پاورپوینت کامل قصه های دورآباد;قحطی (قسمت دوم) ۳۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل قصه های دورآباد;قحطی (قسمت دوم) ۳۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قصه های دورآباد;قحطی (قسمت دوم) ۳۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل قصه های دورآباد;قحطی (قسمت دوم) ۳۹ اسلاید در PowerPoint :
۵۴
اگر شماره قبلی نشریه را مطالعه نکردید حتما بروید و مطالعه کنید چون قسمت اول قصه جدید دورآباد در آن شماره چاپ شده و توضیح؛ این که اسمش هم هست «قحطی» و حالا ادامه داستان:
نوروز گفت: کدخدا من می گویم بعد از این که این قصه تمام شد این تخته سنگ را برداریم و ببریم یک جای دور بیندازیم.
کدخدا کمی فکر کرد و گفت: با همه چِل بودنت پیشنهاد خوبی دادی.
و همه رفتند و دور نسبتاً بلندپایه جمع شدند. نسبتاً بلندپایه گفت: هیچ دقت کرده اید نانی که می خرید چقدر دور ریز دارد؟ چند لحظه گذشت کسی جوابش را نداد. مراد سقلمه ای به پهلوی کدخدا زد و گفت: چرا جوابش را نمی دهی؟
کدخدا گفت: خسته شدم خودت جوابش را بده. مراد رو به نسبتاً بلندپایه گفت: ما اصلاً نان نمی خریم. نسبتاً بلندپایه داد زد: شما فقط بلدید حال مرا بگیرید پس نان از کجا می آورید؟ مراد جواب داد: گندمی را که می کاریم درو می کنیم، آرد می کنیم و هر کس در خانه خودش نان می پزد.
نسبتاً بلندپایه گفت: چشمم روشن «تخلف از ماده ۶۴۸ قانون صادرات اجباری دار و ندار»
نوروز آهسته به نعمت گفت: یعنی چه؟ نعمت گفت: فکر کنم یعنی یک چیز خیلی بد!
نسبتاً بلندپایه گفت: ببینم، میوه و سبزی و بقیه محصولاتتان را چه کار می کنید؟
قربان گفت: خب هر چقدر بتوانیم می خوریم بقیه اش را هم با دیگران مبادله می کنیم. بعد رو به کدخدا گفت: خوب گفتم؟ کدخدا جواب داد: فکر نکنم.
نسبتاً بلندپایه سرتکان داد و گفت: کارهایی می کنید که حتی تروریست های اقتصادی هم جرأت انجام آن را ندارند! قربان از مراد پرسید: تروریست های اقتصادی کیا هستند؟
مراد جواب داد: فکر کنم آدم های خیلی خطرناکی باشند. کدخدا به مراد نگاه کرد، لب گزید و به بقیه نگاه کرد. بعد رو به نسبتاً بلندپایه گفت: زمین ها و باغ های ما همه سند دارند. جد اندر جد دست به دست گشته تا رسیده به ما. تازه هر چقدر بتوانیم هم نمی خوریم. هر چقدر شکممان جا داشت می خوریم. وقتی هم با هم مبادله می کنیم حواسمان هست که سر هم کلاه نگذاریم.
نسبتاً بلندپایه گفت: ایراد کار همین جاست کدخداجان! ماده ۶۴۸ قانون صادرات اجباری دار و ندار می گوید: هر چی چیز خوب است باید صادر شود تا به جایش ارز وارد شود و با آن ارز چیزهای اضافه بلاد دیگر یا همان چیزهای خودمان اما درجه دو و سه آن وارد شود.
صفدر پرسید: اگر هر چی که داریم را صادر کنیم خودمان چی بخوریم؟
نسبتاً بلند پایه جواب داد: مگر ما مردیم. طبق قانون ۶۴۹ تنظیم بازار با واردات بارویه، ما موظفیم شکم شما را سیر کنیم.
مراد گفت: این چه کاری است؟ خوب هر کس حاصل دست رنج خودش را بخورد.
نسبتاً بلندپایه گفت: وقتی می گویم بدتر از تروریست اقتصادی حق دارم.
دیگر کسی چیزی نگفت و از آن روز به بعد قطار قطار کامیون می آمد و میوه ها و گندم و آب و… دورآباد را توی کارتن های مخصوص صادرات می ریخت و بار می زد و می برد و قطار قطار کامیون کارتون های آذوقه مخصوص واردات به دورآباد می آورد. بالاخره یک روز نزدیک غروب، گرد و غبار کمی بیش تر از گرد و غبار معروف از دور پیدا شد آمد و آمد تا نزدیک دورآبادی ها و یک دفعه یک پاکت نامه از میان آن درست جلوی پای کدخدا بیرون افتاد. کدخدا آن را برداشت و داد زد: سروناز!
قربان گفت: کدخدا، جسارتاً چرا هر چه خواندنی پیدا می شود تو دخترت را صدا می زنی؟ خوب پسر من هم چند کلاس سواد دارد تازه بچه های بقیه هم هستند. کدخدا گفت: نچ، آخر هیچ کس به نازی سروناز نمی خواند تازه بزرگ شد می خواهد طبیب هم بشود. قربانش بروم. سروناز بدو بدو آمد. کدخدا پاکت را دستش داد: بخوان ناز دختر ببینم چه نوشته. اول بگو از کجاست؟ سروناز خواند: فرستنده غربت. مراد گفت: از کیه؟ سروناز خواند: بچه هاتون. صفدر گفت: برای کیه؟ سروناز خواند: گیرنده، دورآباد، اهالی آنجا. کدخدا گفت: خوب بازش کن ببینم چی نوشته؟
سروناز سر پاکت را باز کرد و کاغذی از توی آن درآورد و شروع به خواندن کرد:
آقاجان ها و ننه جان ها سلام علیکم امیدواریم حالتان خوب باشد و روزگار بر وفق مراد.
مراد لبخندی زد و گفت: قربان معرفتتان. قربان گفت: از خودت مایه بگذار.
سروناز خواند: اگر از احوالات ما جویا باشید اصلاً خوب نیستیم چون اینجا قحطی آمده. همه چی نایاب شده و بازارها همه سیاه شده و جنس هایی هم که گیر می اید خیلی خیلی گران شده به طوری که نامه رسان هم از کارش استعفا داده و آمده توی کار تجارت و اینجا آب مخصوص صادرات هر بطری پانصد پاپاسی می فروشد. لااقل کمی (خیلی) بیش تر پول برایمان بفرستید تا ما در این غربت از تشنگی و گرسنگی نمیریم.
ای نامه که می روی به سویشان
از جانب ما ببوس رویشان
امضاء: همه بچه هاتون.
کدخدا گفت: رذل! مراد گفت: پست! قربان گفت: حقه باز! صفدر گفت: ناجنس! نعمت گفت: نمک نشناس! نوروز گفت: بی وجدان! مراد پرسید: حالا باید چه کار کنیم؟
کدخدا پاسخ داد: فکر، و همه شروع به قدم زدن کردند. نیمه های شب مراد گفت به قول مسئول نسبتاً بلندپایه و بشکنی زد. کدخدا نگاهش کرد: ها؟ مراد به همه اشاره کرد که دور او جمع شوند. همه جمع شدند ولی او فقط توی گوش کدخدا چیزهایی گفت. کدخدا سرتکان داد و گفت: خوب فکری است، و بعد رو به همه گفت: فردا صبح نقشه امان را عملی می کنیم. همه شب به خیر گفتند و به خانه هایشان رفتند. فردای آن شب کدخدا پیش مقام نسبتاً بلندپایه رفت و توی گوش او چیزهایی گفت. نسبتاً بلندپایه سربرگرداند به کدخدا نگاه کرد و گفت: راست می گویی؟ کدخدا گفت: همه دورآبادی ها شاهدند. نسبتاً بلندپایه گفت: قاچاقچی دانه درشت، تروریست اقتصادی! کدخدا گفت: این قدرها هم بد نیست. نسبتاً بلندپایه گفت: اگر آمد شما سرش را گرم کنید تا من امنیه ها را خبر کنم. اتفاقاً همان موقع گرد و خاک معروف از دور پیدا شد و نزدیک که آمد وانت نامه رسان از تویش بیرون آمد. دورآبادی ها دویدند و وانت را دوره کردند هر کس چیزی می گفت:
ـ خوش آمدی؟
ـ صفا آوردی.
ـ ناز قدمت
ـ دلمان خیلی برایت تنگ شده بود.
ـ آره، بطری ها هم آماده است.
نا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 