پاورپوینت کامل برش هایی کوتاه از زندگی خانوادگی علامه محمدحسین طباطبایی ۴۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل برش هایی کوتاه از زندگی خانوادگی علامه محمدحسین طباطبایی ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل برش هایی کوتاه از زندگی خانوادگی علامه محمدحسین طباطبایی ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل برش هایی کوتاه از زندگی خانوادگی علامه محمدحسین طباطبایی ۴۵ اسلاید در PowerPoint :

۱۹

اشاره

این نوشته شاید گاهی و جاهایی با داستان اشتباه گرفته شود اما داستانی وجود ندارد. آن چه هست یا در واقع آن چه سعی بر آن بوده است؛ روآیتی ساده، قابل تعقیب و قابل دسترسی از مستنداتی است که درباره زندگی علامه سید محمدحسین طباطبایی وجود دارد.

*

یک روز وقتی در نحو به «سیوطی» رسیده بودند، استاد از آنها امتحان گرفت و او رد شد. وقتی کاغذش را می گرفت، استاد بدون این که او را نگاه کند، گفت: «پسرجان! وقت خودت و من را ضایع کردی.» محمدحسین سرخ شد. کاغذ را پشتش قایم کرد و از مدرسه آمد بیرون. از خودش بدش می آمد. فکر کرد آدم چه قدر باید بی همت باشد، بی رگ باشد که چنین حرفی به او بزنند. نمی توانست آرام بگیرد یا برود بنشیند خانه. رفت بیرون شهر. شاید توی همان تپه هایی که همه شان سبز بودند، و بعدها گفت که آن جا «به عملی مشغول شد.» وقتی برگشت شهر، دوباره رفت سراغ درس و مدرسه، و خواند. طوری می خواند که انگار دنیا به آخر رسیده. به قول خودش: «با هر خودکشی ای که بود» می خواند و حل می کرد و می نوشت. تا آخر همین طور بود و تا آخر، تا وقتی زنده بود، برای کسی نگفت آن روزها، آن گوشه دور از شهر، به چه عملی مشغول بوده. جواب همه آن هایی که پرسیده بودند هم یک چیز بود: «عنآیت خداوندی دامن گیرم شد و عوضم کرد.»

*

دختر، نوه عمه محمدحسین است. الان محمدحسین بیست ودو سالش است، پس قمرسادات، این نوه عمه باید هفده هجده سال را داشته باشد. دده می گوید: «از خداشان هم هست که دخترشان را بدهند به تو. سید اولاد پیغمبر نیستی، که هستی. جمال نداری، که داری، هزار الله اکبر، این چشم ها مثل دریا. ملک و زمینت هم که شکر خدا محفوظ است دست حاج آقا. از آنها می گیری زندگیت را راه می اندازی.» اما محمدحسین ملک و زمینش را نگرفت.

*

قمرسادات گفت: «شما چرا این قدر ناراحت می کنید خودتان را؟ پول نمی دهند، خب ندهند. بالاخره یک مقدار اثاثیه داریم. این ها را می فروشیم، خرج سفرمان درمی اید.» اثاثیه همان جهاز قمرسادات بود؛ چینی های خوش گل لب طلایی، طلاهای ریز و درشت ۲۴ عیار… حالا چند صد تومان پول داشتند که می توانستند بدهند خرج کجاوه و کاروان و خورد و خوراک تا برسند به نجف.

توی نجف پیدا کردن خانه ای که بتوانند در آن زندگی کنند و اجاره اش هم با پول بخور و نمیر آنها جور دربیاید آسان نبود. بالاخره خانه ای پیدا کردند. می گفتند تا یک سال پیش، عالمی به اسم سیدابوالحسن اصفهانی آن جا می نشسته. خانه بزرگ بود و قمرسادات تعجب می کرد که چه طور با این اجاره چنین خانه ای به آنها داده اند. نجف گرم بود، با بادهای داغ و خشک. زمین تا آسمان با تبریز فرق می کرد. روزهای اول همه شان دچار غم غربت شده بودند.

*

کتاب جلویش باز است و او سرش را فرو کرده توی آن و ابروهایش را کشیده به هم. مطلب، باریک و حساس است، اما نمی داند چرا حواسش یک دفعه می رود پی جعبه ای که او و قمرسادات پس اندازشان را آن جا می گذارند، چند روز قبل آن هم تمام شد، چون الان دو سه ماه است که از تبریز پولی برایشان نرسیده. قمرسادات تودار است. چیزی نمی گوید، چون نمی خواهد تو شرمنده شوی. اما تا کی؟ تا کی می توانی این طور سر کنی؟ بدون پول، بدون اتاق گرم. آن زن و بچه چه گناهی کرده اند؟ انگار کسی در می زند. مرد قد بلندی پشت در بود که موها و ریش حنایی رنگ داشت. محمدحسین او را نمی شناخت. مرد گفت «من شاه حسین ولی هستم. خدای تبارک و تعالی می فرماید در این هجده سال، کی تو را گرسنه گذاشتم که درس و مطالعه را رها کردی و به فکر روزی افتادی؟ خداحافظ شما.»

*

چرا گفت در این هجده سال؟ از کی و چی را حساب می کرد؟ سن او که الان بالای سی سال است. از علوم دینی خواندنش هم که بیست و پنج سال، آن قدرها می گذرد، نجف هم که ده سال پیش آمده… عقلش به جایی قد نداد. چند روز بعد، نامه ای از تبریز آمد. نوشته بودند اوضاع طوری است که نمی شود پول فرستاد عتبات. نوشته بودند زمین ها کسی را می خواهد که بالا سرشان باشد و این که بهتر است برگردند و… چند اسکناس که از لابه لای نامه افتاد جلو پای محمدحسین آن قدر بود که بتوانند قرضی را که داشتند بدهند و تهش خرج برگشتنشان به تبریز هم بماند. با وجود سختی هایی که در این ده سال کشیده بودند، دلشان نمی خواست برگردند. محمدحسین و محمدحسن که دلشان نمی خواست، اما قمرسادات شاید تبریز را بیش تر دوست داشت او چیزی نمی گفت. می گفت: «طوری باشد که شما از درس و مطالعه نیفتید.»

*

محمدحسین برگشت تبریز سر آن ملک آبا و اجدادی در روستای شادآباد. شادآبادی ها از کارهای این طلبه تازه وارد که بعد فهمیدند مجتهد است تعجب و ذوق می کردند. او به کشاورزهایی که دستشان تنگ بود پول می داد و قبض می گرفت. قرار این بود که آنها بعد از دو فصل برداشت محصول، قرضشان را بدهند. اگر می دادند که چه بهتر؛ اگر نمی دادند محمدحسین قبض را پس می داد و بدهی را می بخشید.

*

او وقتی نجف بود، عادت داشت بعد از نماز صبح برود بیرون شهر قدم بزند. بیش تر می رفت قبرستان شهر. در تبریز هم همین کار را می کرد. امروز وقتی داشت بین قبرها راه می رفت، یکی از آنها توجهش را جلب کرد. از ظاهر قبر معلوم بود که مال یک آدم حسابی است و وقتی سنگش را خواند دید بعد از کلی القاب و احترامات، نوشته «شاه حسین ولی». همان بود که در نجف آمده بود دم در خانه. اما تاریخ فوتش سیصد سال پیش بود. محمدحسین نشست و نوک انگشت هایش را کشید روی سنگ قبر. گفت: «خیلی وقت است فهمیده ام چرا گفته بودی در این هجده سال… آن موقع هجده سال بود که این لباس ها، این عبا، عمامه تن من بود.»

*

باغچه های بزرگی که محمدحسین آن جا همه چیز را به همه چیز پیوند زده بود و گل و گیاه های عجیب از کار درآورده بود؛ هفت جور یاسمن، چهار جور انگور و انگور دیگری که فقط برگش شبیه انگور بود و زردآلو می داد و بچه ها آن را مثل یکی از افتخارات خانوادگی به همه نشان می دادند.

کاش می توانست به قمرسادات بگوید که دیگر بی طاقت شده و دوست دارد برود قم یا هر جای دیگری که بشود بیش تر از اینها درس خواند، درس داد، بحث کرد و نوشت، اما هر بار که صورت قمرسادات را می دید سست می شد.

بالاخره به حرف آمد و گفت: «هر جا شما بروید ما هم می اییم.»

*

در قم یک اتاق دراز بیست متری اجاره کردند که قمرسادات وسطش را پرده زد که بشود یک طرف آشپزی کرد. صاحب خانه هم همان جا زندگی می کرد؛ ساختمان آن طرف حیاط. یکی دو ماه اول خیلی سخت گذشت. آب قم شور بود، میوه کم و گران و درخت ها از آن هم کم تر و همه خاک گرفته. برای آنها که از باغ و سبزه تبریز و بریز و بپاش آن خانه درندشت آمده بودند، کمی طول می کشید به این چیزها عادت کنند.

*

آیت الله حجت مجاور مدرسه قدیمی، چند هزار متر زمین خریده بود و قصد داشت مدرسه را بزرگ کند و چیزی بسازد به سبک مدرسه های اسلامی قدیم که مسجد، محل در

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.