پاورپوینت کامل او همین نزدیکی هاست;برای ۱۴ تیر و حکیمی که در این روز آسمانی شد ۲۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل او همین نزدیکی هاست;برای ۱۴ تیر و حکیمی که در این روز آسمانی شد ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل او همین نزدیکی هاست;برای ۱۴ تیر و حکیمی که در این روز آسمانی شد ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل او همین نزدیکی هاست;برای ۱۴ تیر و حکیمی که در این روز آسمانی شد ۲۷ اسلاید در PowerPoint :
۸
»And menition in the Book Mary when she qithdrew from her people to an eastern
place
واذکر فی الکتاب مریم اذا انتبذت من اهلها مکاناً شرقیاً
And she took a veil apart from them, then We sent unto her Our Spirit that
presented himself to her a man without fault
فاتخذت من دونهم حجاباً فارسلنا الیها روحنا فتمثل لها بشراً سویاً
She said, I take refuge in the All merciful from thee! If thou fearest God
قالت انی اعوذ بالرحمن منک ان کنت تقیاً
خانم پرستار در حالی که خود را مشغول کارهای بیمار تخت کناری نشان می داد، به دقت
به سخنان جاناتان گوش می داد. در مدت دو ماهی که جاناتان لیک» در این بیمارستان
بستری شده بود، خانم پرستار به او و طنین نغمه های گاه گاهی اش ـ که حالا دیگر
می دانست جملاتی از کتاب مقدس مسلمانان است ـ سخت وابسته شده بود. از بس جاناتان
این چند ایه را تکرار می کرد، خانم پرستار تقریباً این ایات را به خاطر سپرده بود؛
اما نمی دانست چرا جاناتان همواره در این ایه متوقف می شود و دیگر ادامه جملات را
نمی خواند. بالاخره آن روز بر شرم خود غلبه کرد و رو به جاناتان گفت:
ـ آقای لیک! یک سؤال خصوصی، اجازه می دهید؟
ـ البته!
ـ چرا معمولاً وقتی به این جمله می رسید، قرآن را می بندید و دیگر ادامه نمی دهید؟
آقای لیک! در این دو ماهه شما مرا سخت شیفته این کتاب اسرارآمیز کردید و حالا
می خواهم بدانم ایا در این کار شما سری هم هست؟
جاناتان لحظه ای سرش را پایین انداخت و سپس به آرامی زمزمه کرد سری که شاید …» و
دیگر ادامه نداد. سپس نگاهی مصمم به چشمان خانم پرستار انداخت.
ـ واقعاً دوست داری بدانی؟
ـ البته، با کمال میل.
و جاناتان گفت:
حتماً می دانی که من از نیروهای اعزامی ارتش آمریکا به عراق بودم. شب اول آوریل،
پس از فتح شهر دیوانیه، سرهنگ جفری هاینس، فرمانده نظامیان مستقر در منطقه به ما
اعلام کرد که فردا باید تک تک خانه های شهر را جست وجو کنیم تا شاید بتوانیم
اطلاعاتی از سران حزب بعث و به خصوص اقامت گاه های صدام به دست آوریم. او گفت که در
این جست وجوی خانه به خانه، از هیچ چیز و هیچ کس، حتی زنان و کودکان نیز نباید
کوچک ترین غفلتی داشته باشیم.
صبح، به همراه دو تن از نظامیان، شروع به عملیات جست وجوی خانه به خانه در یکی از
خیابان های فرعی شهر کردیم. در یکی دو ساعت اول، چندین مورد بی ادبی و هتک حرمت
نسبت به بانوان و دختران عراقی از طرف هم رزمانم اتفاق افتاد که من در هر مورد، با
جدیت آن ها را از این کارها منع کردم. نزدیک ظهر بود که به خانه ای نسبتاً مجلل
رسیدیم. هم رزمان بی حوصله من، پس از یک بار در زدن، در را شکستند. وارد خانه شدیم.
دختری در اوج زیبایی، در گوشه اتاق نشسته بود و می لرزید … می لرزید.»
هنگام بیان این جملات، بدن جاناتان هم شروع به لرزیدن کرد. خانم پرستار فوراً پتویی
آورد تا جاناتان اندکی گرم شود و از او خواست که دیگر به حرف زدن ادامه ندهد؛ چون
این کار ممکن بود برای سلامتی او مضر باشد؛ اما جاناتان بدون توجه به حرف های
پرستار ادامه داد: برای چند ثانیه نگاه های من و دختر درهم قفل شده بود و چه
حرف هایی که در آن لحظات، میان ما رد و بدل نشد. انگار سال ها بود که هم زبان
بوده ایم؛ زبان جهانی کیمیاگر. نظامی همراه من گویی بی اختیار به سمت دختر حرکت
کرد. از چشمانش شرارت می بارید. در یک لحظه نفهمیدم چه می کنم، اما هنگامی که به
خود آمدم چیزی نمانده بود ماشه اسلحه ای را که روی شقیقه هم رزمم گذاشته بودم،
بچکانم. عرق سردی پیشانی اش را گرفته بود. به او فهماندم که بهتر است او و دوستش
هرچه زودتر از جلوی چشمانم دور شوند و خانه را ترک کنند. نمی دانم در آن لحظه چه
فکری درباره من می کرد، اما همین قدر دیدم که با تمام وجود به طرف در خروجی
می دوید.
ترس سمانه هم کم تر از هم رزم من نبود. گرچه تا حدودی عربی می دانستم، اما در آن
لحظه هیچ چیز به یاد نمی آمد. پس به زبان خودم به او گفتم آرام باشد. او فهمید. کمی
آرام شده بود. برخاست. به طرف کتابخانه نسبتاً بزرگی که در همان اتاق بود رفت.
کتابی از لابه لای کتاب ها بیرون کشید، به طرف من آمد و کتاب را به من داد و گفت:
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 