پاورپوینت کامل فکرمان در بند نبود! ۲۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل فکرمان در بند نبود! ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل فکرمان در بند نبود! ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل فکرمان در بند نبود! ۲۷ اسلاید در PowerPoint :

۱۴

«جنگ و فقر مادر تمام اختراعات و ابتکارات است.» این جمله، آشنای ذهن همه ماست. در جنگ شاید بشود جسم آدم را محصور کرد و آن را به اسیری گرفت، ولی هیچ گاه نمی توان ذهن و فکر او را به بند کشید. پرنده فکر آزادانه پرواز کرده و به آنچه می خواهد دست می یابد. در میان این سطور آدم هایی زندگی می کنند که شما می توانید هر چه دوست دارید بنامیدشان، حتی اسم خودتان را رویشان بگذارید. نام این آدم ها مهم نیست، آنچه مهم است کارشان است.

شکّرشکن و شیرین سخن

ـ می گید چکار کنم؟ تا به حال این همه درخواست دادیم، اما دریغ از نتیجه. وقتی دو سال تمام یه قلم و یه تکه کاغذ ندادن دستمون، می خواهید الان بِدن؟

ـ تکلیف چیه حاجی؟! اون یه ذره کاغذی رو هم که از قوطی های تاید و کاغذ سیگار جمع کرده بودیم، توی تفتیش، جمع کردن و بردن. الان حتی یه سانت هم کاغذ نداریم.

ـ نمی دونم چکار باید کرد. فقط می دونم که درخواست دوباره بی فایده است.

ارشد این را گفت و سرش را انداخت پایین. محمود عینکش را روی چشم جابه جا کرد.

ـ شاید بشه کاری کرد.

عباس بی حوصله گفت: مثلاً چه کار؟

محمود بچه ها را دقیق تر نگاه کرد. همه زل زده بودند به دهان او و منتظر بودند.

ـ راستش خیلی به این فکر کردم که چیز دیگه ای رو جایگزین کنیم، تا این فکر به نظرم رسید. هر ماه که جیره شکر رو میارند، داخل گونی یه نایلون سفید و نازک هست. حتماً همتون دیدین. ما می تونیم اون رو به هر اندازه که دلمون می خواد، مثلاً ۲۵در۵۰ ببریم و روی فیبر بکشیم. با خودکار هم روش چیز بنویسیم و بعد با آب گرم و یه تکه ابر و تاید پاکش کنیم. در ضمن می تونیم اخبار رو هم روش بنویسیم و شب ها دست به دست کنیم.

محمود این را گفت و نفسش را با صدا بیرون داد. نگاه بچه ها برق می زد و لبخند روی لب هایشان نشسته بود.

یک دنیا، قد هسته خرما

ـ بیا بگیرش، مال تو

صادق نگاهی به کف دستش کرد و نگاهی به امیر.

ـ این دیگه چیه؟

ـ نمی بینی؟ مداده.

ـ ولی این که قد یه هسته خرماست.

ـ پس چی؟ می خواستی قد من باشه؟ اکبر یه مداد از عراقی ها تک زده، شش قسمش کرده، این هم سهم تو. نمی خواهی؟ بدم به کس دیگه؟

صادق مکثی کرد. از توی لیوانش، خمیر دندان را برداشت. درش را باز کرد و با دو انگشت مثل ناخن گیر چیزی را بیرون کشید.

ـ این چیه پسر؟

ـ نمی بینی؟ مغزی خودکار. از این نگهبان مو فره کش رفتم. قایمش کردم این تو، عراقی ها پیداش نکنن.

ـ بابا ای وَل. من گفتم یه لطفی بهت کرده باشم.

ـ تازه این که چیزی نیست. نمی دونی فرید چه کرده. برداشته دوده حمام رو با روغن مازولا مخلوط کرده و جوهر ساخته، هر چند کیفیتش خیلی بالا نیست.

سانسور شد!

حسین سی تا خودکاری را که عراقی ها برای نوشتن نامه داده بودند گذاشت جلویش. با سرنگ مقداری از جوهر هر خودکار را کشید و خالی کرد توی یک مغزی خالی که توی جیبش بود؛ برای روز مبادا.

ـ خوب بچه ها! نامه هاتون رو بیارید تا سانسورش کنم.

بچه ها نامه هایشان را گذاشتند روی هم و همه دور حسین حلقه زدند. حسین نصفه سیب زمینی را برداشت و چند قطره جوهر چکاند روی آن و با یک تیغ روی تمام آن کشید. سیب زمینی را زد پشت نامه ی اول. حالا روی نامه همان کلمه ای نقش بسته بود که عراقی ها بعد از دست بردن توی نامه های ما می زدند پشتش.

سوزن طلا

ـ برای سلامتی شاه داماد صلوات!

صدای صلوات بلند شد. آقا کریم دست هایش را که بالای سر برده بود، توی هوا تکان می داد و به احترام، سر خم می کرد؛ مثل قهرمانی که از مسابقات جهانی برگشته باشد. کتی را که از پتوهای کهنه اش دوخته بود، به تن کرده بود و آرام میان بچه ها قدم برمی داشت. محسن سوزنی را توی دستش گرفته بود و عقب آقا کریم راه افتاده بود و آن را به همه نشان می داد.

ـ بر سوزن طلای اوستای خیاط صلوات!

آقا کریم یک تکه از سیم های خاردار جدا کرد، آن را آن قدر به کف سیمانی آسایشگاه سائید که نوک تیز شد. بعد سوراخی در آن گذاشت. نخ های حوله را کشید و آنها را به هم تاباند و نخ دوخت آماده کرد. حالا امشب کت و شلوارش آماده شده بود و او با غرور میان بچه ها گام برمی داشت.

سجاد هم کلاهی را که از پتو و نخ های تابیده بافته بود، روی سرش گذاشت. گفت

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.