پاورپوینت کامل داستان دیدار ;کسی منتظر نیست) ۲۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان دیدار ;کسی منتظر نیست) ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان دیدار ;کسی منتظر نیست) ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان دیدار ;کسی منتظر نیست) ۲۷ اسلاید در PowerPoint :
۱۸
مغازه را بستم و به سوی مسجد راه افتادم. باید قبل از آن که شیخ می آمد، سجاده اش را در محراب پهن می کردم. هنگامی که به دکان سیدعباس بزاز رسیدم، سلامش دادم و گفتم «رسیدن بخیر، مسجد نمی ایی؟ برای مسجد، امام جماعت آمده؛ ایت الله بهبهانی» و او در حالی که پارچه ای را برای مشتری متر می کرد، گفت «تو برو. من بعداً می ایم». و من بی آن که منتظرش بمانم، به راهم ادامه دادم. مدتی بود که ایت الله محمدباقر وحید بهبهانی امام جماعت مسجد ما شده بود، درست از همان زمانی که سیدعباس به سفر رفت. وارد مسجد شدم. سجاده آقا را در محراب پهن کردم. چند مرد دیگر هم آمدند. چیزی به اذان نمانده بود. در صف اول، منتظر آقا و اهل بازار و محل ماندم.
بعد از نماز حاج آقا بالای منبر رفت و گفت «بازاریان و کسبه محترم! امروز می خواهم به مناسبت ولادت امام زمان(عج) درباره آن حضرت صحبت کنم…» همه ساکت بودند و به حرف هایش گوش می دادند تا آن جا که ناگهان آقا گفت «مردم! این قدر نگویید که چرا امام زمان(عج) نمی اید و زودتر ظهور نمی کند. چون شما نمی توانید به روش و شیوه آن حضرت زندگی کنید و طاقت معاشرت با او را ندارید.» همه با تعجب به ایت الله بهبهانی نگاه می کردند و باورشان نمی شد که این حرف ها سخنان او باشد. او ادامه داد «آن حضرت، لباس درشت و خشن می پوشد و نان جو می خورد. برای همین شاید یکی از الطاف الهی نسبت به ما بندگانش غیبت حضرت حجت(عج) است زیرا ما تحمل اطاعت از دستورات و اوامر ایشان را نداریم…» همهمه ای میان مردم بلند شد، یکی گفت «این آقا راضی نیست امام ظهور کند و بیاید» دیگری گفت «می دانید چرا؟ چون می ترسد منبر و دفتر و دستکش را از دست بدهد» میرزا حسن عطارباشی که پشت سر من نشسته بود رو به برادرش کرد و گفت «عجب اشتباهی کردیم، مدت ها پشت سر کسی نماز می خواندیم که دشمن امام زمان(عج) بوده.» همهمه جمعیت بالا گرفت. غلامرضای قصاب که موهایی ژولیده و سیاه و ریشی بلند و انبوه داشت زیر لب استغفرالله گفت و بعد با صدایی بلند که همه بشنوند، گفت «عجب روزگاری شده! نان حضرت را می خورند و با گستاخی شمشیر به رویش می کشند!» نگاه های خشم آلود مردم به شیخ کار خودش را کرد. او با چهره ای غمگین در حالی که دست هایش می لرزید از منبر پآیین آمد و از مسجد بیرون رفت. با رفتن او مردم با خشم و عصبانیت درباره او و حرف هایش بحث می کردند. میرزا طاهر عطارباشی که کنار من نشسته بود در حالی که با کمک عصای چوبی اش از جا بلند می شد با تأسف سر تکان داد و گفت «عجب احمقی بودیم ما که بعد از عمری فریب این نامسلمان را خوردیم، اما خدا را شکر که بالاخره چهره واقعی اش را نشان داد.» آن گاه رو به من کرد و گفت «خاک بر سرمان شد! تو می خواهی همین طور این جا بشینی؟! بلند شو، برویم.» همین طور که یک دستم به زمین بود تا با کمک آن بلند شوم، نگاهم به محراب و سجاده افتاد. به میرزاطاهر گفتم شما برو من کار ناتمامی با شیخ دارم، و بعد به سوی محراب رفتم و سجاده را جمع کردم و به سوی خانه شیخ راه افتادم.
هوا گرم بود و کوچه ها خلوت. یکی دو بار او را تا خانه اش همراهی کرده بودم و راه منزلش را می شناختم. با خودم گفتم: یعنی این همه مدت سجاده بردار آدمی منافق و کافر بوده ام و خود نمی دانستم! پس آن همه امید که به اجر و ثواب سجاده برداریش داشتم هیچ و هیچ شد؟
وقتی به خانه اش رسیدم با عصبانیت پشت سر هم به در چوبی کهنه اش لگد کوبیدم. خود شیخ آمد و در را باز کرد. با دیدن پیشانی پر چین و صورت خشمگین من، چند قدمی به عقب رفت. با خشم نگاهش کردم و بعد سجاده ای را که همراهم آورده بودم، محکم به طرفش پرت کردم. سجاده به سینه شیخ خورد و بر زمین افتاد، اما او بی هیچ عکس العملی هم چنان مرا نگاه می کرد، از این سکوت و نگاهش خشم و عصبانیت من بیش تر شد. با نفرت بر سرش فریاد کشیدم «ای نامسلمان! سجاده ات را بردار. ما باید تمام نمازهایی را که به تو اقتدا کرده ایم قضا کنیم.» این را که گفتم، احساس سبکی و راحتی کردم. راهم را کشیدم و برگشتم.
دکان ها آذین بسته شده بود. همه شاد و خوشحال بودند. عده ای با خنده، نقل و شیرینی میان جمعیت تقسیم می کردند. در قهوه خانه رمضانعلی عده ای دور میرزاحسین خیاط را گرفته بودند و
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 