پاورپوینت کامل خاطره ای از لحظه های سقوط رژیم شاهنشاهی ۴۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل خاطره ای از لحظه های سقوط رژیم شاهنشاهی ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خاطره ای از لحظه های سقوط رژیم شاهنشاهی ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل خاطره ای از لحظه های سقوط رژیم شاهنشاهی ۴۵ اسلاید در PowerPoint :
۸۸
روز بیستم بهمن فرا رسید. آن
شب به اتفاق حجه الاسلام عبّاس
صالحی به منزل یکی از دوستان که در
خیابان آزادی منزل داشت، رفته بودیم.
پس از صرف شام و دیدن اخبار،
ناگهان تلویزیون طیّ یک برنامه، آمدن
حضرت امام و استقبال از ایشان را
پخش کرد. دیدن این برنامه برای ما
جالب و غیر منتظره بود؛ زیرا رژیم تا
آن روز از پخش هر گونه خبری در
مورد حضرت امام، جدّا خودداری
می کرد.
پس از دیدن تلویزیون، ناگهان
متوجه شدم به ساعت منع عبور و
مرور نزدیک می شویم. با عجله
حرکت کردیم. منزل صالحی در
خیابان نظام آباد اوّل حسینی بود.
حدود ساعت یازده به ابتدای خیابان
حسینی رسیدیم. خیابان حسینی بین
خیابان نظام آباد و خیابان دماوند واقع
شده و کمی پایین تر، خیابان کهن که
خیابان کوتاه و پهنی است، در سمت
مقابل خیابان حسینی قرار دارد و در
انتهای آن نیروی هوایی و خوابگاه
واقع شده است. دیدیم با آنکه از
ساعت منع عبور و مرور گذشته،
جمعیّت زیادی در خیابان هستند و
وضع کاملاً غیر عادی است.
پرسیدیم چه شده؟ گفتند: «گارد
به نیروی هوایی حمله کرده.» صالحی
به من گفت: «شروع شد.» مثل اینکه
مدّتها بود انتظار این لحظه را می کشید.
سپس به سرعت به داخل مردم رفت.
جوانها با موتور حرکت می کردند
و اعلام می کردند: «گاردیها به نیروی
هوایی حمله کردند. به کمک برادرانتان
بروید!»
مردم از کوچه ها و خیابانها
می جوشیدند. با هر چه به دست
می آوردند، مثل: چوب، سنگ، آجر،
میله آهنی و چاقو، به طرف نیروی
هوایی راه افتادند.
وضعیّت هر لحظه حسّاس تر
می شد؛ به حدّی که هیچ کس
نمی توانست به راحتی وظیفه خود را
تعیین کند. تصمیم گرفتن خیلی مشکل
شده بود. همه از هم می پرسیدند: چه
باید کرد؟ چه خواهد شد؟
کمی بعد صالحی بر گشت. مردم
از ما که روحانی بودیم، توقع راهنمایی
داشتند. با پیشنهاد صالحی، قرار شد از
دفتر امام کسب تکلیف کنیم. همان جا
به تعارف یکی از اهالی محلّ به خانه ای
رفتیم و از آنجا به محل اقامت حضرت
امام تلفن کردیم. برای آنها نیز اوضاع
روشن نبود. گفتند: بهتر است مردم در
خیابان بمانند تا تکلیف روشن شود. به
میان جمعیّت رفتیم. صالحی پیام دفتر
امام را برای مردم بازگو کرد؛ امّا
بلاتکلیفی هنوز آشکار بود. در این
موقع، چند نفر از اهالی محلّ که بعضی
از نزدیکان آنها در میان همافران
خوابگاه بودند، پیامی از طرف
همافران آوردند. همافران تکّه کاغذی
از پنجره خوابگاه نیروی هوایی بیرون
انداخته بودند که جان ما در خطر است
و از مردم خواسته بودند متفرّق نشوند
و دست از حمایت آنها بر ندارند.
صالحی بالای یک ماشین وانت
رفت و با طرح موضوع نامه، در ضمن
یک سخنرانی کوتاه و مؤثر گفت:
برادران ما از نیروی هوایی گفته اند که
جانشان در خطر است و ما باید برای
پشتیبانی از آنها بمانیم.
بار دیگر، روح مقاومت در مردم
بیدار شد. همه ایستادند. هوا سرد بود.
بعضی آتش روشن کردند و با
فریادهای تکبیر، حمایت خود را از
همافران اعلام کردند.
مدتی گذشت، ناگهان خودروهای
حکومت نظامی، در حال شلیک
هوایی، از طرف تهران نو آمدند. برخی
از مردم در کوچه ها پناه گرفتند؛ ولی ما
و بیش از صد و پنجاه نفر از مردم
همراه با صالحی دستگیر شدیم. همه ما
را به کلانتری تهران نو بردند که در آن
وقت ستاد حکومت نظامی منطقه بود.
بعضی خود را باخته بودند. صالحی در
این مرحله هم در روحیّه دادن به مردم
مؤثّر بود و در حالی که کاملاً سر زنده و
شاداب بود، می خندید و می گفت:
«خوب جایی آمدیم.» و مردم را
می خنداند. او کاری کرد که مردم هنگام
نام نویسی (در بازجویی مقدماتی) بر
هم سبقت می جستند. ما را از مردم جدا
کردند. ما دو نفر روحانی در گوشه ای
از حیاط کلانتری بودیم. همه را برای
بازجویی بردند و پس از چند سؤال از
مشخصات و اسم و آدرس، به قسمت
دیگر حیاط منتقل کردند. من از خود
می پرسیدم: «پس چرا ما را نمی برند و
از ما نمی پرسند؟» اما به زودی با سخن
نیشدار یکی از مأموران (که ظاهرا
سمت مهمّی داشت) علّت را یافتم. او
خطاب به ما دو روحانی گفت: «آقایان
که در همه جا پیشقدم هستند، چطور
شده برای بازجویی نمی آیند!»
صالحی گفت: «شما خودتان ما را
جدا کردید. حساب ما خصوصی
است.» و باز با لحنی طنرآمیز گفت:
«حساب ما چرب تر است.» در همین
هنگام، من و صالحی را نیز برای
بازجویی بردند. در آنجا پس از
پرسیدن اسم و آدرس، پرسیدند: از
کجا آمده اید؟ و خودشان اضافه کردند
که از قم آمده اید، مردم را تحریک کنید
تا به نیروی هوایی حمله کنند. همین
جا بنا کردند تهدید کردن. گفتند: شما را
می برند باغ شاه و اعدام می کنند. شما
رهبر این گروه هستید. سپس ما را
بردند به اتاق کوچکی که به زحمت
همه ما صد و پنجاه و دو نفر به حالت
ایستاده در آن جای می گرفتیم.
پس از چند دقیقه در اتاق باز شد و
مأموری گفت: «آن دو روحانی بیایند!»
من و صالحی آمدیم؛ امّا به محض آنکه
پایمان را از در اتاق بیرون گذاشتیم،
کتک شروع شد. عمّامه یک طرف افتاد
و عینک و عبا به گوشه اتاق پرت شد.
کسی که با تمام توان ما را می زد،
سرهنگ چاقی بود که ضمن مشت و
لگد زدن، با لهجه مخصوصش فحاشی
هم می کرد. او ضمن زدن ما، نفس نفس
می زد و حرص می خورد؛ اما ما چیزی
نمی فهمیدیم و دردی احساس
نمی کردیم. تنها از یک گوشه اتاق به
طرف دیگر پرت می شدیم. بدن من
کرخت شده بود. در اطراف اتاق چند
مأمور مسلّح ایستاده بودند، و من
احساس می کردم هیچ علاقه ای به کار
سرهنگ ندارند و شاید با ما احساس
همدردی می کردند. بالاخره سرهنگ
(که بعدا فهمیدیم سرهنگ توانا بوده)
خسته شد و رفت پشت میز و با تلفن
دستوراتی داد.
صالحی به هیچ وجه خود را
نباخته بود. بعدها گفت: می خواستم
توانا را بزنم. حتّی پایش را گرفتم و
چیزی نمانده بود او را به زمین بکوبم؛
اما حساب کردم، دیدم من تنها نیستم؛
ممکن است با مقابله من، اوضاع
خطیرتر شود و جان مردم در خطر
بیفتد.
همه را به حیاط سرد کلانتری
آورده، روی زمین یخ نشانده بودند.
سپس ما را هم با توهین و لگد آوردند
و جلوی مردم نشاندند. هوا کمی
روشن شده بود. صالحی پس از قدری
نشستن، بلند گفت: «می خواهیم نماز
بخوانیم.» سرهنگ توانا که خیال
می کرد، خود را باخته ایم، با خشونت
فریاد زد: «شما می خواهید نماز
بخوانید؟» باز ما را به کتک گرفتند و
حدود نیم ساعت می زدند و توهین
می کردند.
بعد از این کتکها، باز صالحی با
روحیه جدی گفت: «ما می خواهیم
نماز بخوانیم.»
بار دیگر ما را بردند و کتک شروع
شد. بار سوم و یا چهارم بود که دیدند
اگر این قضیّه ادامه یابد، ممکن است به
تحریک مردم بینجامد. مقاومت
صالحی آنها را کلافه کرده بود. ظاهرا
در مقابل ما کوتاه آمدند و چند سرباز
وظیفه، ما را برای وضو و نماز بردند.
پس از گرفتن وضو، ما را به اتاقی
هدایت کردند. در آنجا مردمی که
همراه ما دستگیر شده بودند، از ما
استقبال کردند. استقبال مردم در آن
لحظه واقعا وصف ناپذیر بود. مردم که
ما را سمبل مقاومت در برابر رژیم
می دیدند، سراپای ما را غرق در بوسه
کردند.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 