پاورپوینت کامل داستان دیدار;فتوا ۱۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان دیدار;فتوا ۱۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان دیدار;فتوا ۱۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان دیدار;فتوا ۱۸ اسلاید در PowerPoint :

۱۰

ابراهیم محکم به در می کوبید. خدمتکار خانه وحشت زده گفت: چه خبر است مگر سربازان
حکومتی قصد جانت کرده اند! ابراهیم هراسان فریاد زد: در را باز کن؛ عجله دارم، وقت
تنگ است! و همچنان در می زد. پیرمرد خدمتکار گفت: کمی صبر کن! در را شکستی! آمدم، و
با عجله کلون در را گشود.

ابراهیم نفس زنان پرسید: شیخ کجاست، کار مهمی با او دارم. پیرمرد با انگشت به طرف
اتاقی اشاره کرد و گفت: آنجا! ابراهیم با عجله به طرف اتاق دوید. شیخ که متوجه صدای
در شده بود با دیدن چهره هراسان ابراهیم پرسید: چه شده؟ چرا اینقدر پریشان و
آشفته حالی؟ ابراهیم در حالی که نفس می زد، گفت: سلام شیخ! همسرم مُرد، اما بچه ای
که در رحم دارد هنوز زنده است! مانده ایم چه کنیم؟ شکم را شکافته و طفل را نجات
بدهیم یا اینکه هر دو را با هم دفن کنیم!

شیخ لحظه ای اندیشید؛ تا به حال به چنین مسئله ای برنخورده بود. به سراغ کتاب هایش
رفت. آنها را ورق زد و آنگاه با اطمینان گفت: هر دو را با هم دفن کنید. نباید شکم
مرده را شکافت! ابراهیم که مشکلش را حل شده می دید، گفت: خدا خیرتان بدهد شیخ، ما
را از این تنگنا نجات دادید! آنگاه با عجله از خانه شیخ بیرون آمد و به طرف
روستایشان به راه افتاد.

نزدیک روستا رسیده بود که صدای پای اسبی شنید، اما توجهی نکرد و به راهش ادامه داد؛
این بار صدای کسی را شنید که او را صدا می زد: ابراهیم، لحظه ای صبر کن! ابراهیم
رو برگرداند جوان اسب سواری پشت سر او می آمد. تا به حال او را ندیده بود. گفت: شیخ مرا فرستاده تا بگویم، شکم مادر را بشکافید و طفل را بیرون بیاورید و بعد زخم
را ببندید، آنگاه او را دفن کنید! ابراهیم که همچنان گریان به مرد نگاه می کرد،
گفت: ممنونم برادر که این همه راه را برای رساندن پیغام شیخ آمدی! آنگاه به راهش
ادامه داد. هنگامی که وارد حیاط شد، با صدای بلندی که نفس نفس می زد، رو به قابله
کرد و گفت: کودک را تا زنده هست نجات بده!.

دو سه سالی از آن اتفاق می گذشت. ابراهیم پسرش را به مسجد براثا که محل درس شیخ
بود، برد. شیخ در حال تدریس بود. وقتی درس تمام شد، ابراهیم دست علی را گرفت و نزد
شیخ برد: سلام شیخ! این همان کودکی است که شما دو سه سال پیش گفتید. شکم مادرش را
بشکافیم و او را بیرون بیاوریم! آنگاه علی را نزدیکش آورد و نشانش داد و از او به
خاطر رساندن پیغام دوباره اش که موجب زنده ماندن علی شده بود، تشکر کرد.

شیخ که با دقت به حرف های ابراهیم گوش می داد، به یاد آن روز افتاد، نگاهی به کودک
کرد و دستی به سرش کشید. رو به ابراهیم کرد و گفت: من! من که کسی را سراغ تو
نفرستاده بودم! اصلاً چیزی در این باره به خاطرم نمی اید!

ابرهیم رو به روی شیخ زانو زد و گفت: چرا شیخ! آن مر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.