پاورپوینت کامل داستان دیدار;اسیر ۲۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان دیدار;اسیر ۲۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان دیدار;اسیر ۲۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان دیدار;اسیر ۲۳ اسلاید در PowerPoint :
۸
باید زودتر اصغر را راه بیندازم تا مثل شاگرد قبلی ام خبره کار شود، هر چند او
نامرد از آب درآمد. همه اش نگران هستم. خدا کند که این یکی، دیگر مثل قبلی دست کج
نباشد. نگاهم به جاده است و ذهنم درگیر حساب و کتاب های مغازه. اول صبح است و جاده
خلوت تر از روزهای دیگر. پا روی گاز گذاشتم و سرعتم را بیشتر کردم. شیشه را پایین
کشیدم. نسیم خنکی داخل ماشین آمد. از دور، پیرمردی را دیدم با کت وشلوار طوسی، دست
تکان داد. چند ماشین با سرعت از کنارش گذشتند. چهره اش را که دیدم، نمی دانم چه شد
که خودبه خود پایم رفت روی ترمز.
هنوز مقداری با پیرمرد فاصله دارم که ماشین می ایستد. شیشه را پایین کشیدم و برایش
دست تکان دادم. چند قدمی جلو آمد و با خوش رویی سلام کرد. جوابش را دادم. پرسید:
شما راه جمکران را می دانید؟ اسم جمکران را که شنیدم، تنم لرزید و عرق سردی بر
پییشانی ام نشست. چند سالی می شد که نرفته بودم آن جا؛ چند سال؟ درست نمی دانم!
همه اش یا درگیر فروش فرش ها و حساب و کتاب های مغازه بودم یا مشغول عروسی خواهر و
برادرها یا تولد پسرم، یادم است که امیر یک بار پرسید: «بابا! دوستم می گفت جمکران
جای قشنگیه، منو می بری اون جا؟ می خوام با امام زمون حرف بزنم.» همان لحظه بود که
مات و مبهوت نگاهش کردم و بهانه آوردم که: «کارهایم زیاد است، با مامان برو» نگاهم
که به بقچه گره خورده پیرمرد افتاد، پدربزرگ خدا بیامرزم بود که انگار جلوی رویم
ظاهر شد. چند سالی می شد که سر خاکش نرفته بودم.
نمی دانم! حس غریبی دارم. می خواهم راه را نشانش دهم، اما نمی دانم چطور، لحظه ای
چیزی نگفتم و تنها نگاهش کردم. چند قدمی برداشت و به عقب رفت که صدایش کردم:
«پدرجان!» برگشت. خم شدم. در ماشین را باز کردم و گفتم: سوار شو. لحظه ای نگاهم
کرد. انگار او هم مردد بود، گفت: «نه، مزاحم نمی شوم، بالاخره ماشین پیدا می شود.»
دوباره گفتم: «چه مزاحمتی، سوار شو» باز با تردید گفت: «آخر پسرم… نمی شود که…
به کارهایت نمی رسی» پریدم وسط حرفش: چه مزاحمتی، تا یک جایی هم مسیر هستیم.
پیرمرد سلانه سلانه جلو آمد و سوار شد. بقچه اش را روی پایش گذاشت. در طول راه چشمم
به جاده شد و گوشم به حرف های او: «زندگی، آدم را اسیر خودش می کند. همه این
سال ها که نتوانسته ام به جمکران بیایم، همه اش اسیر بودم؛ اسیر زمین کشاورزی، زن،
بچه ها و نوه هایم.»
یاد امیر افتادم که چند وقت می شد اسیر مریضی اش بودیم و زهرا هر روز او را می برد
پیش دکترهای متخصص و بی جواب برمی گشت. گفتم: «همین است دیگر پدرجان، کاریش
نمی شود کرد.» گفت: «من هم تا چند وقت پیش همین فکر را می کردم؛ اما یک روز از خودم
پرسیدم: برای چه زندگی می کنی مراد، راستش، بعضی وقت ها زنده بودم، اما زندگی نکرده
بودم!»
دوباره نمایشگاه و فرش ها آمد توی ذهنم. دلم شور زد. اگر بارها را زود بیاورند و
نباشم، چه؟! این زندگی هم که شده همه اش دردسر دویدن. سعی کردم لبخند بزنم.
ادامه داد: «خوش به حال شماها که این جایید و هر وقت دلتان تنگ شد برایش، می توانید
جمکران بیایید و نماز بخوانید و یک دل سیر با او صحبت کنید. خوش به حالتان!» دلم
گرفت از خوش به حالتان گفتن های او. آهی کشیدم وگفتم: «پدرجان، کوزه گر از کوزه
شکسته آب می خورد!» باز گفت: «توفیق می خواهد. یار در خانه و ما گرد جهان
می گردیم.» باز آه کشیدم. افسوس که این جایم و نمی توانم… امان از این زندگی که
اسیرمان کرده، دستی بر ریش های سفیدش کشید و با آه گفت: «جوانی کجایی که یادت
به خیر! موهایمان سفید شد
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 