پاورپوینت کامل مأموریت در دورآباد ۵۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل مأموریت در دورآباد ۵۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مأموریت در دورآباد ۵۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل مأموریت در دورآباد ۵۰ اسلاید در PowerPoint :
۳۲
یکی بود یکی نبود یک روستایی بود که خیلی دور بود. این روستا از بس که دور بود اسمش
را گذاشته بودند «دورآباد». یک روز صبح زود، قبل از بیدار شدن خروس های روستا
ـ خروس ها که بیدار شدند دیدند مردها به سر زمین ها رفته اند و زن ها هم مشغول
کارهای روزانه هستند ماندند برای که قوقولی قوقول کنند پس با دلخوری و غرغرکنان
برگشتند توی لانه هایشان ـ مردها توی مزارع و باغ ها مشغول کار بودند که دیدند گرد
و غباری از دور پیدا شد. دست از کار کشیدند و زل زدند به جاده، گرد و غبار نزدیک و
نزدیک تر شد، نزدیکی های روستا چند مینی بوس از توی گرد و غبار بیرون آمدند.
وقتی مینی بوس ها وارد روستا شدند مردهای دورآبادی که دست از کار کشیده بودند، به
طرف روستا راه افتادند. مینی بوس ها به میدان روستا رسیدند. مردها و زن ها و
بچه های دورآبادی هم دور میدان حلقه زدند به تماشا. از هر مینی بوس چند نفر مرد و
کلی زن و بچه با کلی خرت و پرت پیاده شدند. یکی از آنها به طرف دورآبادی ها آمد و
گفت: می بخشید آقایان، بی زحمت اینجا روستای دورآباد است.
همه با هم جواب دادند: آره، همین جاست.
مرد باز پرسید: بی زحمت، کدخدای محترم دورآباد کدام یک از شما محترمین هستید؟
همه با دست کدخدا را نشان دادند.
کدخدا سراپای مرد را نگاه کرد و گفت: در خدمتیم.
یکدفعه چهارده، پانزده نفر ریختند روی سر کداخدا. دورآبادی ها هم به طرفداری کدخدا
با بیل و کلنگ افتادند به جان غریبه ها، مشت و لگد و بیل و کلنگ و داد و فریاد و
فحش و ناسزا. نیم ساعت جنگ و دعوا و بعد دو طرف آش و لاش روی زمین ولو شدند.
یکی از غریبه ها که سر شکسته اش را با دو دست گرفته بود نالید: چرا می زنید
بی مروت ها!
یکی دیگر از آنها که از درد به خودش می پیچید ضجه زد: غریب کش ها!
قربان که زیر چشمش کبود شده بود غر زد: چرا می خواستید کدخدای ما را بزنید؟
نعمت نالید: شاید هم می خواستند بدزدند.
غریبه اولی گفت: تحفه!
غریبه سر شکسته گفت: بابا ما فقط می خواستیم یک نشانی از او بپرسیم.
دورآبادی ها به همدیگر و به غریبه نگاه کردند. مراد گفت: خب، این را قبل از دعوا
می گفتید.
غریبه اولی گفت: مگر شما…
کدخدا گفت: حالا هر چی بود گذشت. یکی یکی مثل بچه آدمیزاد بیایید جلو ببینم کجا را
می خواهید بپرسید.
غریبه ها به صف ایستادند و یکی یکی نشانی پرسیدند هر چندتایشان نشانی یک کتابخانه
روستا را می پرسیدند، کدخدا وقتی نشانی چهار کتابخانه را به آنها داد پرسید: خب، پس
آمده اید پیک پیک.
غریبه اولی پرسید: چی؟
کدخدا جواب داد: هیچی خارجی اش را شما بلد نیستید. همان گردش خودمان.
غریبه سرشکسته گفت: نه بابا، ما برای انجام مأموریت آمدیم.
کدخدا نگاهی به زن و بچه های غریبه ها و خرت و پرت های آنها کرد و گفت: آخی این زن
و بچه های طفلکی را هم فرستاده اند مأموریت.
غریبه اولی سرش را خاراند و گفت: من رفتم مستقر شوم، و به طرف مینی بوس رفت و
چندنفر هم دنبالش راه افتادند. بقیه هم هر چندنفر سوار یک مینی بوس شدند و راه
افتادند.
هر سه چهار گروه در یک کتابخانه جا گرفتند روی هم پانزده اتوبوس. هر گروه قسمتی از
کتابخانه ای را با طناب و تخته و یا خط کشی جدا کرد و تابلویی به دیوار کوبید یعنی
جای ماست.
چند روز گذشت. هر روز مردهای غریبه صبح زود راه می افتادند می رفتند سر جاده
می نشستند و به راه چشم می دوختند. زن و بچه ها هم توی ده و باغ ها و مزارع این ور
و آن ور می گشتند تا شب. شب ها مردهای غریبه خسته و کوفته و اخمو بر می گشتند و در
جواب زن و بچه هایشان می گفتند: نچ.
بالاخره مراد طاقت نیاورد و به یکی از غریبه ها گفت: خیلی مأموریتتان سخت است ها؟
غریبه گفت: تازه هنوز شروع نشده.
مراد گفت: چی؟! شروع نشده. پس چرا هر روز صبح تا لب جاده را گز می کنید و بعد همگی
می نشینید کنار جاده و چهار چشمی جاده را می پایید؟
مرد گفت: ما جاده را نمی پاییم ما به جاده نگاه می کنیم تا ببینیم کی نامه رسان
می اید تا با خودش بودجه مأموریت ما را هم بیاورد.
چند ماه گذشت. ماه آخر تابستان بود که یک روز از ته جاده گرد و غباری بلند شد.
غریبه ها که این طرف و آن طرف جاده نشسته بودند بلند شدند و ایستادند و دست ها را
سایه بان چشم ها کردند. گرد و غبار که نزدیک آمد سر و کله موتور نامه رسان پیدا شد.
نامه رسان آمد تا رسید به ابتدای دورآباد. غریبه ها پریدند جلویش و گفتند: نگه دار،
نگه دار.
نامه رسان نگه داشت و گفت: چه خبرتان است. نزدیک بود همه تان را زیر بگیرم و له و
لورده کنم!
غریبه اولی گفت: آن بسته هایی که آوردی مال ماست.
یکی دیگر از غریبه ها گفت: راست می گوید. دست شما درد نکند بده به ما.
نامه رسان، چینی به پیشانی انداخت و گفت: نخیر هر چیزی قانون دارد. این نامه ها را
من وسط میدان دورآباد تحویل می دهم، و گاز داد و رفت. غریبه ها هم بدو بدو دنبالش.
نامه رسان وسط میدان، موتور را خاموش کرد. از موتور پایین آمد کمی صبر کرد تا
غریبه ها و بقیه مردم دورآباد جمع شوند بعد شروع به خواندن نام روی هر یک از
بسته ها کرد. بودجه سازمان حفظ عتیقه جات و جذب گردشگر برای دیدن آن عتیقه جات. یکی
از غریبه ها جلو آمد و بسته را گرفت. نامه رسان بسته بعدی را برداشت: بودجه اداره
بازنشستگان و فراموش شدگان. غریبه دیگر بسته را گرفت. غریبه اولی گفت: روی این بسته
که فقط نوشته: دور آباد برسد به دست آقای عتیقه چی، تو از کجا فهمیدی مربوط به
بودجه سازمان عتیقه جات و… است؟ نامه رسان چند لحظه به آقای عتیقه چی زل زد و
گفت: مگر من فضولم من چه می دانم داخل این بسته ها بودجه طرح پر کردن اوقات بیکاری،
بیعاری، بیماری، علافی، بدبختی و… است، و رو برگرداند و دوباره مشغول خواندن شد:
بودجه وزارت تلویزیون، رادیو، ماهواره، اینترنت، روزنامه و چند چیز دیگر.
ـ بودجه وزارت چیزهای خلاقه.
ـ بودجه جنبش مبارزه با جاهلان
ـ بودجه بنیاد کتابخانه ها و موزه ها
ـ بودجه اداره اداره کردن جوون ها
ـ بودجه اداره مستقل دولتی اغذیه و اشربه ارواح ابناء وطن
ـ بودجه استانداری
ـ بودجه شهرداری
ـ بودجه فرمانداری
ـ بودجه بخشداری
ـ بودجه دهداری و…
غریبه ها یکی یکی بسته ها را گرفتند و دویدند به طرف کتابخانه ها. قبل از بیدار شدن
خروس ها کدخدا که به حیاط آمد چیز عجیبی دید. حیاط خانه پر از کاغذهای رنگ و وارنگ
شده بود. کدخدا چند لحظه همه جای حیاط را نگاه کرد بعد چند تا از کاغذ ها را برداشت
و رفت توی خانه. با کلی خواهش و التماس و ناز کشیدن و داد و بیداد و تهدید، دختر
کوچکش را بیدار کرد و کاغذها را دستش داد. سروناز هم بعد از کلی ناز و کرشمه و ادا
و اطوار شروع به خواندن کرد.
دیگر نگران اوقات بیکاری، بیعاری، بیماری و… نباشید.
با کلاس های بازیگری تئاتر این مشکل حل می شود.
وزارت تلویزیون، رادیو، ماهواره، اینترنت و…،
ـ با کلاس های آواز و سرود به جنگ بیکاری، بیعاری و علافی بروید (وزارت چیزهای
خلاقه)
ـ بیکاران و بیعاران عزیز: با نقاشی گواش، آبرنگ، ماژیک، گچ، خودکار، مداد رنگی
و… اوقات خود را پر کنید (اداره مستقل دولتی اغذیه و اشربه ارواح ابناء وطن)
خواندن سروناز که تمام شد کدخدا کاغذها را جمع کرد و زد زیر بغل و از خانه بیرون
آمد. خروس خانه که از بیرون نیامدن کدخدا و زودتر بیدار شدن خودش خوشحال بود با
دیدن کدخدا قوقولی قوقو اش نصفه ماند و صدایش شبیه جیغ زدن شد.
کدخدا توی میدان، اهالی را دید که هر کدام چند تا از این برگه ها دستشان گرفته اند
و با هم گفت وگو می کنند مأمورها هم آمدند هر کدام دفتر و دستکی به دست. آقای
عتیقه چی گفت: واقعاً که این شور و شوق و است
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 