پاورپوینت کامل غریبی غروب ۴۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل غریبی غروب ۴۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل غریبی غروب ۴۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل غریبی غروب ۴۳ اسلاید در PowerPoint :

۳۴

در آخرین هفته های حکومت امیرمؤمنان معاویه لشکرهایی ار برای ایجاد هرج و مرج وناامنی به سرزمین های حکومت علی ( علیه
السلام) گسیل داشت . یکی از این سرزمین ها شهر انبار بود که لشکر سفیان بن عوف آن را تاراج کرد و خبر این غارت رامردی
زرتشی به کوفه برای امیرمؤمنان آورد و حوادث در پی این ماجر تا شهادت ایشان ادامه یافت، پاورپوینت کامل غریبی غروب ۴۳ اسلاید در PowerPoint داستانی است برپایه
منابع تاریخی و روایی برای شناساندن گوشه ای از پاورپوینت کامل غریبی غروب ۴۳ اسلاید در PowerPoint زودهنگام خورشید عدالت علی بن ابی طالب ( علیه السلام)

وقتی چشم هایم را باز کردم . خلیفه را دیدم که بالای سرم نشسته و زیر باران نگاه کنجکاو مردم صورتم را نوازش می کند:

– چه شده مرد بگو؟!

– انبار را، انبار … لشکر معاویه، سفیان بن عوف غامدی، حسان بن حسان را کشتند، قلعه را گرفتند، انبار را غارت کردند، زدند و
کشتند و بردند . زنان و دختران را مسلمان و زرتشی گوشواره و دست بند و خلخال بردند . التماسشان کردیم . به پایشان افتادیم اما

گریه حرفم را می برد . خلیفه فرمان می دهد:

– محمد بیا به این مرد برس . حارث، سعد . قیس . بروید و مردم را همین حالا در مسجد جمع کنید .

چند دقیقه بعد کوچه های کوفه جمعیت را به مسجد سرازیر می کنند . مسجد پر از جمعیت است و خلیفه بالای منبر:

«مردم به انبار، به حسان حمله کرده اند و او ایستادگی کرده و به شهادت رسیده و هرچه سریع تر به سمتشان حرکت کنید . تا هم
به این تجاوز دشمن جواب داده باشید هم پایشان را تا ابد از سرزمینتان ببرید .»

خلیفه می رود جمعیت به هم می ریزد وهمه به دنبال خلیفه روان می شوند . خلیفه کجا می رود؟ کیست که بداند؟ علی کوچه پس
کوچه های کوفه را یکی یکی از خود باز می کند و به طرف دروازه ی کوفه می رود .

همهمه بلند است و هرکس چیزی می گوید . – خلیفه به کجا می رود؟ – خداوند رحم کند باز علی چه فکری کرده است؟ – ای داد و
بیداد چه غلطی کردیم که با علی بیعت کردیم آخر پدرت خوب، مادرت خوب، کمی هم به فکر آسایش مردم باش . از وقتی تو به
حکومت رسیده ای این مردم بدبخت یک روز آرام هم ندیده اند …»

مرد چاقی که حرکت جمعیت مانع برگشت اوست، می گوید:

«نخیر، نخیر من دیگر در این شهر نمی مانم . مگر دیوانه ام . برو ببین تو را به خدا مردم شام روزگاری دارند و ما زندگی می کنیم .
همه اش این گداها و عجم ها را پر رو می کند .

خیال می کردم که این جمعیت می خواهند برای کمک به انبار بیایند، ولی وقتی حرف های این چند نفر را شنیدم، می خواستم
خود را از جمعیت بیرون بکشم که زمزمه ای میان مرم بلند شد نخلیه خلیفه به نخیله لشکرگاه کوفه می رود . با شنیدن این زمزمه
من هم به همراه مردم پشت سر علی وارد لشکرگاه شدم …

سربازان از هر سو به جایی می دوند . پیداست که تازه از آمدن خلیفه خبردار شده اند . داد وبیداد بلند است . یکی دنبال علم،
دیگری دنبال چکمه و …

این بار انگار خلیفه تسلیم اصرار ریش سفیدان می شود و بی هیچ کلامی منتظر نتیجه ی تلاش آنان، با لشکر سعیدبن قیس .

خلیفه می خواست با یک بسیج عمومی، فتنه ی شام را برای همیشه ریشه کن کند، ولی با سستی آن روز مردم به این اکتفا کرد که
لشکر سعید برای تعقیب و بیرون کردن لشکر غارتگر سفیان برود، دارویی مسکن برای غده ای بدخیم . چند روز گذشت تا لشکر
دست خالی سعید با خبر فرار کردن لشکر سفیان به کوفه برسد .

در این چند روز، دیگر کسی خلیفه را خندان ندید . هر از گاهی به جایی خیره می شد و اشک، چشمان درشت وسیاهش می نشست
. بیش تر به فکر می کرد و آه می کشید و کم تر حرف می زد . غم، غصه آن چنان از پایش انداخته بود که وقتی خبر فرار سفیان رسید،
نمی توانست خطبه را خود ایستاده بخواند . متن خطبه را در کاغدی نوشت و …

در کاغذی نوشت و به سعد داد تا در مسجد برای مردم بخواند . خودش هم در کنار در مسجد میان پسرانش حسن وحسین
نشست، تا ببیند مردم چه می گویند و چه می کنند . سعد، بالای سکو رفت ومردم که منتظر حرف های خلیفه بودند چشمشان به
پیرمرد شکسته ی کنار مسجد بود و گوششان به صدای سعد که در مسجد می پیچید:

«بسم الله الرحمن الرحیم »

«جنگ در راه خدا یکی از درهای بهشت است که خداوند آن را برای بنده های خاص خودش باز کرده …

مرمی که از جهاد سرباز زنند، ذلیل می شوند، حقیر می شوند و عقل و فهمشان تباه، حقشان ضایع می شود و از عدالت محروم
می گردند . من شب و روز پنهان و آشکار، شما را به جنگ با این ها خواندم و گفتم که قبل از این که به شما حمله کنند، حمله کنید،
به خدا هر ملتی که صبر کند تا دشمن بیاید و درخانه اش به او حمله کند، حتما ذلیل خواهد شد، ولی شما سستی کردید و کار را
واگذاشتید تا وقتی که دشمن پشت سرهم به شما حمله کرد و سرزمینتان را صاحب شد; این سفیان غامری است که به شهر حمله
کرده و حسان بن حسان را کشته و نیروهای شما را از قلعه هاشان بیرون کرده . به من خبر رسیده که مردان آن ها به خانه ی زنان
مسلمان و زنان کافری که در پناه اسلام بوده اند، وارد شده اند و خلخال و دستبند وگوشواره هایشان را از تنشان بیرون کشیدند و آن
بیچارگان چاره ای جز زاری و التماس نداشته اند . بعد هم با دست پر و غنیمت فراوان برگشته اند . نه حتی یک نفرشان زخمی شده
و نه از هیچ کدام خونی ریخته شده . اگر یک مسلمان از غصه ی این حادثه دق کند، من نه تنها ملامتش نمی کنم که می گویم حق
دارد …

تابستان که به شما دستور حرکت می دهم، می گویید: «صبر کن تا حرارت و گداز گرما فروکش کند . زمستان می گویم: «حرکت
کنید» می گویید: «الان هوا سرد است، بگذار تا سوز سرما برود» آیا همه ی این بهانه ها برای فرار از سرما و گرماست؟

شما که از سرما و گرما این طور فرار می کنید، به خدا از شمشیر بیش تر فرار خواهید کرد .

نامردان مردنما! بچه های بی عقل! عروسان حجله نشین! خدا مرگتان بدهد که این قدر خون به دل من کردید … نقشه هایم را با
نافرمانی و یاری نکردن تباه کردید، تا آن جا که قریشیان گفتند: پسر ابوطالب مردی شجاع است، ولی در اداره ی جنگ، بی تجربه .
خدا پدرشان را بیامرزد، کدامشان به اندازه ی من در جنگ سابقه دارد؟! من بیست سال نداشتم که جنگجو بودم و الان از شصت
گذشته ام، ولی چه کنم که اگر از فرماندهی اطاعت نکنند . نقشه هایش فایده ای نخواهد داشت …»

گوش هایم . گوش های خودم می شنیدند و من باور نمی کردم . به خدا اگر چشم هایم . صورت غمزده و سر بزیر آمده ی علی را در
گوشه ی مسجد نمی دیدند، باور نمی کردم …

وای خدای من! این ها کجا و آن لشکر قبراق و آماده ی معاویه کجا؟ خدایا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.