پاورپوینت کامل داستان های ابوشهرزاد ۲۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان های ابوشهرزاد ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان های ابوشهرزاد ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان های ابوشهرزاد ۲۹ اسلاید در PowerPoint :

بادکنک

علیرضا از روی صندلی پایین پرید و گفت: «همین جاست بابا، به خدا همین جاست، بیا ببین!»

خودم را به بی اعتنایی زدم. بلند شدم شبکه تلویزیون را عوض کردم و دوباره سر جایم برگشتم. اما علیرضا دست بردار نبود «بیا دیگه بابا، همین جاست، جلوی در»

در اتاق باز شد و نرگس با سینی چای آمد تو: «وای سرم رفت. چی می خواد حسن آقا؟

سینی را جلویم گذاشت. یک استکان چای برداشتم. حبه ای قند توی دهانم گذاشتم و زیر چشمی نگاهی به علیرضا انداختم و جواب دادم: «بگو چی نمی خواد! هر چی ببینه می خواد.»

علیرضا دوید جلوی مادرش و خودش را بالا و پایین انداخت: «مامان تو رو خدا. فقط یکی. همین جا ایستاده، جلوی در خانه» بیا، بیا ببین.

دست نرگس را کشید و به طرف پنجره برد.

ـ همون یکی. همون زرده که فقط یکی مونده.

نرگس برگشت و همان طور که به طرف در اتاق می رفت گفت: «بیخود، پنجاه تومان بدیم برای ده دقیقه؟! می ترکونیش.»

علیرضا گفت: «نه مامان؛ به خدا نمی ترکونمش… اصلا بازی نمی کنم تا محمد خاله سیما بیاد.»

اما وقتی دید مادرش از در خارج شد خودش را کوبید زمین و زد زیر گریه…

ـ تو رو خدا… بخرید دیگه

ـ بادکنکیه… بادکنک

با صدای بادکنکی صدای گریه علیرضا هم بلندتر شد.

گریه کنان به طرفم آمد.

دستم را گرفت و کشید: «بابا قول می دم نترکونمش… بخر دیگه»

گفتم: علیرضا جان بادکنک بدرد نمی خوره. بخاطر این که باید هی فوت کنی تویش تا باد بشه. گلویت را درد می آره.

علیرضا نق زد: نه، درد نمی آره. تو بیا ببین…

ـ اگه بچهِ…

ـ بیا نیگا کن… بادکنکاش چه قشنگه.

ـ بادکنکیه… بادکنک

من را دنبال خودش تا کنار پنجره کشاند. پسره تازه پشت لبش خط افتاده بود. روی زانوی راست شلوار رنگ و رو رفته اش وصله درشتی زده بود. پیراهن سفید ـ نه چندان تمیزی ـ تنش بود. شش بادکنک گِرد به سر چوب دستی اش آویزان بود. همان طور که سر به اطراف می چرخاند و داد می زد، ناگهان نگاه هایمان به هم گره خورد. چند لحظه ای چشم در چشم هم ـ مثل جادو شده ها ـ ایستادیم. بالاخره گفت: «آقا بادکنک بدم؟»

ـ نخیر

این را با غیض گفتم و سرم را عقب کشیدم. اما یکدفعه صدای علیرضا بلند شد: «آره، آره، یکی بدید. بابا تو رو خدا…» دستش را محکم کشیدم و پرتش کردم وسط اتاق: «بیا پایین ببینم»

صدای گریه اش به نعره تبدیل شد. مغزم تیر کشید. به طرفش رفتم تا با دو تا پس گردنی صدایش را خاموش کنم. در اتاق باز شد و نرگس سراسیمه تو آمد: چی شده؟

ـ می تونی این بچه ات رو بگیری یا نه؟

ـ مگه چی شده؟

ـ من بادکنک می خوام.

ـ بادکنکیه، بادکنک

ـ برای یک بادکنک بچه رو کشتی؟

انگار بادکنکی توی سرم بترکانند؛ اعصابم بهم ریخت. دیگر طاقت نیاوردم و به طرف در خانه رفتم. یک بادکنک مارپیچ به بادکنک هایش اضافه کرده بود.

ـ بادکنکیه بادکنک

آهای بادکنکی! ما بادکنک نمی خوایم. راهت رو بکش و برو، یالّا…

پسر بادکنک فروش یه قدم عقب گذاشت و گفت: «من چکار به شما دارم؟! بادکنک می فروشم.»

ـ نمی خوام کنار خونه من بفروشی. برو یه جای دیگه بادکنک بفروش… اصلا ما مریض داریم.

ـ بابا تو رو خدا…

سر را برگرداندم. علیرضا سرش را از پنجره بیرون آورده بود.

ـ سرت رو ببر تو وگرنه…

مثل این که نرگس بود که او را از کنار پنجره کشید. برگشتم و این بار با چنان خشمی به بادکنکی نگاه کردم که سرش را زیر انداخت و راه افتاد. ولی چند قدم بیش تر نرفته بود که دوباره گفت: «بادکنکیه… بادکنک» مثل این که برای آخرین بار می خواست این طور ناراحتی اش را خالی کند.

به خودم گفتم: «بگذار این طور دلش خنک شود.» و به طرف خانه آمدم. در را که بستم به در تکیه دادم و نفسی عمیق کشیدم. ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست. مثل لبخند یک فاتح. در اتاق را که باز کردم صدای گریه علیرضا ریخت بیرون. خواستم سرش داد بزنم ولی به خودم گفتم: «بگذار نق بزند. بادکنکی که رفته. او هم بالاخره ساکت می شود.»

با همین استدلال پا درون اتاق گذاشتم. نرگس هم گوشه اتاق نشسته بود.

ـ چرا گفتی… بره

اعتنا نکردم. آمدم و کنار نرگس نشستم. اما هنوز ننشسته بودم که این بار نرگس گفت: «حالا یه بادکنک برای بچه می خریدی چه می شد؟ بهتر از وق زدنش نیست؟! ببین چطور خونه رو…

حرفش را قطع کردم: «هیس س س… جلوش این طور نگو. نباید هر چه بچه خواست بهش بدی. تو اگر بگذاری به عهده من…

ـ بادکنکیه… بادکنک

یک بادکنک دیگر توی سرم ترکید گریه علیرضا قطع شد. سر بر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.