پاورپوینت کامل میوه های گلوگیر! ۶۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل میوه های گلوگیر! ۶۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل میوه های گلوگیر! ۶۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل میوه های گلوگیر! ۶۲ اسلاید در PowerPoint :

۱۸

در راه مانده

روایت علی بن طعان از سربازان حربن یزید ریاحی

باید آن همراهان بی معرفت را می دیدید! هیچ کدامشان نپرسیدند آخر علی بن طعان تا به
حال کجا بودی؟ چرا از سپاه عقب ماندی؟ خودشان و اسبانشان را سیراب کرده و در
گوشه ای لمیده بودند. بوی خوش آب به مشامم می خورد اما نمی دانستم کجاست. آخر در آن
بیابان که آبی پیدا نمی شد. خود سپاه هم قبل از گم شدن من تشنه بودند و به دنبال یک
قطره آب.

مرد غریبه که مشک آب را مقابلم گرفت باورم نمی شد، فکر کردم شاید سراب می بینم، اما
نه! آب بود، آب خنک و گوارا! از هول نمی توانستم مشک را مقابل دهانم بگیرم، اگر آن
غریبه کمکم نکرده بود همه اش را ریخته بودم روی سر و صورتم؛ غریبه به سپاه ما
نمی خورد، کمی بعد فهمیدم که حسین بن علی است، همان که همگی کشتیمش، درست است که
مرا از تشنگی و مرگ نجات داده بود، اما این که دلیل نمی شد، دشمن دشمن است!

وقت اذان ظهر مؤذنی مقابل خیمه هایشان اذان می گفت، بعد از آن حسین ردا بر دوش رو
به ما ایستاد و شروع به موعظه کرد:

… من به سوی شما نیامدم تا این که نامه های شما به من رسید… گفتید که ما امام
نداریم، باشد که به وسیله من خدا شما را هدایت کند، پس اگر بر سر عهد و پیمان خود
هستید من به شهر شما می ایم و اگر آمدنم را ناخوش می دارید، من باز می گردم.

چه می توانستیم بگوییم؟!

همگی سکوت کردیم. حسین از مؤذن خواست اقامه کند و رو به حر پرسید: تو با اصحاب خود
نماز می گزاری؟ کاش کر می شدم و نمی شنیدم این جواب حر را که گفت: خیر، ما به شما
اقتدا خواهیم کرد! آخر پشت سر دشمن نماز می خواندیم که چه؟ به دلم افتاده بود که
آخرش حر داغ ننگی به پیشانی خود خواهد زد و این را همان وقتی مطمئن شدم که گفت: به
خدا سوگند که نمی توانم نام مادر شما را جز به نیکی ببرم. در پاسخ حسین که گفته
بود: مادرت به سوگت بگرید!

وای از حر! وای… وای

نفرین

روایت حمیدبن مسلم از سپاهیان عمربن سعد

هفتمین روز از محرم بود، به دستور عمربن سعد همراه عمروبن حجاج و پانصد سوار، در
کنار فرات مستقر شدیم تا نگذاریم حتی قطره ای آب به سپاهیان حسین برسد. جاسوسان
گفته بودند که عطش در خیمه های حسین بیداد می کند و هر طور باشد می خواهند آب به
خیمه ها برسانند؛ حتی بعضی به قیمت جان خود.

خوب یادم است، آن روز عبدالله بن حصین ازدی چه طور بر سر حسین فریاد زد و گفت: ای
حسین! این آب را دیگر به سان رنگ آسمانی نخواهی دید! به خدا سوگند که قطره ای از آن
را نخواهی آشامید تا از عطش جان دهی! و حسین گفت: خدایا، او را از تشنگی بکش و
هرگز او را مشمول رحمت خود قرار مده چیزی نگذشته بود که به دیدار او رفتم و دیدم
بیمار شده و چنان آب می خورد که شکمش بالا آمده و سپس آب را بالا می آورد و مدام
فریاد می زند: العطش و آن قدر در این حال بود تا جان داد!

من مسلمان نیستم؟!

روایت دربان خیمه عمربن سعد

مردک گستاخ، حتی به جناب عمربن سعد سلام هم نکرد. گویا شخص بزرگی بود که عمربن سعد
چیزی به او نگفت. تنها شنیدم که می گوید: ای یزیدبن حصین همدانی! چه عاملی تو را
از سلام کردن به من بازداشت؟! مگر من مسلمان نیستم و خدا و رسول او را نمی شناسم؟!
آن مرد همدانی گفت: اگر تو خود را مسلمان می پنداری، پس چرا با آل رسول این
طور رفتار کرده، قصد جانشان کرده ای؟ چرا آب فرات را که حتی حیوانات این وادی از آن
می نوشند از آنان مضایقه می کنی و گمان می کنی که خدا و رسول او را می شناسی؟!

در عجب بودم از امیر که سکوت کرده بود. باید همان جا گردنش را می زد وقتی آهسته از
در خیمه نگاهی به درون انداختم، دیدم که عمربن سعد سر به زیر انداخته و می گوید:
می دانم آزار این خاندان حرام است! اما عبیدالله مرا به این کار واداشته، و من در
لحظات حساسی قرار گرفته ام نمی دانم باید چه کنم؟! ایا وعده حکومت ری را رها کنم،
یا این که دستانم را به خون حسین آلوده کنم، حال آن که خوب می دانم کیفر این کار
آتش است؟ ای مرد همدانی! من در خود این گذشت را که از حکومت ری چشم بپوشم،
نمی بینم.

باورم نمی شد این عمربن سعد است که این ها را می گوید! گلویم خشک شده بود. اگر
همین طور پیش می رفت حتماً حادثه شومی در راه بود.

گندم ری؟! جو ما را بس است!

روایت غلام بن سعد

پیشنهاد این دیدار از سوی حسین بود. خواسته بود تا شب هنگام در فاصله دو سپاه
هم دیگر را ببینند. او با بیست نفر از یاران خود آمد و ارباب من هم با بیست نفر از
سپاهیانش. حسین تنها از برادرش عباس و فرزندش علی اکبر خواست بماند و ارباب من
ابن سعد هم چنین کرد و جز من که غلامش بودم و پسرش حفص مابقی را به سپاه
برگرداند.

حسین و دو همراهش سیمایی نورانی داشتند، نمی دانستم ارباب چرا می خواهد آنان را
بکشد. خب، حتماً نیاز به این کار بود که می خواست بکند، هرچه باشد او پسر سعد،
سرباز بزرگ اسلام بود و حلال و حرام خدا را خوب می دانست.

صحبت ها شروع شد. حسین گفت: ای پسر سعد! ایا با من مقاتله می کنی و از خدایی
که بازگشت تو به سوی اوست هراسی نداری؟! من فرزند کسی هستم که تو بهتر می دانی. چرا
این گروه را رها نمی کنی تا با ما باشی؟ که این موجب نزدیکی تو به خداست.

ارباب گفت: آخر اگر از این گروه جدا شوم می ترسم که خانه ام را خراب کنند.

حسین گفت: من خانه ات را می سازم.

ارباب گفت: من بیمناکم که املاکم را از من بگیرند.

حسین گفت: من بهتر از آن به تو خواهم داد، از اموالی که در حجاز دارم.

ارباب گفت: من در کوفه بر جان افراد خانواده ام از خشم ابن زیاد بیمناکم و می ترسم
که آن ها را از دم شمشیر بگذراند.

… اگرچه این چیزها به من ارتباطی ندارد اما اگر از من بپرسی می گویم حق با ارباب
بود، آخر از کجا معلوم که حسین در بحبوبه این جنگ به وعده خود عمل می کرد؟ نمی دانم
شاید هم واقعاً از امیر ابن زیاد می ترسید. از غلامانش شنیده بود ذره ای رحم در دلش
نیست.

بالاخره حسین از جا بلند شد، چیزهایی به ارباب گفت که من جای او وحشت کردم، گفت:
تو را چه می شود؟! خداوند جان تو را به زودی در بستر بگیرد و تو را در روز قیامت
نیامرزد، به خدا سوگند من می دانم از گندم عراق جز به مقداری اندک نخوری!

ارباب هم کم نیاورد و جواب داد: جو، ما را بس است!

قاصد مرگ

روایت یکی از سپاهیان ابن سعد

خبرها را نمی گذارند زیاد دهان به دهان بچرخد، اما می چرخد! ما هم باورمان نمی شد
اما گویا ابن سعد از رویارویی با حسین پرهیز داشت و نامه ای به عبیدالله نوشته،
درصدد چاره برآمد؛ او نیز خشمگین شده، این پرهیز ابن سعد را به پای چاره جویی و
دلسوزی برای خویشانش گذاشته و توسط شمربن ذی الجوشن نامه ضرب العجلی مبنی بر ستیز
با حسین به ابن سعد رسانده و در صورت سرکشی ابن سعد، شمر مأمور شده او را گردن زده
و خود امیری لشگر را برعهده گیرد.

باید ابن سعد را می دیدید وقتی شمر، نهم محرم وارد کربلا شد. مثل آن که قاصد مرگ
خودش را دیده بود که چنین برافراشته و خطاب به شمر گفت: وای بر تو! خدا خانه ات را
خراب کند، چه پیام زشت و ننگینی برای من آوردی!… با این همه راضی به واگذاری
امیری لشکر به او نشد؛ او را امیر پیاده نظام کرد و خود برای ستیز با حسین آماده
شد.

پیوند ننگین

روایت کزمان، غلام عبدالله بن ابی المحل

وقتی اربابم گفت باید امان نامه خویشانش را به کربلا ببرم، فکر می کردم باید منتظر
مژدگانی خوبی از سوی آنان باشم، اما باورتان می شود اگر بگویم چه شد؟! به کربلا که
رسیدم، سریع خود را به خیمه های حسین رسانده و امان نامه را برای فرزندان ام البنین
قرائت کرده، گفتم: این از سوی بستگان شماست. فکر می کنید چه جوابی دادند؟ لابد
شما هم چون من خوش خیالید و گمان می کنید چشمم به سکه های زرشان روشن شد؟! خیر،
تنها شنیدم که گفتند: سلام ما را به او برسان و بگو: ما را حاجتی به
امان نامه تو نیست، امان خدا بهتر از امان عبیدالله پسر سمیه است.

نه که فکر کنید به من که غلام بودم چنین پاسخ دادند، خیر! آن ها حتی پاسخ امیر،
شمربن ذی الجوشن را هم همین طور دادند وقتی برای آنان، که از بستگانش بودند
امان نامه آورد! حتی شنیدم که برادرها هم صدا گفته اند: خدا تو و
امان نامه تو را لعنت کند، ما امان داشته باشیم و پسر دختر پیامبر، امان نداشته
باشد؟!

نمی دانم آخر چه طور ممکن است کسی جان خود را از مهلکه نجات ندهد و نگریزد! آن
علی اکبر را بگو؛ جوان رشید حسین. می گفتند حتی برای او هم به سبب خویشاوندی ای که
از جانب مادرش لیلا با جناب ابوسفیان داشت امان نامه آمده بود اما او نیز چون
عموهایش آن را رد کرده و چنین گفته است: پیوند خویشاوندی با رسول خدا سزاوارتر است
تا پیوند با فرزند هند جگرخوار! خدا مرا ببخشد که مجبور به گفتن این کلام شدم! خدا
مرا ببخشد!

لشکر خدا، لشکر شیطان

روایت یکی از سربازان لشکر عمربن سعد

امیر ابن سعد فریاد زد: ای لشکر خدا! سوار شوید و شاد باشید که به بهشت
می روید!

ما نیز نماز ظهر و عصر را خوانده، سوار بر اسب راه افتادیم. همگی خوب می دانستیم که
سپاه اندک حسین در مقابل انبوه سپاه امیر ابن سعد چیزی به حساب نمی اید و حتی نه
بهشت، که فکر رسیدن به غنائم آن ها نیز کافی بود تا گام هایمان را استوارتر از پیش
کند! نزدیکی خیمه های حسین بودیم که دیدیم عباس بن علی همراه بیست سوار که
زهیربن قین و حبیب بن مظاهر از جمله آنان بود به طرف ما می ایند.

وقتی علت حمله ناگهانی مان را جویا شدند

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.