پاورپوینت کامل بخل به زبان طنز (حکایت های طنزگونه از بخیلان) ۱۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل بخل به زبان طنز (حکایت های طنزگونه از بخیلان) ۱۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بخل به زبان طنز (حکایت های طنزگونه از بخیلان) ۱۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل بخل به زبان طنز (حکایت های طنزگونه از بخیلان) ۱۲ اسلاید در PowerPoint :

۶۳

شیرین تر از جان

«مرد بخیلی که از کم غذایی زرد و نزار گشته بود، در بستر بیماری افتاد. طبیبی برای معالجه اش به
خانه او رفت. در اتاق بیمار، شیشه گلابی دید که درش را گل گرفته بودند. طبیب توصیه کرد که گل
شیشه را بردارند و از آن گلاب، بر سر و روی بیمار بپاشند. ناگهان مرد بیمار فریاد زد که این کار را
نکنید؛ چون گلاب به جان او بسته است. بیمار این را گفت و از دنیا رفت. پس از آنکه او را دفن
کردند، از همان گلاب بر خاک قبرش ریختند».

از من چیزی نخواه

«درویشی نزد بخیلی رفت و چیزی از او طلب کرد. بخیل گفت: اگر یک سخن من قبول کنی، هر چه
بگویی، خواهم کرد. درویش پرسید: آن سخن چیست؟ بخیل گفت: از من چیزی نخواه، دیگر هر چه
بگویی، بکنم».

سخنی با سکه ه

«بخیلی هرگاه سکه ای به دست می آورد، با آن حرف می زد و با صدای بلند به آن می گفت: ای درم!
تو بسیار زمین دیده ای و بسیار کیسه ها دریده ای و بسیار ناکسان را بزرگ کرده ای و بسیار بزرگان را بر
زمین زده ای. اکنون به جایی افتاده ای که شعاع آفتاب سایه بر تو نمی اندازد.

سپس بخیل سکه را در کیسه اش می انداخت و می گفت: بیارام و قرار گیر که در جایی افتاده ای که
تو را تحویل نخواهد بود، مگر به وقت مرگ!

آزمون مسلمانی

«سیدی نزد تاجری خسیس آمد و از او خمس طلب کرد. تاجر جواب داد: اگر از اول می دانستم که
جدت چنین اولادی دارد و چنین درباره ایشان وصیت کرده، من به رسالت او اقرار نمی کردم».

نیست، نداریم، خدا بدهد!

«فقیری به در خانه بخیلی آمد و گفت: ای اهل خانه مرا به لقمه نانی سیر کنید! گفتند: نان نداریم.
گفت: لباس ندارم، لباسی به من دهید. گفتند: خدا بدهد! گفت: شب در تاریکی می نشینم، قدری
روغن چراغ به من دهید. گفتند: خیر است. گفت: قدری خورش بی نان دهید تا اگر نانی بیابم، با آن
خورش بخورم. گفتند: نیست. گفت: شب روانداز ندارم، دست گیری کنید. گفتند: نداریم و هر چه گفت،
در جوا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.