پاورپوینت کامل به اندازه یک پلک به هم زدن (ویژه ولادت حضرت فاطمه) ۲۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل به اندازه یک پلک به هم زدن (ویژه ولادت حضرت فاطمه) ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل به اندازه یک پلک به هم زدن (ویژه ولادت حضرت فاطمه) ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل به اندازه یک پلک به هم زدن (ویژه ولادت حضرت فاطمه) ۲۷ اسلاید در PowerPoint :

۸

یک لحظه، فقط به اندازه یک پلک به هم زدن همه آن نور را دیدند.

مثل شهاب از میان درخت ها و کوه ها و دشت ها و دریا ها، گذشت. خانه و زندگی آدم ها را روشن کرد و دور شد. دور از دسترس، کسی ندانست آن نور چه بود، از کجا آمد و به کدام سو رفت. بجز بانویی که دیگر با اتفاق هایی این چنین خو گرفته بود. از وقتی خودش را شناخت و با شهری که در آن زندگی می کرد آشنا شد هر روز حادثه ای تازه به سراغش می آمد.

روزی در حلقه کارگذاران و خدمت کارانش نشسته بود و یکی از عالمان و پارسایان یهود، از موسی و دین و آیین او و از آیند و روند تاریخ سخن می گفت و با نشانه هایی که از آخرین پیام آور بزرگ خدا در تورات یافته بود برای بانو و همجوارانش حرف می زد که او در اوج آراستگی و جوانی از برابر خانه گذشت.

تا چشم دانشمند یهود به جوان افتاد از بانو خواست کسی را در پی اش بفرستد و او را به آن مجلس بیاورد. رفتند و آمد.

نامت چیست و فرزند چه کسی هستی؟

محمد، فرزند عبدا…

کدام قبیله؟

قریش، از طایفه بنی هاشم. عبدالمطلب نیای من است و عمویم ابو طالب تا کنون سرپرستی ام را بر عهده داشته.

پارسای یهود که چشم از او بر نمی داشت با صدایی آرام تر پرسید: می توانی پیراهنت را کنار بزنی؟

محمد لباس را از روی سینه و شانه ها کنار زد. مرد یهود این بار با شور و شوق گفت: به خدا سوگند یافتم این همان است. همان انسان والاست و این نیز نشان پیامبری بر سینه اوست. دیری نمی گذرد که آوازه اش دنیا را پر می کند. سعادتمند کسی است که به همسری او در آید. این جمله آخر در گوش بانو چرخید و چند بار تکرار شد.

شبی در خواب دید خورشید در آسمان چرخ زد، با دلربایی خرامید، این سو و آن سو رفت و سرانجام بر بام خانه آنها فرود آمد.

عمویش در تعبیر این خواب گفت: چنین می نگرم که با مردی بزرگ و بلند آوازه پیمان زندگی خواهی بست.

از همان روزها که خورشید را در خانه اش دیده بود به همه آنها که به خواستگاری ثروت، زیبایی و جاه و جلالش می آمدند جواب رد می داد. چرا که آنها را تاریک می دید. هیچ کدام از آن مردهای به ظاهر شکوهمند خورشیدی نبود که چشمش را روشن کند. تا این که محمد با کاروان تجاری شهر و قدری از ثروت او به سفر رفت و با سودی چشم گیر باز آمد. اگر ضرر هم می کرد از محبوبیتش کاسته نمی شد. چراکه رفتار و گفتارش در آن سفر بیش تر از سود مال التجاره بانو بر سر زبان ها افتاده بود.

از آن وقت بود که حس کرد خورشید خانه اش را یافته است. ولی امان از دلهره های دست و پا گیر، که بر گلو چنگ می اندازد و آدمی را تا سر حد مرگ می کشاند.

تشویش چه می شود آیا، جان را به لب می آورد و دل را بی تاب و بی قرار می کند. بانو چاره ای دیگر نداشت. چشمی که با نور انس بگیرد در تاریکی وا می ماند. کسی را نزد محمد فرستاد و آنچه می خواست اتفاق افتاد.

محمد خورشید خانه بانو شد.

از آن به بعد هم حادثه های شگفت همراه زندگی او بودند و خود محمد شگفت انگیزتر و راز آلودتر از هر اتفاق ممکن بود.

مثلاً روزی آمد و برای بانو تعریف کرد که سنگ و درخت به من سلام می کنند و مرا رسول خدا می خوانند. یا روزی دیگر گفت: کسی از عالم بالا به غار حرا آمد و از من خواست به نام خداوند بخوانم و من خواندم آنچه او آورده بود را. او نیز ردای پیامبری را بر من پوشاند و به سوی شهر روانه ام کرد.

بانو دور خورشید خانه اش چرخید.

از آن روزها چند سال می گذرد. دیگر از آن شب نشینی ها و مهمانی ها خبری نیست.

کسی ثروت بانو را برای تجارت نمی برد. اصلاً کسی حالی از او نمی پرسد. و این اواخر برای بانو سخت گذشته است.

مردم خورشید خانه اش را سنگ می زنند، خاکستر بر سر و رویش می ریزند، او را دشنام می دهند و کودکان را در پی اش می فرستند که دیوانه و ساحر خطابش کنند.

تنها به جرم این که منطق خورشید تابیدن است هر چند این کار بر خفاشان گران آید، شهر باید از تیرگی مصون بماند.

بانو فقط می توانست گرد و غبار از روی محمد بزداید و بر زخم های جسم و جانش مرهم بگذارد و وقتی که او نبود بر این همه درد بگرید. ولی تا محمد می آمد هر چه غصه بود رخت بر می بست.

تا این که روزی خبر آوردند بانو باید تا چهل روز دوری خورشی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.