پاورپوینت کامل الگوی زن مسلمان;حضرت فاطمه زهرا(س) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل الگوی زن مسلمان;حضرت فاطمه زهرا(س) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل الگوی زن مسلمان;حضرت فاطمه زهرا(س) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل الگوی زن مسلمان;حضرت فاطمه زهرا(س) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

۶۳

بال های جبرئیل شرق و غرب زمین را پوشاند. رسول خدا(ص) مشتاقانه در انتظار وحی بود:
یا محمد! خداوند بلندمرتبه تو را سلام می رساند و امر می کند چهل شبانه روز از
خدیجه دوری کنی. پیامبر خدا مثل همیشه تسلیم وحی شد و چهل روز از همسر مهربانش دوری
کرد. روزها روزه گرفت و شب ها تا صبح عبادت کرد. عمار را به خانه خدیجه فرستاد که
بگوید دوری اش از او به امر خداست، نه از دشمنی و ناراحتی. خدیجه روزها می گریست و
شب ها را در غم دوری از حبیبش به صبح می رساند.

چهل روز گذشته بود. بار دیگر بال های جبرئیل بر زمین گسترده شد. این بار سیبی به
رسول خدا(ص) داد. یا محمد! پروردگارت تو را سلام رساند و این هدیه را از بهشت برایت
فرستاد. حضرت سیب را به سینه چسباند و سپس آن را دو نیم کرد. نوری درخشان از درون
سیب تابید و چشمانش را مبهوت خود ساخت.

این چه نوری است جبرئیل؟

ای محمد آن را بخور و بیمی نداشته باش. این نور در آسمان، منصوره و در زمین فاطمه
است.

چرا در آسمان منصوره و در زمین، فاطمه؟

در آسمان منصوره است؛ چون بنا بر قول حضرت حق «بنَصرِالله یَنصُرُ مَن یَشاء.»[۱]
خداوند دوستانش را یاری می کند و فاطمه است چون دوستانش را از آتش و دشمنانش را از
دوستانش جدا می کند.

سیب را میل فرمود و به خانه خدیجه رفت.

خدیجه که از رختخواب برخاست, نور فاطمه را در خود احساس می کرد.[۲]

روزی رسول خدا(ص) وارد خانه شد. خدیجه را دید که با کسی سخن می گوید. پرسید: خدیجه
با که سخن می گویی؟ گفت: «جنینی که در شکم دارم با من سخن می گوید و همدم من
است.»[۳] جبرئیل نازل شد: «یا محمد! به خدیجه بگو جنین او دختر است و نسل پیامبر از
اوست».

بیستم جمادی الثانی سال پنجم بعثت، درد شدید, وجود خدیجه را فراگرفت. در پی زنان
قریش و بنی هاشم فرستاد تا یاری اش کنند. گفتند: تو خواهش ما را نپذیرفتی و یتیم
ابوطالب را به همسری برگزیدی که مالی نداشت. ما هم خواهش تو را نمی پذیریم.

پس با درد خود تنها مانده بود که چهار زن گندم گون و بلندبالا بر او وارد شدند.
ترسید. گفتند: اندوهگین نباش خدیجه! ما فرستادگان خداییم؛ ساره,آاسیه, مریم دختر
عمران و کلثوم خواهر موسی نشستند؛ یکی سمت راست دیگری سمت چپ، آن یکی روبه رو و
دیگری پشت سر خدیجه.

کودک, پاک و پاکیزه از رحم خدیجه خارج شد. نوری تمام خانه های مکه را فراگرفت. ده
حوریه با طشتی از بهشت و ظرفی از آب کوثر به خانه خدیجه وارد شدند. کودک را با آب
کوثر شستند و در پارچه ای سفیدتر از شیر و خوش بوتر از مشک و عنبر پیچیدند.[۴] کودک
لب به سخن گشود.

شهادت می دهم که خدا یکتاست و پدرم بزرگ پیامبران آسمانی, شوهرم بزرگ جانشینان و
فرزندانم سادات و بزرگان امت اسلامند.[۵]

می خواستند بر کودک نامی نهند. رسول در انتظار وحی بود. فرشته حق از سوی پروردگار
نازل شد و لب به سخن گشود و کودک را فاطمه نامید.[۶] این نخستین کودک در اسلام بود
که نامش را فاطمه می نهادند.[۷]

هفت ساله بود که داغ مادر بر دلش نشست؛ درست سه روز پس از وفات ابوطالب عموی
پیامبر ـ گریان دور پدر می چرخید و می پرسید: پدر جان! مادرم کجاست؟ جبرئیل نازل
شد. پاسخ فاطمه را آورد: «یا محمد! به فاطمه(س) سلام برسان و آرامش کن که مادرش
خدیجه در خانه های بهشتی کنار مریم و آسیه است». فاطمه(س) بشارت را شنید و خندید.
فرمود: «خدا حقیقت سلام است و از اوست سلام و به سوی اوست سلام».[۸]

از عاص بن وائل پرسیدند: با که صحبت می کردی؟ محمد را نشان داد و گفت: «ذلک الابتر؛
با مردی که پسر ندارد و نسلش بریده شده است.» کوثر نازل شد؛ مژده خیر و برکتی
فراوان بر پیامبر: «دشمنت ابتر خواهد ماند[۹]و فاطمه(س), مایه بقای نسل تو و خیر و
برکت فراوان خواهد شد». ذریه آخرین پیامبر از کوثر ادامه یافت.

فرستاده حق کنار خانه کعبه نماز می خواند, خدیجه و علی هم پشت سر او. مشرکان در حال
نماز او را اذیت می کردند, سنگ بر پیشانی اش می زدند و زخمی اش می کردند.

پس چون دل شکسته و سر و صورت خون آلود به خانه می آمد, دستان کوچک فاطمه بود که بدن
و لباس پدر را تمیز می کرد. زخم ها را مرهم می گذاشت و به پدر آرامش می داد.[۱۰] به
او می گفتند ام ابیها؛ چراکه برای پدر, به اندازه یک مادر واقعی, دل سوز بود.

هشت ساله بود که پیامبر به مدینه هجرت کرد. سه روز بعد علی(ع) مادر خود، فاطمه بنت
اسد، فاطمه(س) دختر پیامبر و فاطمه دختر زبیر بن عبدالمطلب را با خود به سمت مدینه
برد. در میان راه به دشمنان که با صد شتر در پی پیامبر بودند و قصد دستگیری او را
داشتند، برخوردند. دشمنان برای کشتنشان شمشیر تیز کردند. هر سه بانو ترسیده و
ناراحت بودند, ولی علی(ع) با شجاعت سواران را از پای درآورد.[۱۱] فاطمه(س) به برکت
شجاعت علی(ع) سالم به مدینه رسید.

آیه نازل شد: «رسول خدا را آن گونه که همدیگر را صدا می زنید، نخوانید». (نور : ۶۳)

از آن پس شرم کرد که رسول خدا(ص) را پدر بنامد. پس او را رسول الله صدا زد. پدر سه
بار از او رو گرداند و پاسخ نگفت, تا بار آخر که رو به یگانه دخترش کرد و گفت:
«دخترم این آیه درباره تو و خانواده و نسلت نازل نشده، تو از منی و من از تو. مرا
پدر صدا بزن که قلبم را حیات می دهد».[۱۲]

با ورود فاطمه(س), پدر تمام قامت جلویش می ایستاد, او را می بوسید و در جای خود
می نشاند.[۱۳] از او پرسیدند: کدام یک از اهل خانواده ات دوست داشتنی ترند؟ فرمود:
فاطمه,[۱۴] او حوریه ای است در شکل انسان. مشتاق بوی بهشت که می شوم, فاطمه(س) را
می بوسم.[۱۵] بوی پیامبران, بوی به است؛ بوی حورالعین, بوی آس و بوی فرشتگان، بوی
گل سرخ, دخترم فاطمه(س) بوی هر سه را می دهد.[۱۶] خدا از خشمش خشمناک و از
خشنودی اش خشنود می شود.[۱۷]

دست فاطمه(س) را گرفت و از خانه بیرون آمد.فرمود: هرکس او را می شناسد که شناخته و
هر کس نمی شناسد، بداند او فاطمه(س) دخت محمد است؛ پاره تن من و قلب و روحم که در
دو پهلویم قرار دارد. هر که او را بیازارد، مرا آزرده و هر که مرا بیازارد، خدا را
آزرده است.[۱۸] فاطمه(س) را می بوسید, گاه صورت خود را بر روی صورت و گاه بر سینه
فاطمه(س) می گذاشت. تا چنین نمی کرد. به بستر نمی رفت.[۱۹]

اهل مدینه و بزرگان قبایل و عشایر, از پیامبر خواستگاری اش می کردند و پیامبر به
همه می گفت: منتظر فرمان خدایم. خداوند همسر فاطمه(س) را برگزیده و دستور پیوند
آسمانی شان را داده بود.[۲۰] از این جز، چهل روز قبل در ماه رجب عقد فاطمه(س) را با
علی(ع) در آسمان ها خوانده بودند.[۲۱] راحیل یکی از خوش بیان ترین فرشتگان عرش در
پیشگاه پروردگار و فرشتگان, در این عقد آسمانی سخنرانی کرده بود.[۲۲] اینک اول
ذی الحجه بود؛ چهل روز پس از آن عقد آسمانی، علی(ع) به همراه برادرش عقیل برای
خواستگاری فاطمه(س) می رفت.

ام البنین, ایشان را در راه دید و از منظورشان آگاه شد. گفت: کلام ما زنان در این
امور بهتر است، کار را به من بسپارید. آن گاه به خدمت رسول خدا(ص) رسید و گفت: نبی
خدا! علی بن ابی طالب(ع) خواستار فاطمه(س) است و تاکنون از بیان آن شرم کرده.[۲۳]

پیامبر، فاطمه(س) را نزد خود خواند و فرمود: «دخترم! پسرعمویت علی(ع) از تو
خواستگاری کرده به وصلت با او راضی هستی؟».

دانه های عرق بر پیشانی فاطمه (س) نشست و گونه هایش از شرم سرخ شد. سر به زیر افکند
و پرسید: نظر شما چیست؟ فرمود: «أذن الله فیه من السماء؛ خدا از آسمان اجازه داد.»
فاطمه با اطمینان و محکم پاسخ داد: «راضی ام به آنچه خدا و پیامبرش به آن
راضی اند».[۲۴]

فرمود: «پدر جان! دختران در ازدواج, درهم و دینار را مهریه قرار می دهند، فرق من با
آنها چیست؟ دوست دارم به جای درهم و دینار از خدا بخواهید مهریه من, شفاعت
گناه کاران امتم باشد.»[۲۵] خداوند پذیرفت و یک چهارم دنیا را هم بر مهریه اش
افزود. بهشت و دوزخ را هم کابین او قرار داد تا دوستانش را وارد بهشت کند و دشمنانش
را داخل دوزخ.[۲۶]

برای خرید جهیزیه که پول آن از فروش زره علی فراهم شده بود, مردها راهی بازار شدند
و فاطمه در خانه ماند. پیراهنی بلند, روسری بزرگ, آسیاب دستی, کاسه مسی, مشک
آبخوری, طشت لباس شویی, کاسه ای بزرگ برای دوشیدن شیر, پرده ای پشمی, چادری ساده و
چند تکه دیگر اثاث خانه علی(ع) و فاطمه(س) را تشکیل داد.[۲۷]

علی(ع) با اشتیاق، خانه را برای حضور همسرش آماده می کرد. کف خانه را با شن نرم
پوشاند و بستری از پوست قوچ و بالشی از لیف خرما فراهم ساخت. چوبی در زمین نشاند
برای آویزان کردن مشک آب و با پارچه ای روی آن را پوشاند.[۲۸] کلبه حقیر، اما
نورانی علی(ع), آماده پذیرش فاطمه(س) بود.

به فرمان پیغمبر, فاطمه(س) را حاضر کردند. عرق شرم بر رخسار فاطمه(س) نشسته بود و
پاهایش می لرزید. پدر فرمود: «خداوند در دنیا و آخرت لرزش را از تو دور گرداند
دخترم!» فاطمه در برابر پیامبر ایستاد. رسول خدا(ص) پرده از رخسارش کنار زد تا
علی(ع) چهره همسرش را ببیند. دست فاطمه را در دستان علی (ع) نهاد و فرمود: «بارک
الله لک فی ابنه رسول الله؛ علی جان فاطمه خوب همسری برای توست.»[۲۹] سپس رو به
فاطمه(س) کرد و فرمود: «دخترم او بهترین شوهر است.[۳۰] و اگر علی (ع) با این همه
عظمت و لیاقت آفریده نشده بود، هیچ کس بر روی زمین لیاقت همسری تو را نداشت».[۳۱]

اسب خاص پیامبر، را آماده کردند و پارچه ای ریشه دار بر آن افکندند. فاطمه(س) بر
اسب نشست. سلمان زمام اسب را گرفته بود. رسول خدا جلوتر از فاطمه(س), جبرئیل با
هفتاد هزار فرشته در سمت راست و میکائیل با هفتاد هزار فرشته در سمت چپ فاطمه(س)
می رفتند و تکبیر می گفتند. از آن شب تکبیر گفتن در عروسی مرسوم شد.[۳۲]

چون به خانه علی (ع) پا نهاد, ثانیه های نخستین زندگی مشترک را با ستایش همسرش آغاز
کرد: «بالاترین افتخار و عزت از آن ما شد و ما در میان فرزندان عدنان سربلند شدیم.
تو به بزرگی و برتری رسیدی و از همه آفریده ها والاتر شدی. جن و انس از مقام والایت
عقب ماندند. منظورم تویی علی جان! بهترین کسی که بر خاک قدم نهاده است. بزرگوار و
صاحب احسان و نیکی تا آن گاه که مرغان بر شاخه ها ترانه می خوانند, مراتب والای
اخلاقی و بزرگی ها از آن توست.»[۳۳] فاطمه در ستایش همسر یگانه اش شعر می خواند و
وارد زندگی علی(ع) می شد.

شب عروسی و آغاز زندگی مشترک شیرین ترین لحظه های زندگی اش بود. با وجود این نگران
در گوشه ای نشسته بود و می گریست. چون علی (ع) دلیل گریه اش را پرسید, فرمود: «به
یاد پایان عمر و شب اول قبرم افتادم. امروز از خانه پدر به خانه تو آمدم و روزی از
خانه تو به سمت خانه قبر و قیامت می روم. علی جان! بیا نماز بخوانیم و عبادت
کنیم.»[۳۴] هر دو به نماز ایستادند، نمازی به حق عاشقانه!

صبح پس از عروسی, رسول خدا(ص) وارد خانه فاطمه(س) و علی(ع) شد. پیراهنی را که برای
شب عروسی دخترش تهیه کرده بود, بر تن وی ندید. نوعروس خانه علی(ع) پیراهنی کهنه بر
تن داشت. پرسید: «دخترم! پیراهنی را که برای شب عروسی ات تهیه کردم، چه کردی؟»
فرمود: «در راه, فقیری لباس خواست آن را درآوردم و تقدیمش کردم.» پرسید: «چرا
پیراهن کهنه را ندادی؟» پیامبر، زیباترین پاسخ را شنید: «آیات الهی را به یاد آوردم
که هرگز به نیکی نمی رسید تا آنچه را دوست دارید، انفاق کنید.»[۳۵] جبرئیل بر رسول
نازل شد و عرض کرد: «یا محمد! خدا به زهرا(س) سلام می رساند و می فرماید: هر چه
بخواهد، به او می دهیم».[۳۶]

چند روز پس از پیوند پربرکت آن دو نور الهی, رسول خدا(ص) از علی(ع) پرسید: «همسرت
را چگونه دیدی؟» فرمود: «بهترین یاور برای اطاعت خدا.» از فاطمه(س) نیز همین سؤال
را پرسید. فرمود: بهترین همسر.[۳۷]

نزد رسول خدا(ص) آمده بودند تا در تقسیم کارهای زندگی, راهنمایی شان کند و پیامبر
فرمود: کارهای خانه با فاطمه(س) و کارهای خارج از منزل با علی(ع). الگوی عصمت و
مظهر عفت در دو جهان, پس از شنیدن این کلام پدر فرمود: «تنها خدا می داند از این که
کارهای بیرون خانه به من واگذار نشد، چقدر خوش حالم!»[۳۸]

از پنجمین معصوم, حضرت باقر العلوم(ع) روایت شده است که فرمود: «علی هیزم فراهم
می کرد و آب از چاه می کشید. فاطمه گندم را آرد و آن را خمیر می کرد و نان
می پخت.»[۳۹] علی می فرمود: «فاطمه(س) آن قدر با مشک آب کشید که اثر آن در سینه اش
آشکار شد. آن قدر با دستانش آسیاب کرد که دستانش پینه بست. آن قدر خانه را جارو کرد
که لباس هایش خاک آلود شد و آن قدر آتش در زیر دیگ روشن کرد که لباس هایش سیاه و
دودآلود شده بود».[۴۰]

با دستان غرق خون، خدمت پدر رسید، کمک کاری برای امور خانه درخواست کرد. پدر تسبیحی
به او آموخت تا روحش آرامش یابد. ۳۴ بار الله اکبر, ۳۳ بار الحمدلله و ۳۳ بار سبحان
الله. [۴۱]

باقر العلوم (ع) فرمود: «خداوند به چیزی برتر از تسبیح فاطمه زهرا(س) عبادت نشده
است. اگر چیزی برتر از آن بود, هر آینه رسول خدا(ص) آن را به فاطمه(س) می بخشید.
تسبیح فاطمه(س) بعد از هر نماز، از هزار رکعت نماز مستحبی محبوب تر است». [۴۲]

نجاشی, پادشاه حبشه، کنیزی به نام فضه برای رسول خدا(ص) به عنوان هدیه فرستاد. آن
حضرت او را به زهرا(س) بخشید. این کنیز سعادتمند از برکت کنیزی فاطمه(س)، به آنچنان
رتبه های معرفتی رسید که بیست سال جز قرآن سخنی نگفت.[۴۳] روزی سلمان, وارد خانه
فاطمه شد. فاطمه(س) را مشغول آسیاب کردن دید, در حالی که دستانش مجروح شده بود و
فضه نیز در گوشه ای نشسته بود پرسید: ای دختر پیامبر چرا کارهایتان را به فضه
نمی گویید. فرمود: «پدرم کارها را تقسیم کرده است, روزی بر عهده من و روزی بر عهده
فضه، امروز نوبت من است».[۴۴]

رسول خدا هرگاه قصد سفر داشت, آخرین خانه ای که برای خداحافظی با اهل آن می رفت,
خانه فاطمه(س) بود و نخستین خانه ای هم که در بازگشت از سفر به آنجا می رفت, منزل
فاطمه(س) بود.

این بار هم از سفر برگشته بود و چون به خانه فاطمه(س) رفت, دو دستبند نقره و یک جفت
گوشواره بر دست و گوش دخترش دید و یک پرده نو بر در منزل وی. پس بدون آنکه داخل
برود, به مسجد رفت. فاطمه(س) با این اندیشه که پدر از این زیورآلات مختصر اندوهگین
شده است، همه را درآورد و نزد آن حضرت فرستاد و پیام داد: «پدرم این زیورآلات اندک
را در راه اسلام انفاق کن.» خنده بر لب های رسول خدا(ص) نشست و سه بار فرمود:
«فَداها اَبُوها؛ پدرش به قربانش».[۴۵]

صدیقه کبری(س) گوهر تابناکی را در وجود خود حمل می کرد. در همین دوران، علی(ع) وارد
خانه شد و او را پریشان و در بستر دید. سرش را به دامن گرفت و پرسید: «فاطمه جان چه
میل داری؟ فرمود: پسرعمو! پدرم سفارش کرده از شوهرت چیزی مخواه, مبادا که توان تهیه
آن را نداشته باشد و شرمنده شود. علی(ع) دوباره اصرار کرد: «فاطمه جان! به حق من
آنچه میل داری بگو».

فرمود: «اکنون که قسم می دهی، می گویم که میل شدیدی به انار دارم.» فصل انار گذشته
بود, با وجود این، علی(ع) شتابان از بستر فاطمه(س) دور شد تا هر طور شده اناری تهیه
کند. در بازار به او گفتند چند روز پیش برای شمعون یهودی چند دانه آورده اند. خود
را به خانه شمعون رساند و در زد. شمعون بیرون آمد و با تعجب پرسید: یا علی(ع) چه
شده که به اینجا آمدی؟ فرمود: شنیده ام چند دانه انار از طائف برایت آورده اند.
دانه ای برای بیمارم می خواهم. شمعون گفت: یا علی(ع) تمام آنها را فروختم. علی به
علم امامت می دانست که یک انار باقی مانده است. پس فرمود: بار دیگر بگرد. شاید یکی
مانده باشد. شمعون با اطمینان گفت: من از خانه خودم کاملاًً آگاهم.

همسر شمعون که پشت در خانه سخن آن دو را می شنید, همسرش را صدا زد و گفت: من
دانه ای انار زیر برگ ها پنهان کرده بودم آن گاه انار را آورد و به علی(ع) داد.
حضرت شادمان به خانه برمی گشت که صدای ناله ای از خرابه شنید. نابینای بیماری را
دید که سر به خاک گذاشته بود و می نالید. کنارش رفت, سرش را بر دامن گرفت و جویای
احوالش شد. مرد گفت: بدهکاری از اهل مداین هستم. به مدینه آمدم تا مولایم علی(ع) را
ببینم و او برای کارم چاره ای کند. حضرت فرمود: چه میل داری؟ مرد پاسخ داد: دانه ای
انار. امام فرمود: یک انار برای بیمار خود دارم, ولی نیمی از آن را به تو می دهم.
آن گاه با دست خود انار را کم کم در دهان بیمار ریخت تا تمام شد! مرد گفت: اگر نیمه
دیگر را هم بدهی، حالم خوب می شود.

امیر مؤمنان از رد کردن درخواست وی شرم کرد و نیمه دیگر انار را نیز به او داد و با
دست خالی به سوی خانه حرکت کرد. وارد خانه که شد فاطمه(س) را دید، در حالی که طبقی
انار در کنارش بود و میل می کرد. شادمان شد و ماجرا را از همسرش پرسید. فرمود: از
خانه که رفتی، دقایقی بعد در خانه را زدند. فضه در را گشود. مردی این طبق را داد و
گفت: امیرالمؤمنان علی(ع)، برای فاطمه(س) فرستاده است. به این ترتیب فاطمه(س) از
انار بهشتی کام گرفت.[۴۶]

مردی اعرابی سوسماری در بیابان صید کرد و آن را در آستینش گذاشت و به مدینه رفت. در
مدینه، وارد مسجد رسول خدا(ص) شد و خطاب به آن حضرت فریاد زد که تو ساحری دروغگو
هستی و زمین، دروغگوتر از تو به خود ندیده است. پیامبر به نرمی پاسخ داد: این رسم
عرب است که با خشم به مجلس ما حمله کند و سخنان درشت بگوید؟ مرا در آسمان هفتم،
احمد صادق می خوانند. تو هم مسلمان شو و خود را از آتش دوزخ برهان. اعرابی خشمگین
شد و فریاد زد تا این سوسمار ایمان نیاورد، من هم ایمان نمی آورم. سپس سوسمار را
بر زمین انداخت. سوسمار پا به فرار گذاشت. رسول خدا(ص) فرمود: «به سمت من بیا».
سوسمار برگشت و پیش رسول رفت. حضرت پرسید: من کیستم؟ سوسمار رسا و شیوا پاسخ داد:
محمد بن عبدالله. پرسید: که را می پرستی؟ گفت: خدایی که دانه را شکافت، ابراهیم را
دوست خود قرار داد و تو را برگزید و حبیب خود کرد.

اعرابی بر زمین افتاد و سجده کرد و ایمان آورد. پیامبر از او پرسید: از مال دنیا
بهره ای داری؟ پاسخ داد: من فقیرترین فرد قبیله بنی سلیم هستم. حضرت نگاهی به
یاران خود کرد و پرسید: چه کسی زاد و توشه ای به او می دهد؟ سلمان از مسجد بیرون
رفت و نه خانه از خانه همسران پیامبر خدا را جست­وجو کرد و چیزی به دست نیاورد. پس
به خانه فاطمه(س) رفت و ماجرای سوسمار و اعرابی را تعریف کرد. حضرت فرمود: «به
خدایی که محمد(ص) را به پیامبری برگزید، سه روز است چیزی نخورده ایم و حسن و حسین
از گرسنگی همچون دو جوجه پَر کنده خوابیده اند، ولی خیر را رد نمی کنم.» آن گاه
پیراهنش را به سلمان داد و گفت: «این را پیش شمعون یهودی ببر و خرما و جو بگیر.»
شمعون با شنیدن ماجرا و دیدن پیراهن، اشک دیدگانش جاری گشت و شهادتین گفت و مسلمان
شد. سلمان خرما و جو را به فاطمه(س) رساند. جو را آرد کرد و نان پخت و به سلمان
داد. سلمان گفت: ای دختر پیامبر! کمی به حسن(ع) و حسین(ع) بده. فرمود: «در چیزی که
برای خدا دادم، تصرف نمی کنم».

سلمان خرما و نان ها را نزد پیامبر برد. حضرت پرسید: از کجا آوردی؟ گفت: از خانه
فاطمه(س) . پیامبر خدا که سه روز بود غذایی نخورده بود، به خانه دخترش رفت و او را
دید که چشمانش گود افتاده و رنگش پریده بود. پرسید: این چه حالیست دخترم! فاطمه شرح
سه روز گرسنگی را بر پدر داد و به خلوتگاه عبادتش رفت و دو رکعت نماز خواند. سپس
دست به آسمان بلند کرد و فرمود: «بار الها! این محمد(ص) پیمبر تو، علی(ع) پسر عموی
پیامبرت و حسن و حسین(علیهما السلام) فرزندزاده های اویند…»

هنوز دعای فاطمه(س) تمام نشده بود که غذای آسمانی نا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.