پاورپوینت کامل نتوانستیم شما را بشناسیم ۲۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل نتوانستیم شما را بشناسیم ۲۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل نتوانستیم شما را بشناسیم ۲۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل نتوانستیم شما را بشناسیم ۲۱ اسلاید در PowerPoint :

«به بهانه سالروز بازگشت آزادگان»

روزهای اول خیلی دل شان می خواست از سلول بغلی شان خبر بگیرند. شروع کردن به دیوار مشت زدن. کم کم از این کار برای خودشان رمزی درست کردند. حروف الفبا را از اول می شمردند، به شماره ی هر حرفی، مشت می زدند. بعد از چند هفته دست شان آمده بود و زود معنی ضربه ها را می فهمیدند. شماره ی حرف ها را حفظ شده بودند. این طوری هر روز از سلول بغلی خبر می گرفتند.

*

آمپول توی دست دکتر بود و زن را نگاه می کرد. زن آستینش را بالا نزد. رو کرد به سرباز عراقی: «برو بیرون! تا بیرون نروی آستینم را بالا نمی زنم. تو نامحرمی!» حتی وقتی چشم های آن ها را می بستند و برای بازجویی می بردند؛ توی راه، زن ها نمی گذاشتند سرباز عراقی دست شان را بگیرد و می گفتند: «آستین ما را بگیر!»

نمازشان که تمام شد، دست های یکدیگر را گرفتند و با صدایی بلند دعای وحدت را خواندند. صدایشان در سالن پیچید. نگهبان چند بار از دریچه سلول فریاد زد: «ساکت باشید!» اما اعتنایی نکردند. نگهبان با حرص گفت: «شما اسیر ما نیستین، ما اینجا اسیر شما شده ایم!»

سید حسن، همیشه توی آسایشگاه با نشاط بود. اما آن روز طور دیگری بود. همه متوجه شده بودند و پرسیدند: «چه شده سید؟»

کسی سر به سرش گذاشت: «نکند قرار است آزادت کنند؟» لبخندی زد و پاسخ داد: «مادرم برایم نامه داده است.»

اشک شوق از چشمش سرازیر شد. نامه را باز کرد و دوباره خواند: «فرزند عزیزم! من تو را در راه خدا دادم. اگر مصلحت خدا بر این قرار گرفت که یک روز به میهن اسلامی برگردی، نور چشم من و مایه افتخارم هستی و اما اگر مشیّت خدا بر این بود که برنگردی، من چیزی را که در راه خدا داده ام، دیگر پس نمی گیرم…» دوستانش را نگاه کرد و گفت: «از این که می بینم مادرم صبور و مقاوم است، خدا را شکر می کنم!»

سرباز عراقی پرسید: «چرا شما افراد پیر را در کارهای اردوگاه شرکت نمی دهید؟»

مرد جوان پاسخ داد: «ما از آن ها خواسته ایم که کاری انجام ندهند. آن ها جای پدر ما هستند!» سرباز عراقی پوزخند زد. خبر که به مسئولین عراقی رسید، دستور دادند: «از فردا همه پیرمردها خودشان برای گرفتن غذا بیایند وگرنه روزگارشان سیاه می شود!»

جوان ها چیزی نگفتند. اما باز هم در فکر بودند تا هر طور که می شود در کارها عصای دست پیرمردها باشند. نمی خواستند پیرمردها بیش از این در اردوگاه اذیت شوند.

فرماندهان عراقی به سربازان گفتند: «مواظب باشید در مورد خمینی حرف نامربوطی نزنید، چون اسرا حساس هستند و ممکن است قیام کنند و اردوگاه را به هم بزنند!»

اسرا، ارادت خاصی به امام خمینی داشتند. بعضی عکس امام را روی پارچه ای گلدوزی کرده بود و داخل بالش می گذاشت تا مبادا عراقی ها ببینند. برخی دیگر بر روی سنگ سیاهی، درست به اندازه کف دست، با سوزن آمپول عکس امام را حک کرده بود. بچه ها وقتی دل شان تنگ می شد، پیش او می رفتند و مدت ها به عکس امام نگاه می کردند.

در روزهای دهه فجر هم با صابون رختشویی روی پتو، عکس امام را می کشیدند. شوق عجیبی برای دیدن امام خمینی داشتند. خیلی شب ها، به نیت دیدن امام در خواب، قبل از خواب وضو می گرفتند. اگر تلویزیون تنها یک لحظه، امام خمینی را نشان می داد، از شوق شنیدن صدای امام، تا مدت ها پر روحیه و با نشاط بودند. آن قدر عاشق حضرت امام

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.