پاورپوینت کامل داستان آشنا;امین عرب ۱۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان آشنا;امین عرب ۱۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان آشنا;امین عرب ۱۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان آشنا;امین عرب ۱۲ اسلاید در PowerPoint :

۱۳

از هوا آتش می بارید. صدای همهمه بازاریان همه جا شنیده می شد. این سَر بازار دکانی
پوست و چرم و پشم طایف می فروخت. آن طرف تر مُشک و گیاهان خودروی شفابخش دیده
می شد. حجره ای با ادویه و بخور معطر و مشتری های فراوان. فرشچه های زیبا با
مخمل های لطیف که چشم هر بیننده ای را خیره می کرد. پارچه های رنگارنگ ابریشمی ریز
بافته شده با کتان های ساده و راه راه.

پیرمردی که سینی خرمایی روی سر داشت، سلانه سلانه راه می رفت و فریاد می زد: خرما
دارم. خرماهای شیرین که اگه فقط مزه مزه کنید، طعم شیرینی اش را فراموش نمی کنی.
بدو بابا، بدو بیا بخر.

خسته شده بود. زانوانش را بغل گرفت. نگاه خود را از بازار و شلوغی های همیشگی اش به
یک نقطه دوخت. کوزه های آب سرد با عرق های درشتی که بر روی سطح آن نمایان شده بود،
از دور به او چشمک می زدند. لب هایش از تشنگی چاک خورده بود. ناگاه سایه ای در
مقابلش دید. نگاهش را پیش رو دواند. چشمان به گود نشسته اش برقی زد. لختی او را
نگریست؛ جوانی با جامه ای سپید و پاکیزه، قامت بلند و باوقار و سیمایی مهربان.

ـ روز خوش ای برادر!

با شنیدن این سخن یکه خورد و از جا برخاست. گره از ابروانش باز کرد و او را شناخت.
بزرگ زاده قریش، این جوان مهربان خواستنی چه فروتن و بزرگوار او را صدا می زند.

با شادی گفت: روز بر تو نیز خوش باشد امین!

و با عجله اجناسش را پیش رو نهاد. نفسش را در سینه حبس کرد و نگاه از او برنداشت.
بعد از معامله، امین با انگشت شصت عرق از پیشانی گرفت و از پر شال کمرش کیسه سکه ها
را بیرون آورد و شمرد: یک، دو، سه…

مقدار سکه ها کم بود. حمیسا از امین خواست تا مابقی سکه ها را بعداً بیاورد و قرار
بر این شد که پگاه فردا در ابتدای بازار همدیگر را ملاقات کنند. حمیسا با نگاه او
را بدرقه کرد تا از نظر ناپدید گشت.

خیمه سیاه شب بر زمین پهن شده بود و ستارگان تک تک در آسمان رخ می نمودند. خسته و
کوفته راهی خانه شد.

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.