پاورپوینت کامل سفر به ریشه ها «ادب» ۳۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل سفر به ریشه ها «ادب» ۳۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سفر به ریشه ها «ادب» ۳۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل سفر به ریشه ها «ادب» ۳۲ اسلاید در PowerPoint :

۵۷

از همان کودکی در این فکر بودم که چگونه با آدم های بزرگ تر از خودم و قشرهای مختلف
جامعه ای که در آن زندگی می کنم، ارتباط برقرار کنم. هنگامی که پا به عرصه نوجوانی
گذاشتم، دلم می خواست از هر فرصتی بهره مناسب بگیرم و لحظه های کوچک و بزرگ
زندگی ام را معنا و مفهوم ببخشم، ولی چگونه؟

هر روز از خانه به مدرسه و از مدرسه به خانه می رفتم و می آمدم. تکالیف درسی را به
درستی انجام می دادم. در کلاس به حرف های معلم با دقت گوش می سپردم. تقریبا همه
دانش آموزان و دوستانم به همین ترتیب روزگارشان را سپری می کردند. خیلی ها به کمتر از
این مقدار هم راضی بودند. عده ای نیز وضعیت موجود را مناسب می دانستند، ولی یک حس
مرا وامی داشت که پا فراتر بگذارم، ولی چگونه؟

پدرم در کارگاه آهنگری، از صبح تا شب پتک می زد و کار می کرد. مادرم با تمام قدرت،
همه عاطفه و احساسش را در خانه داری و تَر و خشک کردن ما بچه ها صرف می کرد.

تنها دوست و صمیمی ترین رفیقم، مسعود بود. من و مسعود در یک مدرسه درس
می خواندیم و همیشه با هم بودیم. پدرش چند سال پیش فوت کرده بود و تنهایی و سنگینی
غربت، به شدت آزارش می داد. مدتی بود که رفتار مسعود خیلی تغییر کرده بود. او دیگر مثل
گذشته نبود و برای بازی کردن هم چندان رغبتی نشان نمی داد.

آن روز وقتی از مدرسه برمی گشتیم، دستم را دور گردنش حلقه کردم و در راه از او
پرسیدم: «چی شده؟ کمتر توی کوچه و جمع می بینمت!» مسعود در حالی که از پاسخ دادن من
طفره می رفت، بدون مقدمه گفت: «راستی به تو نگفته بودم، یک دایی داشتم که در شهر
دیگری با خانواده اش زندگی می کرد. سال گذشته همسر و دو فرزندش را در یک حادثه از
دست داد. دایی من معلم بود و پس از این پیشامد، از شدت ناراحتی و غصه، زودتر از وقت
بازنشست شد. حالا که هم بیکار شده و هم تنها، تصمیم گرفته پیش ما بماند.خوب شد، هم او
تنها نیست هم ما». از مسعود پرسیدم: «راستی اسمش چیه؟» مسعود گفت: «مصطفی هاشمی،
اون خیلی باسواد و باکمالات و فهمیده است. من هم از وقتی که آمده، پیش می رم و از علم و
تجربه اش بهره می برم.» از شنیدن حرف های مسعود، حال و هوای من عوض شد. احساس
می کردم که گم شده ام را پیدا کرده ام. بی درنگ صورتم را نزدیک تر بردم و خواهش کردم که
مرا هم در جمع خودشان بپذیرند. مسعود گفت: «تو با پدرت صحبت کن، من هم با دایی
مصطفی هماهنگ می کنم.» ترتیب هماهنگی داده شد و فردای آن روز همراه مسعود، از
مدرسه یک راست به خانه آنها رفتیم. وارد خانه مسعود شدیم و از پله های باریک خانه بالا
رفتیم. درست در محل پاگرد پله ها، یک در چوبی قدیمی، روبه روی چشمانم ظاهر شد.
مسعود با ته خودکار در زد و با اجازه وارد شدیم. سلام کردیم و من دو زانو مقابلش نشستم.
آقای هاشمی در حال مطالعه بود.

مسعود گفت: «دایی جان، این دوست صمیمی من ناصر است؛ همان کسی که پیش از این
درباره او با شما صحبت کرده بودم.» او دست مهربانش را به طرف من دراز کرد و در حالی که
دستم را می فشرد، پرسید: «ناصرِ…؟» گفتم: «ناصر بهرامی هستم.»

لبخند شیرین، چهره باوقارش را گل باران کرده بود، کمی با من صحبت کرد. من هم از
فرصت پیش آمده استفاده کردم و علاقه فراوان خودم را برای فعالیت در کارهای فوق برنامه
و بالا بردن سطح علم و آگاهی بیان کردم. مسعود یک سینی چای آورد و نزد من نشست. آقای
هاشمی روبه ما کرد و گفت: «اینکه خواهان کسب علم و آگاهی بیشتر هستید، بسیار خوب و
تحسین کردنی است. این روحیه کمکتان می کند که در آینده آدم موفقی باشید، ولی من
پیشنهادی دارم. بروید و با گروه های مختلف مردم، درباره موضوع های متنوعی که به شما
خواهم داد، گفت وگو کنید.

این کار با اینکه سختی هایی دارد و ممکن است گاهی شما را با رفتارهایی ناخوش آیند
روبه رو کند، نتایج گران بهایی نیز به دنبال خواهد داشت: شناخت محیط اطراف، آگاهی از
سطح اطلاع و علم قشرهای گوناگون مردم و تأثیر دریافت این اطلاعات در فکر و ذهن شما.
شما باید متناسب با موضوعی که می دهم، پرسش هایی را مطرح کنید. در جاهای مختلف
شهر، با افراد متفاوت گفت وگو و پاسخ ها را یادداشت کنید. در نهایت، ما پرسش و پاسخ ها را
با هم بررسی و نتیجه گیری خواهیم کرد. البته درس و مدرسه نباید کم رنگ شود، این کار
مربوط به اوقات بیکاری شماست. پس هر وقت که دلتان خواست، آستین همت بالا بزنید و
کار را شروع کنید. اولین موضوعی را هم که به شما پیشنهاد می کنم، موضوع «ادب» است.»

مسعود: «دایی جان، مثلاً چه چیزی بپرسیم؟»

آقای هاشمی: «از اینجا به بعد باید با فکر خودتان حرکت کنید. من فقط راهنمایی می کنم،
ولی حالا یک سؤال را برای نمونه برایتان می گویم. مثلاً می پرسید: انسان با ادب، به چه کسی
گفته می شود؟»

پس از مدتی، خداحافظی کردیم و از خانه بیرون آمدیم. از آن روز تا چند روز دیگر،
همه اش فکر می کردیم که چگونه و از کجا شروع کنیم. پیش از هر چیز، پرسش هایی را طرح
کردیم و سرانجام از خانه بیرون زدیم.

آن روز جمعه بود، ما به پارک محله خودمان رفتیم. در آنجا با خانم نس

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.