پاورپوینت کامل وای بر ما روزی که زاده شدیم!(قسمت دوم) ۵۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل وای بر ما روزی که زاده شدیم!(قسمت دوم) ۵۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل وای بر ما روزی که زاده شدیم!(قسمت دوم) ۵۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل وای بر ما روزی که زاده شدیم!(قسمت دوم) ۵۴ اسلاید در PowerPoint :

۳۴

(قسمت نخست این مطلب را در محرم سال گذشته با عنوان میوه های گلوگیر خوانده اید)

* ما همان هاییم

و بار دیگر ما همان «میوه های گلوگیر» باغ حسینیم. همان هزارهزاری که نامه نوشتیم و گفتیم «امام نداریم، باشد که به وسیله شما خدا ما را هدایت کند»، همان ها که نوشتیم «میوه ها رسید و زمین ها سبز شد، اگر بیایی لشکری آراسته در خدمت تو خواهد بود.» همان ها که… آری ما همان هاییم ولی مصلحت بر این شد که هدایت عبید الله را به هدایت حسین ترجیح داده و لشکر آراسته مان نه در خدمت، که در برابر او به صف شود.

آری ما همان میوه های گلوگیر حسینیم که گفت «چون میوه های خبیثی هستید که در گلوی باغبان خود گیر می کنید ولی دزدان به راحتی آنها را می خورند.»

آری! ما همان میوه های گلوگیریم.

* ساده لوحان (روایت شبث بن ربعی از لشکریان شمر)

و آن روز برابر پنج شنبه نهم محرم ۶۱ قمری بود که ما بر سپاه اندک حسین یورش بردیم. مشعل های شعله ور در دستانمان بود و لحظه به لحظه به خیمه ها نزدیک می شدیم. کم کم خیمه ها یک به یک شعله کشید. همان وقت بود که شمر به خیمه حسین نزدیک شد و با نیزه به سوی خیمه اشاره کرده و فریاد زد «آتش بیاورید تا این خیمه را با کسانی که در آن هستند بسوزانم!» خویشان و فرزندان حسین فریادکنان از خیمه خارج شدند. ماتمان برده بود، یعنی واقعا شمر می خواست آنان را زنده زنده بسوزاند؟!

حسین بر سر شمر فریاد زد «ای پسر ذی الجوشن! تو آتش طلب می کنی که خیمه مرا با اهل بیتم بسوزانی؟! خدا تو را در آتش عذاب خود بسوزاند.» حمیدبن مسلم هم که چون من هراسان شده بود رو به شمر کرده و با حالت تضرع چنین گفت «پناه می برم به خدا! آتش زدن خیمه ها سزاوار نیست. ایا می خواهی این کودکان معصوم و زن های بی پناه را در آتش بسوزانی و به دست خود اسباب عذاب ابدی خود را فراهم سازی؟! به خدا قسم که اکتفا به کشتن مردان این ها، امیر تو را خوشحال می کند! چه نیازی به کشتن کودکان و زنان است؟!» شمر خیره نگاهش کرد «تو کیستی؟!» رنگ از چهره حمیدبن مسلم پرید و بی آن که خود را معرفی کند از شمر دور شد. من نیز که از سخنان حمید شهامت پیدا کرده بودم، جلوتر رفته و رو به شمر گفتم: «تو را تا به این حد قسی القلب نمی شناختم و رفتاری از این زشت تر از تو ندیده بودم، ایا تصمیم داری که با زنان مقابله کنی و آنها را بترسانی؟!» گویا سخنانمان کارگر افتاد، آخر همان وقت شمر سر اسب را چرخاند و بازگشت. کمی بعد فهمیدیم که این از تدبیرهای جنگی حسین بود که گذاشته بود تا ما به نزدیک خیمه ها برسیم و با سوزاندن آنان کار را بر خود دشوار کنیم چنان چه کم و بیش چنین شد و به دست خود راه عبور خود را بستیم. آری از این رو بود که خبری از یاران و خویشان جنگاور حسین در میدان نبود و ابن سعد چه ساده لوحانه فریب تدبیر حسین را خورده بود.

* یورش (روایت ذُوید، غلام ابن سعد)

ارباب، عمربن سعد صدایم کرد و گفت که پرچم را نزدیک میدان ببریم و من نیز اطاعت کردم. صدایی به گوش نمی رسید، نفس در سینه همگان حبس شده بود. ارباب تیر را بر کمان نهاد و به سوی یاران حسین انداخت و نعره زد «گواه باشید که من اول کسی بودم که به سوی آنان تیر انداختم!» بعد از آن همگی یک به یک شروع کرده و تیرهامان را به سوی یاران حسین نشانه گرفتیم. هیاهویی به پا شد. کسی از یاران حسین نماند که از آن تیرها به او اصابت نکرده باشد. آری نزدیک به پنجاه تن از یاران حسین در آن یورش از میان رفتند.

* شیدایی ها (روایت سواری از لشکر یزید)

گرچه یاران اندک حسین در برابر انبوه سپاه ابن سعد هیچ نبودند اما نمی توان منکر بود که تفاوت آنان با ما بسیار بود. ما را طمع وعده های عبیدالله به میدان آورده بود و آنان را آن چنان که می گفتند؛ محبت حسین و خدایش. نافع بن هلال تیرهایی به سوی ما می انداخت که با شهامت تمام نام خود را بر روی آن حک کرده بود. او به تنهایی دوازده نفر را کشت و بسیاری را مجروح ساخت. تیرهایش هم که تمام شد، شمشیر خود را برهنه کرده و این بار با شمشیر به سوی ما حمله ور شد. سعدبن عبدالله حنفی را بگو! همه مان را انگشت به دهان گذاشت. وقتی مقابل حسین ایستاد تا او نمازش را به امان بخواند، فرمانده به ما چند نفر که جلوتر بودیم دستور داد تا هرچه تیر است به سویش پرتاب کنیم و ما نیز چنین کردیم اما او با همه جراحاتی که برمی داشت هم چنان مقاومت می کرد تا نماز حسین به پایان برسد. سرانجام به خاک افتاد و شنیدم که با اشاره به ما می گفت «خدایا! این گروه را لعنت کن، همانند لعن قوم عاد و ثمود و سلام مرا به پیامبرت برسان…» این ها که خوب است، لشکریان ما را بگو، آنان که با جناب عمربن سعد پا به کربلا گذاشته بودند، عبدالرحمن بن مسعود، عمربن ضبیعه، قاسم بن حبیب الأودی و چندین تن دیگر با آن که با جناب عمربن سعد به نبرد آمده بودند، اما پیش از حمله نزد حسین رفته و تن به بیعت با حسین دادند. جوین بن مالک، حارث بن امرء القیس، حلاس بن عمرو و برخی دیگر نیز با شنیدن سخنان حسین، در کمال سفاهت دست از سپاه با عظمت کوفه کشیده و شب هنگام به سوی اردوی حسین رفتند.

* دوباره محمد! (روایت مره بن منقذ)

هر که بود همین فکر را می کرد. خودش بود، خود محمد، با همان سیما و همان پیکر و همان نگاه های شگفت همیشه اش. همه مبهوت بودیم؛ همه لشکر. زمزمه لشکر بلند شده بود، هر کس پیش گوش دیگری چیزی می گفت:

ـ به خدا سوگند که او محمد است!

ـ آری من نیز بر این گمان ام.

ـ ما با محمد نخواهیم جنگید!

ـ چه می گوئید ابلهان! محمد سال هاست در بین ما نیست.

ـ به خود آئید! او علی بن الحسین است، فرزند خلف او؟!

کم کم به خود آمدیم، آری! او علی اکبر بود، به راستی که در شباهت سزاوارتر از همه بود به محمد. چنان شمشیر می زد که کسی را یارای مقابله با او نبود. ضرباتش جنگ های علی را پیش چشممان زنده می کرد و این خود آتش غضبمان را شعله ورتر می ساخت. شمشیر می زد و رجز می خواند. به هر سو که می رفت، ما به سوی دیگر می گریختیم و هر که مقاومت می کرد به هلاکت می رسید. بسیار در کمین او بودم. می دیدمش که چگونه لبانش چاک چاک شده و تشنگی بر او غلبه کرده اما دست از نبرد نمی کشید. تنها لحظه ای سوی پدرش حسین رفته و باز بی محاباتر از پیش بازگشت، چندان که گویا حسین جانی دوباره به او بخشیده. بار دیگر شمشیر کشید و رجزخوانی از سرگرفت!

«جنگ آشکارکننده جواهر و حقایق مردان است و پس از آن صداقت گفتار آنان آشکار می شود.» همه در فکر چاره بودیم، اما سرانجام این افتخار نصیب من شد و توانستم بعد از بارها و بارها کمین، سراغش رفته و با ضربه ای ناگهانی او را از پا درآوردم.

و بعد از آن ما چنان کردیم با جسم بی جانش که تاریخ نوشته است. حسین چنان بر بالین علی اکبر گریست که هیچ کس نظیرش را تا آن لحظه ندیده بود.

* عون بن زینب! (روایت عبدالله بن قطنه، قاتل عون بن عبدالله بن جعفر)

نوبت به خویشان و نزدیکان حسین رسیده بود و یک به یک سوی میدان می شتافتند. چنان که گویی بهشت را پیش چشم خود دیده و یقین داشتند با مرگ به آن پای خواهند نهاد. از آن جمله عون و محمد، دو فرزند عبدالله بن جعفر بودند. عون که گویی شهامت و فصاحت را به یک باره از جدش علی بن ابی طالب به ارث برده بود پا به میدان گذارد و چنین رجز خواند «اگر مرا نمی شناسید، من پسر جعفر طیارم، شهید صدیقی که با بال های سبزرنگش در بهشت پرواز می کند و این شرف در روز محشر کفایت می کند.»

با چشم خود دیدم که یک تنه سه نفر از سواران سپاه و هیجده نفر از پیادگان آنها را به قتل رساند. دیگر درنگ جایز نبود، خود بر سر راهش کمین کرده و در فرصتی مناسب او را از پا انداخته و چشمش را برای همیشه بر این جهان بستم.

* قاسم بن غریب! (روایت حمیدبن مسلم از سپاهیان ابن سعد)

می گفتند فرزند حسن بن علی است و نامش «قاسم». به روشنی پیدا بود که هنوز حتی به سن بلوغ نیز نرسیده است. به میدان که پا گذاشت اشک از گونه هایش جاری بود. بعضی می گفتند حسین او را به میدان فرستاده و از خوف مرگ است که می گرید، اما وقتی صدای رجزخوانی او بلند شد، صداها در گلو حبس شد «اگر مرا نمی شناسید من فرزند حسنم، که فرزند پیامبر خدا، برگزیده و مؤتمن است. این حسین است همانند اسیران در میان گروهی که خدا آنها را از بارانش سیراب نکند.»

و چون دیگر خویشان چنان شمشیر می زد که در دم بسیاری را

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.