پاورپوینت کامل داستان دیدار;آنکه مرا شفا داد ۲۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان دیدار;آنکه مرا شفا داد ۲۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان دیدار;آنکه مرا شفا داد ۲۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان دیدار;آنکه مرا شفا داد ۲۲ اسلاید در PowerPoint :
۲۲
از دور سیاهی پل بغداد دیده می شد. اسب را هِی کردم تا تندتر برود. وقتی به نزدیکی پل رسیدم جمعیت زیادی را دیدم. چند نفری جلوتر از من روی پل بودند که مردی جلوی آنها را گرفته بود و اسم و نسب شان را می پرسید. وقتی نوبت من شد گفتم اسماعیل فرزند حسن اهل روستای هرقل حله ام. مرد که نامم را شنید سرش را به عقب برگرداند و رو به جمعیت فریاد زد: خودش است؛ اسماعیل هرقلی.
مردم به طرفم هجوم آوردند. هر کس سعی می کرد تا در مرا در آغوش بگیرد. از شدت فشار جمعیت نزدیک بود که خفه شوم که ناگهان در آخر جمعیت چهره آشنایی دیدم. سید بود. او هم به من می نگریست. صدایش زدم و کمک خواستم. با عده ای از دوستانش نزدیکم آمد و جمعیت را کنار زد. بعد از من پرسید آن که می گویند شفا یافته و این ولوله را در شهر به پا کرده تویی؟ گفتم: بله. نزدیک تر آمد و گوشه لباسم را کنار زد تا زخم پایم را نگاه کند. چون قبلاً زخم را دیده بود می دانست کدام پا را نگاه کند. آهسته لباس را رها کرد و گوشه دیگر آن را بالا زد. پس از مدتی در حالی که خیره خیره نگاهم می کرد، از حال رفت. مردی که پشت سر سید بود او را گرفت و آرام روی زمین نشاند و شانه هایش را مالید. یکی هم کاسه آبی آورد. او کم کم به هوش آمد و در حالی که لبخندی روی لبانش نقش می بست به من که روبه رویش نشسته بودم گفت: اسماعیل! نگفتم به خدا توکل کن که او کلید همه درهای بسته است، دیدی او ما را تنها و بی صاحب رها نکرده است.
به یاد روزی افتادم که همراه سید از حله به بغداد آمدیم. او همه طبیبان و جراحان حاذق بغداد را برای درمان زخمم جمع کرد. آنها پس از معاینه، با ناراحتی سری به علامت تأسف تکان دادند و رفتند. من ناراحت و غمگین بودم. از سویی درد و رنج زخم بود و از سویی دیگر ناامیدی و نگرانی از این که چگونه عمری را با این زخم کنار بیایم؟ با خود گفتم: اسماعیل سربار دیگرانی! نمی توانی کار و پیشه ای داشته باشی تا مخارج زندگیت را تامین کنی چه برسد به این که عصای دست پیری پدر و مادرت باشی.
خجالت می کشیدم جلوی سید گریه کنم اما دست خودم نبود. هر کاری کردم که جلوی جاری شدن اشک هایم را بگیرم نشد. خودم را در آغوش سید انداختم و زارزار گریستم. با تکان های دست سید به خود آمدم. او بلند شده بود و شانه های مرا تکان می داد و می گفت: اسماعیل! کجایی؟ وزیر خلیفه تو را خواسته، بلند شو باید پیش او برویم. به همراه سید پیش وزیر خلیفه که مردم به او قمی می گفتند رفتیم. ابن طاووس رو به او کرد و در حالی که با دست به من اشاره می کرد، گفت: این مرد برادر و صمیمی ترین دوستم است.
وزیر در حالی که روی تختی نشسته بود، از من خواست تا داستان شفا یافتنم را تعریف کنم. من هم گفتم: وقتی طبیبان حله و بغداد از درمانم عاجز شدند تصمیم گرفتم به سامرا رفته و به ائمه متوسل شوم. در آخرین بار زیارت حرم سامرا با خود گفتم بهتر است قبلش غسل زیارت کنم و لباس های تمیز بپوشم. برای همین صبح زود به دجله رفتم و لباس هایم را شستم و بعد غسل زیارت کردم و ظرفی را که به همراه داشتم پر آب نمودم و به حرم بازگشتم. وسط های راه بودم که دیدم چهار سوار به سویم می ایند. به من که رسیدند ایستادند چند جوان و یک پیرمرد بودند. وحشت زده نگاهشان کردم. دو جوان، شمشیر به کمر بسته بودند و پیرمرد هم نوک نیزه اش را بر زمین گذاشته بود. جوانی که نقاب داشت و قبا پوشیده بود با صدایی که در آن مهربانی و آرامش موج می زد، سلام کرد و گ
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 