پاورپوینت کامل در کمپ سیزده همه کاره و هیچ کاره بودم;خاطرات آزاده حبیب الله معصوم ۲۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل در کمپ سیزده همه کاره و هیچ کاره بودم;خاطرات آزاده حبیب الله معصوم ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در کمپ سیزده همه کاره و هیچ کاره بودم;خاطرات آزاده حبیب الله معصوم ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل در کمپ سیزده همه کاره و هیچ کاره بودم;خاطرات آزاده حبیب الله معصوم ۲۹ اسلاید در PowerPoint :
۳۰
در زمستان سال ۶۷، همراه با صد نفر از دوستان، از کمپ هفت به کمپ سیزده رمادی منتقل
شدم. اسیرانی در کمپ سیزده بودند که در روزهای پایان جنگ اسیر شده بودند. البته ما
را برای تنبیه و مجازات به آن جا بردند؛ چرا که جوّ اردوگاه آن ها وحشتناک بود.
گروهی از اراذل و اوباش که متاسفانه ایرانی هم بودند، بر بچه ها مسلط بودند و به
آنان ظلم می کردند. عراقی ها، اردوگاه را به دلخواه خود اداره می کردند. حتی بسیاری
از بچه ها از ترس، نماز نمی خواندند. از حدود ده صبح که وارد اردوگاه شدیم، تا
نیم ساعت به غروب، به حالت سجده در محوطه خاکی اردوگاه، دست به کمر بودیم و
عراقی ها ما را با کابل می زدند. اسیران هم وطن هم تماشا می کردند. سرانجام، رفتن
خورشید مجبورشان کرد ما را در آسایشگاه ها پخش کنند. وارد آسایشگاه که شدیم، با
بدن های خسته و مجروح، رو به قبله ایستادیم و نماز ظهر و عصر را خواندیم. سرانجام،
آن همه ضرب و شتم، دل ها را نرم کرده بود. بر سجده و سجاده ماندیم تا وقت نماز مغرب
و عشا فرا رسید. پس از آن فریضه، وقت مناجات بود؛ چراکه دل ها شکسته بود و او خود
فرموده است أنَا عندَالقلوب المنکسره؛ من نزد دل های شکسته ام»
دوماه از آمدن ما به اردوگاه گذشته بود که جوّ اردوگاه به مدد اهل البیت
علیهم السلام صددرصد تغییر کرد؛ شده بود یک اردوگاه حزب اللهی ناب. البته این از
برکت خون عزیزانمان در عاشورای سال ۶۷ بود که تقدیم سیدالشهداu شده بود. (شرح کامل
آن ماجرا در همین نشریه، پیش از این چاپ شده است.)
در همان روزهای آغازین که بچه های کمپ سیزده به ما روی آورده بودند، بحث رهبری
اردوگاه از سوی ما به اصطلاح قدیمی ها مطرح شد. روزی یکی از دوستان خوبم صدایم کرد
و گفت: من و شما از طرف ما قدیمی ها باید به عنوان کادر رهبری، با بزرگ ترهای
اسیران جدید، فعالیت کنیم. بی درنگ گفتم: نه تو و نه من لایق کار سیاسی نیستیم.
هردوی ما به درد کارهای فرهنگی می خوریم. من هرگز نمی آیم؛ تو هم نباید در این مسیر
گام برداری. من دوستم را خوب می شناختم. چهره ای دلسوز، نورانی و به شدت فعال بود؛
اما تندرو و البته بی درایت کامل سیاسی. او با عصبانیت از من جدا شد و گفت ما را
بگو که خواستیم به تو احترامی گذاشته باشیم! من خوب می دانستم که او برای این که
صدای اعتراض مرا در آینده خاموش کند، این پیشنهاد را داد.
او بعدها چند حرکت تند، تا سرحد درگیری با عراقی ها انجام داد و جالب این که در همه
موارد مرا در جریان می گذاشت و در همه موارد بنده مخالفت می کردم. تا این که برآن
شد برای درخواست های رفاهی اردوگاه، تحصن عمومی راه بیاندازد. هرچه منعش می کردم،
سودی نداشت. به من می گفت: تو از کتک می ترسی.
فردا پس از نماز ظهر و عصر، همه اسیران اردوگاه در حیاط نشستند و تحصن آغاز شد. من
هم عمداً رفتم جلوی جمعیت نشستم. اردوگاه حالت بحرانی گرفت. معاون اردوگاه، بی درنگ
حاضر شد و گفت چرا تحصن کرده اید؟ بچه ها بازهم طبق برنامه گفتند: فقط با سرگرد
فرمانده اردوگاه صحبت می کنیم. ستوان گفت: فرمانده امروز در مرخصی به سر می برد. من
از شما خواهش می کنم متفرق شوید. فردا حتما سرگرد علی در جمع شما حاضر می شود.
بچه های جدیدی که از خاطرات قبلی ما حسابی کیف کرده بودند، مانند شیر، یک به یک
برمی خاستند و رجزخوانی می کردند که ما تا آخرین قطره خون می ایستیم و این جور
حرف ها. هرچه عراقی ها التماس کردند، سودی نبخشید. ساعت ها گذشت و دیگر آسمان
رنگ وبوی غروب گرفت.
افزون بر نگرانی برای سلامتی بچه ها از آن همه بی درایتی طراحان تحصن، هم عصبانی
بودم. به خوبی می دانستم که اگر اسیر، شب از رفتن به آسایشگاه خودداری کند، طبق
قانون بین المللی ژنو، اجازه تیر صادر می شود و ده ها نفر به خاک و خون می غلتند.
میان دوراهی بودم؛ یا سلامت خودم یا سلامت همه اردوگاه و به فضل الهی، دومی را
برگزیدم. کشان کشان رفتم پیش دوست تندروام و به او گفتم: چیزی به شب نمانده است؛
مگر نمی دانی اجازه تیراندازی دارند؟ بلندشو بچه ها را متفرق کن. پاسخ رد شنیدم.
رفتم پیش ارشد قانونی اردوگاه که با رای بچه ها انتخاب شده بود و به او گفتم: شما
رسماً ارشدی؛ هیچ اشکالی ندارد که بچه ها را قانع کنی تا متفرق شوند؛ خطر کشتار
عمومی مطرح است. ایشان هم که خود از اسیران جدید بود، گفت: من نمی توانم این کار را
بکنم. رفتم پیش یکی از اسرای مسئول رده بالای قرارگاه، او هم گفت به من مربوط نیست
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 