پاورپوینت کامل فیلمنامه;شادی پدربزرگ ۴۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل فیلمنامه;شادی پدربزرگ ۴۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل فیلمنامه;شادی پدربزرگ ۴۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل فیلمنامه;شادی پدربزرگ ۴۶ اسلاید در PowerPoint :

۱۴

خارجی ـ کوچه ـ روز

موتورسوار جوانی از خیابان به کوچه ای می پیچد و کنار خانه ای می ایستد. به ساعت
خود نگاه می کند. منتظر کسی است. به اطراف خود نگاه می کند. فرد دیگری در کوچه
نیست. زنگ در خانه را می زند.

داخلی ـ منزل آقای عباسی ـ روز

خانه نسبتا بزرگی است. پیرمردی در اتاقی نشسته است و کتاب شعری در دست دارد و آرام
اشعاری را برای خود زمزمه می کند. صدای زنگ در خانه تکرار می شود. پیرمرد متوجه
می شود؛ نگاهی به اطراف خود می اندازد و آرام بلند می شود. عصای خود را که کنارش
قرار دارد برمی دارد و آرام به طرف در ورودی می رود و در را باز می کند. موتورسوار
از دیدن او تعجب می کند؛ از موتور پیاده می شود و موتور را خاموش می کند.

موتورسوار: سلام !

پیرمرد: علیک السلام!

ـ هوشنگ خونه اس؟

ـ نه نیستش. شما؟

ـ من دوستشم.

ـ شاید هوشنگ تا نیم ساعت دیگه بیاد خونه. کاری داری، به من بگو، من بهش می گم.

ـ بهش بگو، امانتی رو… (جمله خود را ناتمام می گذارد)

ـ چیزی پیش هوشنگ دارین؟

موتورسوار دست در جیب خود می کند تا چیزی را درآورد. مردد است. پیرمرد متوجه
می شود.

پیرمرد: چیزی قراره بهش بدین؟

موتورسوار با تردید پاکت کاغذی کوچکی را از جیب خود در می آورد.

موتورسوار: شما پدربزرگش هستید؟

ـ بله. امرتونو بفرمایین.

موتور سوار پاکت کوچک را به طرف پدربزرگ می گیرد و می گوید:

ـ لطف کنید این امانتی رو بهش بدید.

پدربزرگ پاکت را می گیرد.

پدر بزرگ: چی هست؟

موتورسوار: قرصه سفارش داده بود براش تهیه کنم.

پیرمرد: چه قرصی؟

ـ … برای یبوسته. داروی خوبیه…

ـ برا خودش می خواد؟

ـ آره… نه نمی دونم… شاید.

ـ بگم کی داد؟

ـ خودش متوجه می شه، من دوستشم، توی داروخونه کار می کنم.

ـ بسیار خب.

جوان سوار موتور خود می شود و آن را روشن می کند.

موتورسوار: خداحافظ!

ـ به امید خدا!

موتورسوار حرکت می کند و می رود. پیرمرد در را می بندد.

داخلی، منزل آقای عباسی، روز

پدربزرگ به طرف اتاق خود می رود. سرجایش می نشیند. در پاکت قرص ها را باز می کند و
به قرص ها نگاه می کند. با خود می گوید:

ـ برای یبوست… باید برای منم خوب باشه…

و یکی از قرص ها را به دهان می گذارد و لیوان آبی را که کنارش هست می نوشد. بلند
می شود، و پاکت قرص ها را در جیب کت خود که به دیوار آویزان است می گذارد. و دوباره
می نشیند و کتاب شعر خود را باز می کند تا بخواند. در خانه توسط کلید باز می شود و
پدر و مادر هوشنگ و خود او وارد خانه می شوند. دسته گلی طبیعی و زیبا در دست هوشنگ
است. پدر هوشنگ (آقای عباسی) وارد اتاق پدربزرگ می شود.

ـ آقاجون سلام!

آقای عباسی کت و شلوار پدربزرگ را از چوب لباسی برداشته، کنار او می گذارد و کنارش
می نشیند.

پدربزرگ: علیک السلام! دیر کردین؟

آقای عباسی: ترافیک سنگینی بود. پاشین بریم داره دیر می شه.

خارجی، خیابان، روز

ماشین پراید سیاه رنگی در خیابانی شلوغ در حال حرکت است. آقای عباسی راننده است.
پدربزرگ صندلی جلو و هوشنگ و مادر او بر روی صندلی عقب ماشین نشسته اند. دسته گل در
دست هوشنگ است. عباسی با پدربزرگ صحبت می کند.

ـ آقاجون نظر شما چیه؟

پدربزرگ: این دوتا هرچه زودتر باید برن سر خونه و زندگیشون.

مادر هوشنگ: پدر عروس امروز و فردا می کنه وگرنه منم نظرم همینه.

الان یک سال این دوتا عقد کردن.

چشمان پدربزرگ حالت غیر طبیعی به خود می گیرد: سرش را تکان می دهد؛ عصای خود را به
کف ماشین می زند و می گوید:

ـ نوبتی هم باشه، نوبت منه، باید یه فکری برای من بکنید.

هرسه کلام پدربزرگ را به شوخی می گیرند و می خندند.

پدربزرگ: چرا می خندید، منم جوونم. فقط سنم زیاده.

باز هم هرسه می خندند. ولی پدربزرگ حالت جدی به خود می گیرد. ماشین از خیابان به
کوچه ای فرعی می پیچد.

هوشنگ: آقاجون! امشب خبریه؟ خیلی شوخ شدین؟

پدربزرگ عصای خود را باز هم به کف ماشین می زند. ماشین کنار در خانه ای می ایستد.

پدربزرگ در ماشین را باز می کند و می خواهد از ماشین به بیرون بپرد. نمی تواند و بر
زمین می افتد. هرسه به طرف او می دوند.

عباسی: چی شده آقاجون، این کارا چیه؟

هوشنگ و پدرش به کمک هم پدربزرگ را بلند می کنند. پدربزرگ عصای خود را در هوا حرکت
می دهد. مادر زنگ در خانه را می زند. پدر بزرگ فریاد می زند:

ـ یه کسی به فریاد من برسه. من می خوام زن بگیرم.

عباسی حیرت زده به مادر می گوید:

ـ زنگ رو نزن. حال آقاجون خوب نیست. باید ببریمش دکتر.

در خانه باز می شود. پدر عروس جلو در خانه ظاهر می شود.

پدر عروس: سلام! خیلی خوش آمدین.

پدربزرگ به طرف او می رود و عصای خود را بر شانه او می زند.

پدربزرگ: عروس خانم کجان؟

پدر عروس حیرت زده به او نگاه می کند. خود را کنار می کشد و می گوید:

ـ بفرمایین داخل.

داخلی ـ منزل پدر عروس ـ روز

در اتاق بزرگی چند مرد در یک طرف اتاق و چند زن در طرف دیگر اتاق بر روی مبل ها
نشسته اند. پدر بزرگ و به دنبال او بقیه وارد می شوند. حاضرین با دیدن پدربزرگ،
می ایستند و با احترام به او سلام می کنند. پدربزرگ به طرف خانم ها می رود، عباسی
به طرف او می رود؛ دست او را می گیرد و او را به طرف آقایون هدایت می کند.

پدربزرگ: عروس خانم کجان؟ زنمو می گم…

پدر عروس نیز به طرف او می اید.

پدر عروس: آقاجون حالتون خوبه؟ (به مبل ها اشاره می کند) بفرمایین بنشینید.

پدر بزرگ عصازنان به طرف آقایون می رود. تعادل خود را از دست می دهد. هوشنگ و پدرش
او را می گیرند تا بر زمین نیفتد. پدربزرگ دست بردار نیست. درحالی که سعی می کند
عصای خود را به مهمانان و صاحب خانه بزند، شعر می خواند. هوشنگ و پدر و مادرش
خجالت زده هستند.

پدربزرگ: یک و دو سه… جیبام… پراز، کشمش و پسه… ولم کنید، ولم کنید.

عباسی: آقاجون این کارا از شما بعیده…

پدربزرگ: ولم کنید.

همه متحیر دور او جمع می شوند. عباسی و هوشنگ یک لحظه او را رها می کنند. پدربزرگ
بر زمین می افتد. دهان او پر از کف شده است و ساق پایش شکسته است. عباسی سعی می کند
او را بلند کند. یکی از جوان های حاضر در اتاق جلوتر می اید. عباسی به او می گوید:

عباسی: آقای دکتر، سابقه نداشته، آقاجون چه اش شده؟

دکتر جوان کنار او خم می شود و از پدر هوشنگ می پرسد:

ـ چیز مشکوکی نخورده؟

هنوز رمقی در وجود پدربزرگ هست. می خواهد بلند شود، ولی نمی تواند، می گوید:

ـ یکی… دیگه از این… قرصا…

پدر جیب او را می گردد. پاکت قرص ها را می یابد. به درون آن نگاه می کند و آن را به
دست دکتر جوان می دهد. دکتر جوان آن ها را می گیرد و می گوید:

ـ این ها باید قرص های روان گردان باشه (رو به پدربزرگ) این ها را از کجا آوردید؟

پدربزرگ: یکی شو… بهم بدین… مال هوشنگه… دوستش… براش…

پدر بزرگ از حال می رود. همه چشم ها به سوی هوشنگ برمی گردد. هوشنگ شرمگین و
وحشت

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.