پاورپوینت کامل یک آدم و دو حوا; قسمت سوم ۳۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل یک آدم و دو حوا; قسمت سوم ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل یک آدم و دو حوا; قسمت سوم ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل یک آدم و دو حوا; قسمت سوم ۳۰ اسلاید در PowerPoint :
۱۸
هوای عصر خوابگاه گاهی دلگیر بود. بچه ها همراز کلاس آمده بودند و استراحت
می کردند. روی تخت خودم که طبقه سوم بود، دراز کشیده بودم و به اولین روزی که در
تهران سرگردان بودم و شب را در مسافرخانه صبح کردم، فکر می کردم؛ به روز ثبت نام،
به اولین روزی که سرکلاس رفتم. خنده ام گرفت. دوره دبیرستان همیشه من مبصر بودم. با
همین فکر نشستم روی صندلی و فکر کردم اگر استاد بیاید و مبصر انتخاب کند، من مبصر
می شوم. باز هم خنده ام گرفت. در دانشگاه، هرکسی برای خودش مبصر است. دیدن آن همه
آدم های عجیب و غریب سرکلاس برایم جالب بود. می شد از بین این همه آدم یکی دو تا
دوست خوب پیدا کرد، اما پیدا نکردم. در عوض بعد از گذشت چندماه با همین دو سه نفری
که در خوابگاه با من هستند، صمیمی شدم.
فکر کردم و فکر کردم تا رسیدم به او، او که چند وقتی است از ذهنم دور نمی شود. یاد
اولین برخوردمان افتادم. آن روز، هنوز استاد نیامده بود. نشسته بودم و درس خودم را
مرور می کردم که صدایش توجهم را جلب کرد. سرم را بالا گرفتم. ناهید بود؛ با آن
مانتو و روسری مشکی اش. خودم را توی صندلی مچاله کردم و بی آن که حرفی بزنم، گفت:
«ببخشید جزوه تان را می خواستم.»
ـ جزوه؟ من که چیزی ننوشتم.
ـ چرا، هفته پیش استاد درس داده بود و من نبودم.
گاهی فکر می کنم درس خوان بودن هم چیز بدی است. سرکلاس تابلو می شوی و همه از تو
توقع دارند. چند برگ کلاسور را که از حرف های استاد سیاه کرده بودم، جلو ناهید
گرفتم. چند روز بعد ناهید کیف کلاسوری مشکی رنگی را هدیه ام کرد که برگ های کلاسور
من در آن بود. قابل شما را ندارد و بعد حرف زدن هایش شروع شد.
رویم به دیوار بود و همه اش به فکر ناهید بودم. روی تخت غلتی زدم که از فکر او
بیرون بیایم. ناگهان تالاپی از تخت افتادم پایین. حمید بلند خندید و گفت «این
چهارمین بار است که از تخت می افتی پایین ها..
صدای خنده بچه ها توی خوابگاه پیچید. داود که دانشجوی ترم سوم بود، به طرفم آمد.
دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد: «چیزی ات که نشده؟»
ـ وای … نه، فقط سرم درد گرفت.
جمشید که داشت کتاب می خواند، کتاب را کنارش گذاشت و گفت: «آقای عزیز، من بعد
یواش تر بیفت، حواسم را پرت کردی.»
حمید یک لیوان آب آورد و گفت: «ببخشید که طلا ندارم بیندازم تویش. همین طوری هم
امیدوارم ترست بریزد.»
آب را سر کشیدم. به پنجره نگاه کردم. هوا داشت تاریک می شد. جمشید آمد سراغم و گفت:
«حالت خوب شد؟»
دستی به موهایم کشیدم و ناله کرده « آه…آره، چیزی نبود. تو روستا آن قدر از الاغ
افتاده ام زمین که بدنم سفت شده.»
جمشید با خنده دستی به شانه ام زد و گفت:« اگر حالت خوب نشده، برویم دکتر.»
ـ نه بابا! کجا برویم دکتر، حالم خیلی خوب است.
جمشید بلند شد و گفت:«خب، حالا که حالت خوب شد، برو چایی دم کن. شام هم حاضر کن که
امروز تو شهرداری.»
شهردار بودن هم مکافات داشت. هر روز یکی از بچه ها باید مسئولیت تهیه غذا و چایی و
مرتب کردن اتاق را بر عهده می گرفت. خوب بود دانشگاه غذایمان را می داد، اگر نه
باید برای شام درست کردن هم کلی مکافات بکشیم. بلند شدم و کتری را گذاشتم روی اجاق
و ظرف ها را آماده کردم:«تا شما نمازتان را بخوانید، چایی آماده می شود.» رفتم و
وضو گرفتم.
دستم داشت می سوخت. بدو بدو آمدم اتاق.تا در را باز کردم، خنده بچه ها اتاق را پر
کرد. به سراپای خودم نگاه کردم، اما سرووضعم درست بود، کجای کار اشکال داشت؟ با ترس
و لرز وارد اتاق شدم. حمید کنار اجاق گاز ایستاده بود:«چطوری آقای حواس جمع؟»
ـ چی شده؟ جک جدید تعریف کردید؟
جمشید گفت:«نه بابا، جک را خودت ساختی. مثلاً چایی دم کردی؟» کتری را از روی اجاق
برداشت و گفت:«پسر خوب بعد از دو سه ماه زندگی در این جا نمی دانی باید چایی را توی
قوری دم کنی؟» تازه متوجه شده بودم که حواس پرتی ام کار دستم داده بود. زدم به
سرم:«وای، حواسم نبودم!» سر سفره هرکسی متلکی بارم می کرد. جمشید که همیشه چیزی در
کیسه داشت: «خب، عزیز حق دارد. مثل من نیست که خانه و زندگی اش تهران باشد. چندماه
از پدر و مادرش دور شده، حالا هم حسابی دلتنگ است.»
داود لیوان آب را سرکشید و گفت: «نه، من فکر می کنم، با استاد زبان حرفش شده؛ چون
دلی خوشی از زبان ندارد.»
حمید زیرکانه نگاهی به من کرد: «نه، فکر می کنم دلش را یکی برده.»
انگار آب سرد روی سرم ریخته باشند. یاد ناهید افتادم. داود ابروهایش را درهم کشید و
گفت:«ببینم حمید راست می گوید، عاشق شدی؟!»
لقمه در دهانم ماسید. آن را به زور قروت دادم و گفتم:«سلامت باشی، خبری نیست.»
دوباره خنده بچه ها بود و حرف های
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 