پاورپوینت کامل گزارشی از خانه ی جوانان قدیم!;همه چیز جوانی است؛ پیر که شدی، هیچ نداری ۳۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل گزارشی از خانه ی جوانان قدیم!;همه چیز جوانی است؛ پیر که شدی، هیچ نداری ۳۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گزارشی از خانه ی جوانان قدیم!;همه چیز جوانی است؛ پیر که شدی، هیچ نداری ۳۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل گزارشی از خانه ی جوانان قدیم!;همه چیز جوانی است؛ پیر که شدی، هیچ نداری ۳۴ اسلاید در PowerPoint :

۱۴

صدای پیرمرد در گوشم زنگ می زند. شاید سرعت راه رفتنش ۵۰ سانتی متر در دقیقه بود. پاهایش اصلا از روی زمین بلند نمی شد. آرام کنار رفتگری که روی پله ها نشسته بود نشست. پلاستیک سبک میوه هایش را به کندی روی زمین گذاشت و با دهانی کف کرده و صدایی نامفهوم رو به پیرمرد رفتگر با حسرت گفت: «همه چیز جوانی است؛ پیر که شدی، هیچ نداری…»

*

به چشم یک جانی!

وارد که شدم بیست تایی دمپایی، مرتب و نا مرتب، داخل جاکفشی ها و روی زمین بود. به اضافه ی تابلویی که نوشته بود: «لطفا کفش ها را در بیاورید و از دمپایی استفاده کنید».

می گردم تا یک دمپایی مناسب تیپم پیدا کنم! اما انگار کسی که رفته دمپایی خریده، فقط مردها را آدم می دانسته است!

بگذریم… یک دمپایی گَل و گُشاد می پوشم و از پله ها بالا می روم.

*

به هوای مادربزرگم که پیرزنی ۶۸ ساله است و تنها زندگی می کند، می روم آن جا. چشمان بی فروغش وقتی برق می زند که ما کلون در خانه اش را به صدا درآوریم.

تابلوی بزرگ نبش کوچه را که پیدا می کنیم، هم من خوشحال می شوم هم راننده.

در بزرگ ساختمان به داخل کوچه راهنمایی ام می کند. زنگ در را فشار می دهم و در باز می شود. وارد که می شوم نمی دانم به چشم یک جانی نگاهم می کنند یا یک آدم بی عاطفه! یا اصلا در بند این حرف ها نیستند و فقط به گاو صندوقی فکر می کنند که باید پر شود. بالاخره ماهی ۴۲۰ هزار تومان پول کمی نیست. تازه این هزینه برای آن هایی است که از پس کارهای شان برمی آیند. شاید هم به هیچ کدام از این حرف ها فکر نمی کنند و فقط کارشان ارائه ی یک سری خدمات است. (این جمله اِندِ مثبت اندیشی بود!)

قبل از این که وارد دفتر شوم، در پاگرد اول، روی تابلو اعلانات تذکرات مهم را می خوانم:

– در صورت داشتن بیماری های مسری نظیر آنفلوآنزا، سرماخوردگی، بیماری های ویروسی و… وارد بخش نشوید. (از این کلمه ی بخش اصلا خوشم نیامد! مگر خانه ها بخش دارند؟!)

– از دادن هر گونه داروی مسکن، تقویتی و… به ملاقات شوندگان خودداری کنید.

– قبل از دادن هر نوع خوراکی، مسئولین بخش را مطلع کنید.

این جمله ها را که می خوانم یاد بچه ها می افتم که در مراقبت شدید باید زندگی کنند. مثل یک محیط ایزوله. اما قطعا روح شان را نمی توانند از همه ی فکر و خیال ها و دلتنگی هایی که به ذهن شان هجوم می برد ایزوله کنند!

وارد دفتر مدیریت می شوم و مشخصات مادربزرگم را می دهم. روی اوضاع جسمی مادربزرگم و هزینه ای که وابسته به وضعیت سلامتی اش است تأکید می کند.

این جا حدود هفت سالی می شود که تأسیس شده است و در این هفت سال، ۵۰ مادربزرگ در آن، جا گرفته اند.

خانه؟!

به همراه خانم آزادمنش، مسئول بخش، از پله هایی که کف پوش قهوه ای روشن دارد –به رنگ دمپایی هایی که به پا دارم! – با لا می روم.

لباس سورمه ای پوشیده است؛ مثل سرپرستارها. دختر جوانی است. می پرسم کار این جا سخت است؟ می خندد و می گوید: «نه خیلی».

– چند سال است این جا مشغولی؟

– خیلی وقت نیست. من تازه آمده ام.

از روحیه ی مادربزرگ ها و پدربزرگ هایی که می آورند این جا می پرسم. صادقانه جواب می دهد: «خب، آن هایی که خودشان رضایت داشته اند، وقتی می آیند این جا، در کنار هم سن و سال های شان روحیه ی خوبی دارند. این جا دغدغه و نگرانی چیزی را ندارند. اما خب… آن هایی که بچه هایشان آنها را آورده اند، نه چندان. کلا بستگی به نوع برخورد خانواده های شان دارد».

پله ها را که بالا می روم توقع دارم بوی الکل را حس کنم؛ بوی تند مواد شوینده (تنها بویی که از آسایشگاه سالمندان کهریزک یادم هست)، اما این جا بوی خاصی نمی دهد!

خانه ی مادربزرگ من، بوی دم ته چین گوشتی می دهد که برای ما درست کرده است؛ بوی چای هِل دار …

این جا اصلا شبیه خانه نیست. وقتی داخل می شوی از ترکیب رنگ ها یخ می کنی. زمینِ سنگی، تخت های فلزی، پرده های سفید، پرستارانی با لباس های سفید، موهای سفید، پوست های چروکیده ی سفید…

خانه ی مادربزرگ من، پر از خاطره است، پر از رنگ، با گنجه های چوبی قدیمی که وقتی درش را باز می کنی، یا خوردنی های خوش مزه می بینی از کشمش و توتِ خشک گرفته تا تخته های کنجد عسل یا پر از عکس های یادگاری از بچگی و جوانی پدر و مادرهای مان، مادر بزرگ و پدربزرگم. پر از سوراخ-سُنبه برای شیطنت های کودکانه (که البته دیگر از ما گذشته است!).

همه چیز جور است!

روی تابلو اعلانات این سالن، اسم مادربزرگ ها را نوشته اند و نوع رژیم غذایی که باید بگیرند: معمولی، دیابتیک، نمکی و …

این جا هر روز پزشک هست و فیزیو تراپ. هفته ای یک بار هم متخصص اعصاب و روان به مادربزرگ ها سر می زند. هر کس رژیم غذایی مخصوص خودش را دارد، سر ساعت غذا می خورند، هر روز میوه ی فصل می خورند و عصرها چای و بیسکویت. حمام مرتب، خواب منظم، غذاهای متناسب با سن و نیازهای بدن شان، پرستارهایی که مراقب به موقع خوردن داروهای شان هستند. لباس های شسته شده ی تمییز… همه چیز بر اساس قاعده و نظم، بدون این که مادربزرگ ها زحمتی بکشند.

مادربزرگ من در خانه اش هیچ کدام از این امکانات را ندارد. یعنی راستش را بخواهید تا دردی امانش را نبرد، با خبر نمی شویم تا او را ببریم برای معاینه ی پزشکی!

خونه ی مادربزرگه

سالن را بالا و

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.