و تحصن من به
پایان رسید. فوری از جا کنده شدم. در حالی که بر می گشتم، گفتم: سلام زن دا… بقیه
حرفم توی گلویم ماند؛ چون یک پیرزن جلو در بود. توی دستش لیوانی پر از آب بود.
لیوان را جلو من گرفت و گفت: عزیزجان، اول بیا گلویت را تازه کن تا حالت سرجایش
بیاید؛ بعد بگو ببینم این زن دایی ات کیست که این همه توپت پر است؟

مثل قحطی زده ها آب را سرکشیدم و ماجرا را از سیر تا پیاز برایش تعریف کردم. پیرزن
گفت: وای خسته شدم از بس ایستادم. حالا بیا تو برایت توضیح بدهم چی شده.

تعارف من فایده نداشت. بالاخره با کلی «نمی آیم» و «همین جا خوب است» و از
این حرف ها وارد خانه شدم؛ خانه ای با شکوه. چه حیاط پر درخت و زیبایی داشت. دو طرف
حیاط پر بود از درخت؛ از پله ها بالا رفتم. کمی ترس و دلهره در وجودم بود. نکند این
پیرزن مرا بکشد و موبایل و پولم را بدزدد. وای شناسنامه ام توی ساکم است. توی این
فکرها بودم که پیرزن در چوبی را به رویم باز کرد و گفت: بروتو.

اتاق با شکوه تر از حیاط بود. یک اتاق بزرگ با شش تا فرش فیروزه ای رنگ، سه پنجره
بزرگ با پرده های مخمل. گوشه اتاق مبل های شیکی چیده شده بود؛ از همان مبل هایی که
توی فیلم ها دیده بودم. روی دیوار عکس پیرمردی که به عصایش تکیه داده بود با قاب
منبت کاری زیبا به من نگاه می کرد. دو لوستر بزرگ در دو طرف اتاق آویزان بود. به
عکس پیرمرد خیره شدم. ابروهای پرپشت مرد، یکی رو به پایین و دیگر رو به بالا بود.
انگار دعوا داشت و با آن عصایش می خواست دق دلی اش را سر من خالی کند. با دیدن این
عکس یاد موسی خان افتادم. ثروتمندترین مرد روستایمان؛ مردی با بیست رأس گاو، دو اسب
و چهارالاغ چموش. شاید هم به خاطر این بود که اسم روستایمان را «موساباد» گذاشته
بودند.

ـ خیلی خوش آمدی، پسرم!

صدای پیرزن بود که مرا از فکر بیرون آورد. پیرزن با سینی چای به طرفم آمد. انگار
داشت از ثروتمندترین مرد روستا پذیرایی می کرد. خواستم از او تشکر کنم که گفت: وا!
چرا روی زمین نشستی؟ پاشو … پاشو روی مبل بشین.

خواستم بگویم که مبلتان کثیف می شود، ولی در حالی که ساکم را در بغلم فشار می دادم،
گفتم: نه همین جا خوب است. من که الان می روم، دیگر چه فرقی می کند روی زمین باشم
یا روی مبل. به دیوار تکیه دادم و گفتم: ببخشید. شما صاحبخانه دایی ام هستید یا …

پیرزن سینی را روی میز عسلی گذاشت و گفت: تا روی مبل ننشینی، جوابت را نمی دهم.

بلند شدم و مثل بچه آدم روی مبل نشستم. همه چایی هایی روی سینی را سر کشیدم. در این
مدت پیرزن هم بی کار ننشست و ماجرای این خانه را برایم تعریف کرد. چندبار قند و
چایی در گلویم گیر کرد و نزدیک بود خفه شوم. چایی آخر را هورتی سرکشیدم و گفتم: پس
دایی ام این خانه را به شما فروخته. حالا کجا رفته؟

پیرزن استکان آخری را از کنارم برداشت و توی سینی گذاشت: راستش خبر درستی از آن ها
ندارم. همسایه ها می گویند رفته اند شمال. مثل این که از زندگی در تهران خسته
شده اند… دیگر جای من توی این خانه نبود. چه فکر می کردم، چه شد. بلند شدم و
گفتم: دست شما درد نکند. ببخشید می خواهم بروم.

پیرزن گفت: نه بابا چه مزاحمتی. امشب را این جا بمان. تو که خانه و زندگی نداری. یک
دانشجوی جوان آن هم از راه دور آمده، توی تهران گم می شود. صبر کن الان شوهرم
می آید…

دوباره نگاهم به عکس افتاد.

نمی دانم چرا دروغ گفتم: نه، باید بروم. راستش می روم خانه خاله ام. این قدرها هم
توی تهران …

پیرزن نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. لبخندی زد و گفت: حالا بنشین برایت میوه بیاورم.
تازه از موقعی که آمدی یکر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.