پاورپوینت کامل پیام آور حلم و حکمت ۲۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل پیام آور حلم و حکمت ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پیام آور حلم و حکمت ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل پیام آور حلم و حکمت ۲۷ اسلاید در PowerPoint :

۱۰

۱

می خواست همه خداپرست واقعی باشند. غصه شان را می خورد که چرا حواسشان جمع خدا
نیست. تذکر می داد:

کسی به غلام و کنیزش نگوید بنده من. غلامی هم به صاحبش نگوید ارباب و آقای من. شما
بگویید یاور من، غلام ها بگویند سرور من. چون همه، بنده خدایند و فقط او ربّ است.

برای خودش هم امتیازی نمی دانست:

ـ مرا مثل عیسی(ع) ستایش نکنید. من فقط بنده خدا هستم. بگویید عبدالله.

حتی حساس تر و دقیق تر؛ می گفت:

وقتی نظری دارید، نگویید هر چه خدا و رسولش می گویند، بگویید هر چه خدا می خواهد.

این ها را زیاد می گفت.

۲

زیاد نماز می خواند. پاهایش تاول کرده بود. ایه نازل شد: «قرآن را بر تو نازل
نکردیم تا به زحمت بیفتی».

وقت نماز، گریه اش می گرفت و بی حال می شد. به او می گفتند: تو پیامبر خدا هستی؛
تضمین شده ای! می گفت: ایا شکرش را نگزارم؟

سجده اش ترک نمی شد. از خواب که بیدار می شد یادش بود. وقتی بلند می شد، جای
سجده اش تَر بود.

وقت نماز، ناشناسِ ناشناس می شد. دیگر آدمِ چند لحظه پیش نبود. هیچ کاری او را از
ملاقات خدا غافل نمی کرد.

این را امام علی می گفت. جانش بود پیامبر.

۳

اگر پیامبر هم باشی، از تذکر بی نیاز نیستی.

به عبدالله بن مسعود ـ قاری قرآنش ـ گفته بود: برایم قرآن بخوان.

ـ من بخوانم؟! قرآن بر شما نازل شده، من برایت بخوانم؟

ـ آری، دوست دارم از دیگری بشنوم.

عبدالله می خواند و پیامبر اشک می ریخت.

۴

کم می خوابید. هنوز خیلی مانده به صبح، بیدار می شد. قرآن می خواند: «مسلماً در
آفرینش آسمان ها و زمین و در پی یکدیگر آمدن شب و روز، برای خردمندان نشانه هایی
است. همانان که خدا را ایستاده و نشسته و به پهلو آرمیده یاد می کنند و در آفرینش
آسمان ها و زمین می اندیشند که پروردگارا! این ها را بیهوده نیافریده ای. منزهی تو،
پس ما را از آتش دوزخ در امان بدار…»

۵

ساکت و آرام بود؛ پیش از بعثت هم. به غار حرا می رفت. معلوم نبود در تنهایی چه
می کند، ولی هر چه بود، آن را دوست داشت. می خواست با خدا تنها باشد.

کم حرف می زد؛ حساب شده و به اندازه، مختصر و مفید. می شد کلماتش را بشمری!

فقط گاهی برای فهمیدن، سخنش را تکرار می کرد.

۶

قبل از اینکه ببینندش، می شناختنش؛ از بوی عطرش. بیش تر از خورد و خوراک، هزینه عطر
می داد.

مشک را خیلی دوست داشت. بهترین هدیه اش عطر بود. در روز جمعه هم خیلی سفارش عطر
می کرد. می گفت جبرئیل گفته است.

۷

سراغ یارانش را زیاد می گرفت. تا سه روز اگر نمی دیدشان، نگران حالشان می شد. اگر
مسافر بودند، دعایشان می کرد. اگر بیمار بودند، عیادتشان و اگر عذری داشتند، به
دیدارشان می رفت.

می گفت: اگر مؤمنی آزرده شود، من آزرده شدم و اگر شاد شود من هم شادم. همین
رفتارها، یارانش را دلباخته او کرده بود.

۸

دامان مبارکش نجس شده بود. کودک نتوانسته بود خودش را نگه دارد. پدر و مادر بچه
ناراحت و شرمنده شدند. خواستند او را عتاب کنند، اما نگذاشت: رهایش کنید. بگذارید
راحت باشد. اثر نجاست می رود اما اثر تندی می ماند.

۹

دعا زیاد می خواند؛ وقت خوردن، خوابیدن، راه رفتن، سوار شدن، دیدن ماه و دیدن هر
نعمتی. حتی هنگام رفتن به رختخواب. می گفت: مرا به خودم وا مگذار.

۱۰

علی، سلمان، ابوذر، بلال، عمار و… همیشه اطرافش بودند. اعتراض کرده بودند که چرا
این آدم ها را دور خودت جمع کردی؛ فقیر و بی کس و کارند! رهایشان کن تا با تو
باشیم. معیار دوستی اش این ها نبود. وحی آمده بود: «کسانی را که صبح و شام خدا را
می خوانند و جز به ذات پاک او نظر ندارند، از خودت دور مکن».

۱۱

زبانش به لعن و نفرین باز نشده بود. در جنگ احد هر چه گفتند آقا نفرینشان کنید،
فرمود: من برای لعنت مبعوث نشدم. من هدایت کننده ام. بعد هم گفت: خدایا! راه را
نشانشان بده. آنها نمی دانند.

۱۲

عرب بیابانی چنان عبایش را کشید که رد آن روی گردنش ماند. می گفت: فرمان بده تا
آنچه از مال خدا نزد توست به من هم بدهند!

به این جور رفتارها عادت کرده بود. تبسم کرد و گفت: این همه درشتی لازم نبود. هر چه
می خواهد، به او بدهید.

۱۳

در مسافرت ها عقب کاروان می رفت، مبادا کسی جا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.