پاورپوینت کامل چرا خوابت را نمیبینم ۴۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل چرا خوابت را نمیبینم ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل چرا خوابت را نمیبینم ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل چرا خوابت را نمیبینم ۴۵ اسلاید در PowerPoint :

۱۴

روز اول

آخ که دیگه نفسم بالا نمی یاد ننه. آدم یه وقتایی برای خواب دیدن عزیزاش هرکاری می کنه. از ده تا بی بی سکینه کم راهی نیست که. درد پاهام می یاد بالا و می زنه به کمرم. این پاها دیگه قوّت ندارن که منو دنبال خودشون بکشن. هنوز اول راهه. یادش بخیر همراه بابای خدا بیامرزت این راه رو به چشم هم زدنی می رفتیم. باید پا بجنبونم، برگشتنی به «گرگ خوان» نخورم. می گن عصرها اونجا قیامتیه از صدای گرگ ها. تازگی ها این طور شده. چه می دونم شاید اونام چلّه گرفتن! استغفرالله افتادم به پرت و پلا. از تنهاییه دیگه ننه. همین که حرف می زنم کمتر خستگی راه را می فهمم. کاشکی بهاره را با خودم آورده بودم. لااقل بقچه ام را می آورد و همدمم می شد. حالا عادت می کنم تا چهل روزِ دیگه. نمی شه که تا چلّه بچه مردمو اسیر کرد. با این که ده سالش بیش تر نیست، اما خانومیه برای خودش.

مادرش گفت: بی بی این بچه رو ببر تا خیالم راحت تر باشه.

گفتم: نه ننه، من نذر کردم. این بچه که نباید جورکشِ من باشه.

بهاره گفت: نه بی بی جان! خودم دلم می خواد که همرات بیام. خیلی وقتیه که نرفتم «بی بی سکینه».

گفتم: عزیزکم بذار یه چند روز تنها برم، اگر نتونستم، کی از تو بهتر.

مادرش گفت: اَقَلّ کَم بگو چرا چلّه گرفتی. آخه چطور می خوای چهل روز این راه سنگلاخی رو بری و برگردی؟

گفتم: خودمونیه ننه.

اصرار نکرد. اگرم اصرار می کرد، حتی اگر به بی دست کربلا هم قسمم می داد، نمی گفتم. گفتنی نیست ننه. بگم بچم دوازده ساله که منو توی این دنیا بی کس و تنها گذاشته اما حتی یک بار به خوابم نیومده! نگفته تو بیداری که نمی شه، شاید همین که توی خواب ببیندم، آبی باشه رو آتیش دلش. بی معرفتی هم اندازه ای داره عباس جان! شاید اگر به خوابم می آمدی، این قدر دلخون نمی شدم. ننه جعفر هر چند وقت خوابشو می بینه. حتی این بار قبل از سفر کربلاش، جعفر آمده بود به خوابش و گفته بود بهش. تا این که حیدر از شهر آمد و ننه شو برد کربلا. شما دو تا با هم برای جبهه اسم نوشتین. حتی جنازه هاتونو به فاصله یک ماه آوردن. اول جعفر، بعداً تو. حالا چی شده که اون همیشه دل نگرون مادرِشه اما تو، توی این دوازده سال حتی سراغی از من نگرفتی. اصلاً می فهمی داغ بچه دیدن یعنی چه؟

آره چلّه گرفتم عزیزکم تا فقط خوابتو ببینم. شاید توی خواب بتونم یک بار دیگه مثل موقعی که اعزام می شدی بغلت کنم و ببوسمت. گاهی وقتا خواب باباتو می بینم. ناراحته. هرچه اصرارش می کنم، حرفی نمی زنه. وقتی از احوال تو می پرسم، اخماش می ره توی هم. خیلی فکری ام مادر. نکنه جات ناراحته؟ نکنه زبونم لال… استغفرالله. گنبد گِلی بی بی سکینه و درخت پیر کنار چشمه اش پیداست. دیگه چیزی نمونده زمین مش قاسمم رد کنم، می رسم ایشالاّ.

روز دوم

دیشب از پادرد خوابم نبرد ننه. خیلی وقت بود که این همه راه نرفته بودم. یعنی خیلی وقت بود که دل و دماغ هیچ کاری نداشتم. آفتاب دوباره داره داغ می شه. از ده که بیرون می آمدم، علی پسر حاجی عسکر با نیسانش جلوی پام نگه داشت. ماشین خالی بود. گفت: برسانمت بی بی. کجا به سلامتی؟

گفتم: می رم بی بی سکینه. دستت درد نکنه. نذری دارم پیاده برم.

گفت: خسته می شی. دیگه از سن و سال تو گذشته این نذر و نیازا.

گفتم: پیر شی. دلم این طور راضی تره.

گفت: هرجور راحتی. اگه کاری داشتی رودروایسی نکنی. خیال کن من جای پسرت.

اگر تو هم بودی ننه، الان هم سن همین علی بودی. شاید تو هم وانتی، نیسانی، چیزی داشتی، می رفتی شهر و بار می بردی یا اصلاً از توی ده یونجه بار می زدی یا شاید مثل آقا جواد برای خودت کسی می شدی. جواد که یادت هست، پسر تهران خانم. می گن توی جهاد، مهندس شده. جوادم با شماها بود، یادته؟ اما خدا خواست و برای مادرش نگهش داشت. آخ که خسته شدم. دیگه نفسم بالا نمی یاد. بشینم روی این تخته سنگ تا حالم جا بیاد.

روز هفتم

دیگه داره ترس بَرَم می داره. صدای گرگ ها رو می شنوی؟ تا ده راهی نیست اما من دیگه نا ندارم. کسی هم توی جاده نیست که دلم قرص باشه و به هواش راه بیام اقلاًّ. دیگه چیزی نمونده ماه در بیاد. امروز دیر راه افتادم. صبح که بلند شدم، استخوان هام درد می کرد. وقتی که رسیدم، از ناهار گذشته بود. کنارِ حوضِ چشمه نشستم و آبی به سر و دستم زدم. درخت کنار چشمه دیگه توت نداره. بچه که بودی فقط به عشق توت ها می آمدی بی بی سکینه. یادت هست؟ همیشه می ترسیدم بری بالای درخت و شلوارت پاره شه، اما تو کلّه ات باد داشت. آره ننه رفتم توی اتاق و نشستم کنار قبر و پارچه سبز را گرفتم توی مشتم و لب باز کردم به درد دل. دلم گرفته بود. هوای تو را کرده بود.

گفتم: می بینی بی بی! تو رو به جدت آقا موسی بن جعفر، این خیلی توقع زیادیه که آدم بخواد پسرشو خواب ببینه؟ نمی دونم چرا این پسر یادی از من پیرزن نمی کنه. بهش گفتم وقتی می خواستی بری جبهه شونزده، هفده سالت بیش تر نبود. تازه پشت لبات جوانه زده بود. نگا به قد و بالات که می کردم، حظ می بردم. بهت می گفتم حالا اگه می خوای ببینی بابای خدا بیامرزت چه شکلی بوده، یه نگا توی آینه به خودت بکن. حیا می کردی، اما دور از چشم من، می دیدم که آینه گرفته ای دستت و خودت رو وراندازی می کنی. سنی نداشتی که بابات یرقان گرفت و به رحمت خدا رفت. سه سالت بود. اون وقت ها هم عکس گرفتن فقط برای اربابا و مال دارها بود نه رعیت جماعت.

گفتم جعفر که برگه اعزام گرفت، تو هم پاتو تو یک کفش کردی که منم باید برم جبهه. تازه تو ده پایگاه بسیج زده بودن. آمدی توی درگاهی در وایستادی و گولّه گولّه اشک ریختی. پسر گنده چه گریه هایی می کردی، اما من انگار نه انگار که جلوی روم وایستادی و داری گریه می کنی. دلم آشوب بود. می گفتی من همین طوری هم می تونم برم اما می خوام تو رضایت داشته باشی، اما من دلم نمی رفت که بچه دسته گلم که با بدبختی بزرگش کرده بودم، بفرستم جلوی توپ و تفنگ. می گفتم این همه آدم، خُب اونا برن بجنگن. اما نمی دونم چی شد که رضایت دادم. گفتم وقتی جنازه جعفر را آوردن، گفتم دیگه بسّه هرچی جنگیدین. دیگه نمی ذارم بری. نشستی روبروم. پاهامو بوسیدی و باز هم گریه کردی. گفتم برو! کُشتی منوزبون بازِ معرکه گیر، و تو خندیدی و دست هامو بوسیدی. وقتی جنازه ات را آوردند، نشناختم. می گفتن گلوله تانک از روبه رو صورتتو برده. نمی شد حتی غسلت داد. از بس که جنازه ات تکه پاره بود. گذاشته بودنت توی این گونی های پلاستیکیِِ زیپ دار. من اما قسمشان دادم به سر بریده حسین(ع) ، به کمر خمیده شیرزن کربلا، تا جنازه ات را نشانم دادند. از حال رفتم. این تو بودی؟! می خواستم رخت دامادی به تنت ببینم اما کفنم به تنت ندیدم. با همان لباس داوطلبی دفنت کردن. گفتم بی بی تورو به جدّت تو واسطه شو یا مرگ من برسه یا عزیزمو ببینم. دیگه بی طاقت شدم.

سر که بلند کردم، اتاق داشت تاریک می شد. تک و توک صدای زوزه گرگ از دور می آمد. اگر می بینی یکسره فکم می جنبه و حرف از دلم می جوشه، می خوام وهم برم نداره و فکری نشم. صدای گ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.