پاورپوینت کامل کتاب خانه آشنا;خانه دختران اُ.پی.دی همین جاست ۴۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل کتاب خانه آشنا;خانه دختران اُ.پی.دی همین جاست ۴۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کتاب خانه آشنا;خانه دختران اُ.پی.دی همین جاست ۴۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل کتاب خانه آشنا;خانه دختران اُ.پی.دی همین جاست ۴۴ اسلاید در PowerPoint :

۱۰

دختران جنگ

جنگ فرصت مناسبی بود تا خیلی ها خود را محک بزنند و قابلیت ها و توانایی هایشان را
در مرحله عمل بیازمایند. جنگ از بعضی ها یاد و خاطره ساخت؛ یاد و خاطره ای نیکو و
به یاد ماندنی و در این میان بخشی از بار جنگ بر دوش زنان و دخترانی بود که گاهی در
پشت جبهه و گاهی در میدان جنگ مانند یک رزمنده جنگیدند و دفاع کردند.

کتاب های پوتین های مریم»، دختران اُ.پی.دی» و خانه ام همین جاست»، قصه زندگی
دخترانی است که در صحنه ماندند و مانند زنان جنگ اُحد و کربلا پرستار زخم های روح و
جان رزمندگان و حتی مجروحان دشمن شدند.

تاریخ شفاهی، بخشی از هویت هر سرزمین و ملت است که مسلماً مکتوب شدن آن باعث
ماندگاری آن می شود.

کتاب هایی از این دست گرچه گویای تمام زوایای جنگ و مصائب و مشکلات آن نیست، ولی
بی شک زندگی در آن شرایط را تا حدودی روشن و ملموس می سازد.

پوتین های مریم (خاطرات مریم امجدی)

مصاحبه و تدوین: فریبا طالش پور

ناشر: سوره مهر (دفتر ادبیات و هنر مقاومت)

چاپ سوم: اردیبهشت ۱۳۸۶

پوتین های مریم خاطرات جوانی زنی است که از او به خدای خاطره» یاد می کنند. حاصل
مصاحبه های خانم طالش پور با مریم امجدی در خرداد ۱۳۸۰ حاصل هفت جلسه مصاحبه و هفده
ساعت نوار. خانم طالش پور در بخش اشاره خود می گوید:

اطمینان دارم شما هم بعد از خواندن این مجموعه خاطره، تصویر یک دختر هفده ساله
خرمشهری را در حالی که یک کلت رِول وِر دور کمرش بسته و با یک اسلحه ژ ـ
سه پا به پای مردان در برابر دشمن خط آتش می بندد، برای همیشه به ذهن می سپارید».

کتاب از زندگی مریم چهار ـ پنج ساله شروع می شود. مریمی پرشور و نشاط در یک
خانواده صمیمی و پرجمعیت که در میان صفحات کتاب بزرگ می شود، نوجوانی را پشت سر
می گذارد و می شود هفده ساله در دل جنگ. مریمی که نگهبان انبار مهمات می شود و سوار
بر جیپ توپ ۱۰۶ کوچه های خرمشهر را پشت سر می گذارد. آن چنان که برخی در خاطراتشان
از او به عنوان خدمه شجاع ۱۰۶ یاد کردند. امدادگر می شود و نه با یک پاسدار که با
جنگ ازدواج می کند و بعد از آزادسازی خرمشهر توی کوچه های کودکی اش قدم می زند و
خاطره ها دوباره برایش زنده می شود. ورق زدن کتاب مسلماً خالی از لطف نیست.

* به برادران ژاندارمری گفتیم: اگر سلاح اضافه دارین به ما بدهین تا روز مبادا ازش
استفاده کنیم.» یکی از آنها گفت: من یک کلت رول ور دارم که فعلاً مورد نیاز نیست.»
بعد آن را با کمربندش به من داد. به مطب برگشتیم. اسلحه را زیر مانتو، دور کمرم
بستم و از آن به بعد همیشه همراهم بود، اما صدایش را درنیاوردم.

* عراقی ها تا کوی طالقانی رسیده بودند. سر کوچه ها سنگربندی بود. توی کوچه ها دولا
دولا می رفتیم. هر کس پشت و بالای سر نفر جلویی رگبار می بست تا عراقی ها نتوانند
او را بزنند. همین طور کوچه به کوچه و سنگر به سنگر می رفتیم. توی یکی از کوچه ها
شیخ شریف را دیدم. تا مرا دید، داد زد: اینجا چی می خواهی؟ برای چه اینجا اومدی؟
برگرد عقب» گفتم: برای همون کاری اومده ام که شما اومدین.» گفت: لازم نکرده! مگه
نمی بینی عراقیا تا کجا اومدن؟ فقط چند قدم جلوترن.» راست می گفت. گفتم: خب اومدم
بجنگم. اسلحه دارم. سرخود که نیومدم. با گروه ابوذر اومده ام، با همونا هم
برمی گردم».

* نزدیکی های امیدیه، برای ناهار از ماشین پیاده شدیم. طبق معمول اسلحه ام کنارم
بود. آن را روی میز گذاشته بودم. یک دفعه متوجه شدم همه با تعجب به من و اسلحه ام
که روی میز بود نگاه می کنند. اینجا از جنگ و سر و صدا خبری نبود و برای مردم عجیب
بود که دختری را با اسلحه با آن سر و وضع همراه چند نظامی ببینند. هر چه برادرم
می گفت: اسلحه را در ماشین بگذار یا که بده به من» قبول نکردم. می ترسیدم اسلحه را
از من بگیرد و دیگر مرا به خرمشهر برنگرداند.

* دو شهید آورده بودند. کنجکاو شدم. در آمبولانس را باز کردم تا ببینم شهدا را
می شناسم یا نه؟ وقتی صحنه داخل ماشین را دیدم، از حال رفتم. دو تا تنه سوخته سیاه
در آمبولانس بود. زغال شده بودند. هنوز سوخته شان جلیز و ویلیز می کرد و از بدنشان
چیزی مثل روغن به صورت حباب بیرون می زد. حالم که بهتر شد، نحوه شهادتشان را از
راننده آمبولانس پرسیدم. گفت: دوتا نوجوان بسیجی اعزامی از فارس بودند. کارشان در
منطقه، تعمیر ماشین بود. یکی شان زیر ماشین کار می کرده و دیگری هم برای دادن ابزار
کنارش ایستاده بوده که خمپاره مستقیم به ماشین می خورد و ماشین منفجر می شود. این
دوتا جزغاله شده بودند».

* خبر شهادت اسماعیل خسروی همسر رباب حورسی را آوردند. رباب پا به ماه بود. نگران
بودیم که اگر خبر شهادت اسماعیل را بشنود، حالش به هم بخورد و بچه ای که در شکم
داشت، آسیب ببیند.

خبر را با مقدمه چینی به او دادند. خیلی صبورانه برخورد کرد. بالای سر جنازه
اسماعیل رفت، با گلاب دست و پای شوهرش را شست، با او حرف زد و شهادتش را به او
تبریک گفت.

دختران اُ.پی.دی (خاطراب مینا کمایی)

مصاحبه و تدوین: لیلا محمدی

ناشر: سوره مهر (دفتر ادبیات و هنر مقاومت)

چاپ دوم ۱۳۸۶

مینا دختر هفده ساله آبادانی است که ناگهان خود را در میان هیاهو و آتش جنگ
می یابد، هرچند این یافتن ناخواسته نیست. تجربه تلخ جنگ، شیرینی فداکاری، ایثار و
از جان گذشتگی را به او چشانده و مینا زودتر از سنش بزرگ می شود و کوله باری به دست
می آورد که خیلی از هم سن و سالانش دستشان از آن خالی است. جنگ با تمام سختی هایش
نتوانست مینا را از شیطنت ها و هیجانات نوجوانی دور کند، ولی توانست از او امدادگری
تمام عیار بسازد.

او خود را این گونه معرفی می کند:

* پدرم کارگر ساده شرکت نفت بود و خانه ما یکی از خانه های شرکت نفت در منطقه
فرح آباد. تعداد افراد خانواده ما زیاد بود. به دلیل تعصب ایرانی پدرم، اسم تک تک
بچه های خانواده ما ایرانی بود. مهران، مهرداد، مهری، من (مینا)، شهلا، میترا،
شهرام.

پدرم به مسائل مذهبی و نماز و روزه ما کاری نداشت، ولی به درس و تحصیل خیلی اهمیت
می داد. مامان بر خلاف پدر بود. ما نماز را از او و مادربزرگ یاد گرفتیم.

مامان ما را طوری تربیت کرده بود که خودمان همه مسائل را رعایت می کردیم. من حتی
جرئت نمی کردم سؤالی از مردها بپرسم. با مردها خصوصاً غیرمحارم خیلی کم حرف می زدم.

* (تابستان ۵۸) متوجه شدیم که در مسجد محل کلاس امدادگری برگزار می شود. در این
کلاس ثبت نام کردیم. بعد از پایان کلاس به همراه بچه های جهاد برای کمک رسانی به
روستاها رفتیم. آن زمان برای بیل زدن زمین های روستاییان به آنجا می رفتیم…

ماه رمضان به تابستان افتاده بود. ما و برادرهای جهادگر در آن گرما با دهان روزه
زمین را شخم می زدیم و بامیه می کاشتیم، اما مردها[ی روستا] زیر سایه می نشستند و
ما را نگاه می کردن

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.