پاورپوینت کامل • پس از بیست سال به آرزویش رسید! ۲۴ اسلاید در PowerPoint

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل • پس از بیست سال به آرزویش رسید! ۲۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل • پس از بیست سال به آرزویش رسید! ۲۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد

بخشی از متن پاورپوینت کامل • پس از بیست سال به آرزویش رسید! ۲۴ اسلاید در PowerPoint :

۴

شود و از او خبری یابد.
برای بار نوزدهم بود که هرسال به مکه مشرف می شد، تا شاید چشمانش به جمال یار روشن
اما هرچه تلاش و جستجو می کرد، اثری از آن بزرگوار نمی دید، دیگر ناامید شده بود،
با خودش می گفت: «به خدمت آقا رسیدن لیاقت و شایستگی می خواهد، هرکسی که به این
سعادت نمی رسد.»

تصمیمش را گرفت که دیگر امسال به حج نرود.

ایام حج نزدیک می شد، دوستانش مقدمات سفر را آماده می کردند، روزی به او گفتند:
«امسال با ما نمی جوشی، مگر قصد مکه رفتن نداری؟!»

گفت: گرفتاری هایم زیاد شده، امسال نمی توانم به حج مشرف شوم. شب در عالم خواب کسی
به او گفت: «امسال هم چون سال های قبل به حج مشرف شو، امید است که به مقصود و
آرزویت برسی.»

از خواب که برخاست، مثل این که انقلابی درونش شده بود، خوشحال و مسرور به نزد
دوستانش رفت و گفت: من هم با شما به مکه می آیم تا از فیض اعمال حج محروم نباشم.

بالاخره کاروان به جانب مکه حرکت کرد، در میان قافله، او یک پارچه امید و آرزو بود
که بی صبرانه انتظار سرزمین حجاز را می کشید. گویی کسی به او می گفت: این سفر با
سفرهای قبلی فرق دارد، این حج، حج دیگری است.

کاروان به سرزمین مدینه رسید، پس از زیارت بارگاه نبوی و ائمه بقیع، لباس احرام
پوشید و به جانب مکه حرکت کرد، اعمال حج شروع شد، او از عرفات و مشعر و منا تا طواف
و سعی به امید دیدن جمال یار، همواره به این سو و آن سو می نگریست و چهره ها را به
دقت نگاه می کرد تا برای یک لحظه هم که شده، جمال دلربای یوسف زهرا(ع) را ببیند و
این خستگی بیست سفر حج را که جملگی برای دیدن او تحمل کرده بود، از تن به در کند…

اعمال حج به پایان رسید و از دوست خبری نشد، اندک اندک کاروان آماده بازگشت می شد،
در این روزهای پایانی او یکه و تنها در گوشه مسجد الحرام می نشست. دیدی، راست بود
یا خیال و توهم؟! نمی دانم!

یک روز که دل آشوب و نگران سر در گریبان خود فرو برده بود، دستی بر شانه اش خورد،
جوان زیبا و خوش بویی پیش رویش بود که سلام می کرد. بی اختیار از جا بلند شد و پاسخ
سلامش را داد. جوان پرسید: «اهل کجایی؟»

گفت: «اهل اهوازم.»

پرسید: «پسر خصیب را می شناسی»

گفت: «آری، خدا رحمتش کند، از دنیا رفت.»

جوان گفت: «خدا او را بیامرزد، مرد بسیار خوبی بود، شبها بسیار به درگاه الهی
ناله می کرد و اشک می ریخت و همواره از فقیران و مستمندان دستگیری می کرد.»

سپس جوان خطاب به او گفت: تو برای دیدن مولایت خیلی زحمت کشیده ای، اکنون به تو
بشارت می دهم که دراین سفر به زیارت آن حضرت موفق خواهی شد، برو و با رفقایت
خداحافظی کن و فردا شب به شعب ابیطالب بیا که من منتظر تو هستم تا تو را خدمت آقا
ببرم.

اضطراب و نگرانی های او تمام شد، با خوشحالی تمام به سرعت به منزل بازگشت و وسایل
سفرش را جمع کرد و با دوستانش خداحافظی نمود.

آن ها به او گفتند: مگر با ما به اهواز باز نمی گردی؟!

گفت: نه، برایم کاری پیش آمده که باید چند روز به جایی بروم، شما منتظر من نباشید.

آن گاه شتر خود را پیش کشید و جهاز آن را محکم بست. اسباب و لوازم خود را بار کرد و
سوار شد و به سرعت به میعادگاهش حرکت کرد. جوان سرقرار آمده بود، تا او را دید،
صدایش زد، پس سلام کردند و باهم به راه افتادند.

کوه های عرفات را پشت سر گذاشتند و به کوه های «منا» رسیدند و از آن جا هم گذشتند و
به کوه های «طائف» نزدیک می شدند که صبح کاذب دمید، جوان گفت: «پیاده شو تا نماز شب
بخوانیم.» با هم نماز شب خواندند و باز سوار شدند و به راه خود ادامه دادند تا طلوع
فجر دمید و بازهم پیاده گشته و نماز صبح را اقامه کردند.

هوا قدری روشن شده بود. جوان پرسید: «بالای آن تپه چه می بینی؟!»

گفت: خی