پاورپوینت کامل شهرزاد بیچاره ۲۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل شهرزاد بیچاره ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شهرزاد بیچاره ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل شهرزاد بیچاره ۲۷ اسلاید در PowerPoint :

۲۲

تا چند لحظه دیگر دومین قصه از مجموعه «قصه های این وری» را می خوانید! اولی اش
همانی بود که در شماره قبل در صفحه ۲۲ به اسم «طوطی و بازرگان» خواندید. البته آقای
حروفچین یادش رفته بود عنوان این مجموعه را بالایش بنویسد. می دانیم که خیلی از
شما، خوانندگان عزیز، همین حالا کاغذ و قلم دست گرفته اید تا برای ما نامه بنویسید
و بپرسید: چرا اسم این قصه ها، «قصه های این وری» است؟ اما قبل از این که شما
بپرسید ما خودمان جواب می دهیم تا دیگر زحمت نامه نوشتن و خرج کاغذ و قلم و پاکت و
تمبر را متحمل نشوید.

اسم این قصه ها «قصه های این وری» است برای این که این قصه ها، آن وری نیستند. اگر
باز بپرسید یعنی چه؟ جواب می دهیم یعنی خیلی چیزها مال آن ور دنیا نیست؛ مال این ور
دنیاست؛ یعنی مال آن زمان ها نیست؛ مال این زمان هاست؛ یعنی اون جوری نیست؛
این جوری است و یعنی خیلی چیزهای دیگر!

• • •

پاورپوینت کامل شهرزاد بیچاره ۲۷ اسلاید در PowerPoint

پادشاه گفت: تعریف کن ببینیم؛ امشب دیگر چه خالی ای می خوای ببندی!

شهرزاد گفت: ا ِوا، خاک به سرم، یعنی قصه های من خالی بندی است؟!

پادشاه گفت: پس نه، واقعی است. غول چراغ جادو و دیوی که ماهی از دریا می گرفت و با
آتش خورشید می پخت و می خورد و …

شهرزاد گفت: من خودم کوچک که بودم یک غول شاخ دار دیده بودم.

ناگهان در باز شد و دو زن و یک دختر بچه سه ساله وارد اتاق شدند هرکدام از زن ها
یک دست دختر بچه را گرفته بودند و به طرف خود می کشیدند. این یکی زن می گفت: مال من
است!

آن یکی می گفت: مال من است! دختر بیچاره هم هرچه داد می زد و گریه می کرد، کسی محلش
نمی گذاشت.

پادشاه داد زد چه خبرتان است؟ اصلاً کی به شما اجازه داد بیایید این جا؟ پس این
نگهبان های احمق کجایند!؟

این یکی زن گفت: «خواب بودند. ما هم یواشکی از کنارشان رد شدیم و آمدیم این جا». و
دوباره دختر بچه را به طرف خودش کشید.

پادشاه با چشم های گشاد شده به این یکی زن خیره شد و بعد با همان حالت به شهرزاد،
دختر بچه و آن یکی زن نگاه کرد. چندبار دهانش را باز و بسته کرد که چیزی بگوید، ولی
انگار نتوانست؛ بالاخره با صدایی که انگار از ته چاه می آمد پرسید: حالا چه
می خواهید؟

این دفعه آن یکی زن گفت: ای پادشاه عدالت گستر! این زن چشم سفید، دست دختر نازنینم
را گرفته و می گوید مال من است.

این یکی زن گفت: واه، واه، زن پر رو، دست پیش می گیرد تا پس نیفتد. دروغ می گوید.
حضرت اجل، این دختر یکی یک دانه من است.

بعد، رو به دختر بچه گفت: مگر نه، عزیزم؟

دختر بدون توجه به زن ها گریه می کرد.

آن یکی زن گفت: حالا آمده ایم پیش شما حاکم دانا و با هوش تا بین ما قضاوت کنید و
بچه ام را به من برگردانید.

این یکی زن جیغ زد: نخیر، آمده ایم تا بین ما قضاوت کنید و دخترکم را از دست این زن
شیاد نجات دهید.

پادشاه سرش را میان دست هایش گرفت و فریاد زد: بس است دیگر! همه چی را فهمیدم.

همه غیر از دختربچه که هنوز گریه می کرد، ساکت شدند. پادشاه بلند شد. مدتی قدم زد و
بعد گفت: خب، پدر این بچه کجاست؟

هر دو زن با هم جواب دادند: رفته سفر!

پادشاه گفت: یعنی شوهرهای هردوی شما رفته اند سفر؟

هردو زن پاسخ دادند: بله!

پادشاه دوباره کمی قدم زد و دوباره پرسید: شما شاهدی هم برای ادعایتان دارید؟

این یکی زن گفت: ای پادشاه با فراست! من ده تا شاهد دارم.

آن یکی زن گفت: ای پادشاه عدالت گستر! من بیست تا شاهد دارم.

این یکی زن دوباره گفت: ای حاکم حکیم! من صد تا شاهد دیگر هم دارم.

آن یکی زن گفت: ای حضرت …

پادشاه نعره زد: بس است! بس است! مرده شور خودتان و شاهدانتان را ببرد!

زن ها ساکت شدند. در اتاق هیچ صدایی نبود، جز هق هق دختر بچه. پادشاه دوباره شروع
کرد به قدم زدن، اما ناگهان ایستاد؛ نگاهی به دختر بچه کرد و نیشش تا بناگوش باز
شد: چرا تا حالا به فکرم نرسید؟!

رفت و روی تختش نشست. نگاهی به زن ها و بعد نگاهی به شهرزاد کرد و گفت: «قصه ای هم
درباره داوری های شگفت انگیز من بگو. این یکی را باور می کنم، چون واقعی است. واقعی
واقعی.» و خندید، بعد رو به دختر بچه گفت: بیا جلو، ببینم عموجان!

اما دخ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.