پاورپوینت کامل گذری کوتاه بر سیاست های خارجی ایران و امریکا ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل گذری کوتاه بر سیاست های خارجی ایران و امریکا ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گذری کوتاه بر سیاست های خارجی ایران و امریکا ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل گذری کوتاه بر سیاست های خارجی ایران و امریکا ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

مکاتب سه گانه

سیاست خارجی آمریکا در طول حیات خود بر پایه یا متأثر از یک و یا ترکیبی از سه مکتب هامیلتونیسم، جکسونیسم و ویلسونیسم بوده است. به علاوه، ماهیت و ساختار نظام بین الملل، تصمیم سازان مانند لابی ها، افکار عمومی و رسانه ها و به تبع آن، گفتمان های مسلط بر دولت های مختلف آمریکا، دوره های گوناگون سیستم روابط و تعاملات بین المللی این کشور را شکل داده اند.

شناخت مکاتب سه گانه و دکترین هایی که پیرامون هر یک از این مکاتب از سوی روسای جمهور ایالات متحده و یا همکاران ایشان تعقیب گردیده است، به علاوه؛ تصمیم سازان، تصمیم گیران و ساختار نظام بین الملل، راهنمای بسیار مناسبی برای ارزیابی میدان عمل سیاست خارجی آمریکا و جهت گیری های استراتژیک آن در دوره کنونی می باشد و تا حدودی می تواند پاسخ برخی سوالات اساسی و مطرح در کشورمان را در زمینه تعامل و تقابل میان ایالات متحده با جمهوری اسلامی ایران روشن نماید.

مکتب هامیلتونیسم؛

یکی از مکاتب سه گانه مسلط بر سیاست خارجی آمریکا و اولین مکتب فکری شکل گرفته در این زمینه در ایالات متحده می باشد که در دوران اولیه ریاست جمهوری جورج واشنگتن ایجاد گردید. این مکتب، بر مبنای دو اصل «حفظ محوری» از راه تعادل قوا و «بسط محوری» از طریق ارائه الگوی جهانی متکی می باشد. در همین چارچوب، خطوط و مبانی اصلی این مکتب را چنین می توان تشریح نمود:

الف. اعتقاد به اصل تعادل قوا در اروپا و پیگیری مصرانه آن: در دوران هامیلتون ترس از هجوم به نیم کره غربی، به یکی از دغدغه های اصلی سیاست خارجی تبدیل گشته بود و دولت مردان آمریکایی تلاش داشتند تا میان دو قدرت اصلی آن روزگار، یعنی فرانسه و انگلیس تعادل و موازنه برقرار سازند. برای این منظور؛ هرگاه یکی از دو قدرت تضعیف می گشت، آمریکا در کنار کشور ضعیف قرار می گرفت؛ تا تعادل و موازنه، مجدداً برقرار گردد. اما هیچ گاه این حمایت، کامل و همه جانبه نبود و صرفاً تا مقطع ایجاد موازنه دنبال می گردید.

ب:تأکید بر ارزش های آمریکایی به جای منافع آمریکا در خارج از کشور: مکتب هامیلتونیسم بیش از آنکه «منافع محور» باشد، «ارزش محور» بوده است و اصولاً اقدام به جنگ و درگیری در خارج از کشور به منظور کسب منافع را مردود می شمرده و به جای آن، بر گسترش ارزش های آمریکایی در جهان خارج تأکید داشته است.

از نظر مکتب هامیلتونی؛ گسترش ارزش های آمریکایی در جهان، نه با فعالیت های خارجی بلکه صرفاً از طریق قراردادن یک الگوی موفق و پذیرش اختیاری سایر نقاط جهان پی گیری می شد. بنابراین، مطابق اندیشه و مکتب هامیلتونی، ارزش های آمریکایی از سوی آمریکایی ها به دیگران منتقل نمی گردید، بلکه کشورها و جوامع با دیدن شهری بر فراز تپه که نور افشانی می کند، آن را الگوی خود قرار می دادند.

به دنبال مبارزات استقلال طلبانه یونانی ها در سال ۱۸۲۱ برای رهایی از حکومت عثمانی، افکار عمومی آمریکا (بر اساس اندیشه مکتب هامیلتونی) از دولت آن کشور خواستند که بر اساس اصول وارزش های آمریکایی از مبارزات استقلال طلبانه وقت ایالات متحده، مواضع کشورش را در برابر این رویداد اعلام نمود، مواضعی که به خوبی نمایان گر مبانی و اصول مکتب هامیلتونی بود. وی گفت: «هر جا معیار آزادی و استقلال مطرح شود، قلب آمریکا و دعای خیر آن وجود خواهد داشت. ولی آمریکا به قصد یافتن و نابود ساختن هیولاها به خارج نمی رود.

آمریکا خواستار آزادی و استقلال برای همگان است. آمریکا قهرمان و حامی خودش می باشد. این کشور با استقرار نظام مناسب در قلمرو خود، آرمانی کلی را توصیه خواهد کرد. آمریکا به خوبی می داند که اگر یک بار برای ارزش هایی غیر از ارزش های خودش- حتی اگر این مسئله کسب استقلال برای یک کشور خارجی باشد – اقدام کند؛ احتمالاً خود را در موقعیتی قرار خواهد داد که قدرت خروج از آن را نخواهد داشت. آمریکا ممکن است با شرکت در جنگ های منفعت طلبانه و توطئه، حرص و آز، حسادت و جاه طلبی فردی، که رنگ، بو و ظاهر آزادی را می گیرد؛ دیکتاتور جهان بشود اما در این صورت دیگر فرمان روای روح خودش نخواهد بود».

در این بیانات، تمامی اندیشه ها و مبانی مکتب هامیلتونی نهفته است و گویای این مطلب است که آمریکا حاضر نیست برای گسترش ارزش های مورد قبول خود، در دیگر نقاط جهان مداخله نماید. این کشور تنها می تواند حمایت معنوی ازآنان داشته باشد. از سوی دیگر، مداخله نظامی به قصد کسب منافع، در نهایت به ضرر آمریکا و ارزش های آن خواهد بود.

ج مکتب هامیلتونی آمریکا را یک آرمان نجات بخش تلقی می کند و معتقد است، این کشور باید آن قدر از درون خود را تقویت کند و ارزش های خودش را توسعه بخشد که بتواند الگو و سرمشق دیگر کشورها قرار گیرد و از این طریق ارزش های آمریکایی را جهانی نماید.

مکتب جکسونیسم

دومین مکتب مسلط بر سیاست خارجی آمریکا و مبنای اصلی آن، منافع ملی این کشور است. این مکتب دارای درون مایه ای واقع گرا و بیشتر مبتنی بر اصل قدرت می باشد. درون مایه این مکتب، به دور از آرمان های منجیانه و اهداف ایده آلیستی است. مبانی و تفکر مکتب جکسونیسم تقریباً در تقابل با مکتب هامیلونیسم قرار دارد و مهم ترین محورها و اصول آن به شرح زیر است:

الف: منافع ملی، سکان دار سیاست و روابط خارجی آمریکا: بر همین اساس؛ اصل مداخله آمریکا در نقاط مختلف جهان پذیرفته شده است؛ اما این مداخله نه به دلیل ملاحظات بشر دوستانه و مبانی اخلاقی، بلکه برای حفظ منافع آمریکا از هرگونه خطری، ضروری است. بنابراین اصل، آمریکا دوستان دائمی ندارد، بلکه دارای منافع دائمی است. لذا؛ امکان دارد در برخی زمان ها و مکان ها چشم خود را بر اقدامات دردمنشانه دیگر کشورها ببندد، یا به دوستان قدیمی خود پشت کند و با دشمنان خود کنار بیاید.

ب. حفظ و گسترش موقعیت آمریکا به عنوان یک ابرقدرت: در این چارچوب، قدرت؛ دارای اهمیت قابل توجهی است و مفاهیم اساسی و مهمی همچون عدالت متاثر از آن می باشد. در همین خصوص، تئودور روزولت می گوید: «عدالت آبکی بدون قدرت، بدتر از قدرت بدون عدالت است».

محوریت قدرت و همراه بودن آن با اصل منافع، محرک های قوی برای مداخله آمریکا در نقاط مختلف جهان بوده است. به گونه ای که روزولت در دوران ریاست جمهوری خویش در هائیتی مداخله کرد، شورش ها را در پاناما سازماندهی نمود و به تکمیل پاناما همت گماشت؛ و از همه مهم تر در سال ۱۹۰۶ نیروهای آمریکایی را برای اشغال کوبا گسیل داشت.

ج. امنیت و ارزش های آمریکایی: هرگونه تعدی و تجاوز مستقیم از سوی کشورها و جوامع خارجی به امنیت و ارزش های آمریکایی، غیر قابل پذیرش است و در صورت چنین اقدامی، عکس العمل و واکنش سریع و همه جانبه ایالات متحده، ضروری و اجتناب ناپذیر است.

مکتب ویلسونیسم

سومین مکتب در حوزه سیاست و روابط خارجی آمریکاست، که به دنبال دو مکتب پیشین و به دست ویلسون، یکی از روسای جمهور آمریکا، شکل گرفت. این مکتب مانند مکتب هامیلتون برای جهانی شدن ارزش های آمریکایی و به طول کلی آمریکایی شدن جهان اهمیت بسیار زیادی قائل است. اما بر خلاف هامیلتونیسم، آن را نه از طریق استحکام بخشیدن به نهادهای داخلی و افزایش کارآیی، بلکه با ماجراجویی های خارجی و ملاحظات نظامی در نقاط مختلف جهان پی گیری می کند. برخی از مهم ترین مبانی و اصول این مکتب به شرح زیر است:

الف. ویلسونیسم انگاره منافع ملی را به عنوان معیاری از خودپسندی ملی برای مداخله جهانی رد می کند و معتقد به مداخله در نقاط مختلف جهان برای کسب منافع ملی نمی باشد. در همین خصوص، ویلسون به هنگام وارد شدن آمریکا در جنگ جهانی اول، البته پس از یک وقفه ۵/۲ ساله، گفت: «ما خوشحالیم که به خاطر صلح نهایی جهان می جنگیم، جهان باید برای دمکراسی، امن گردد و صلح آن باید بر اساس بنیان های آزموده شده برای آزادی سیاسی، برقرار گردد».

بنابراین؛ در مکتب ویلسونیسم هدف از جنگ، بازسازی جهان مطابق با الگوی آمریکایی است.

ب. دگرگونی در نظام جهانی: مکتب ویلسونیسم؛ اصل ایجاد تعادل قوا را در جهان، اصلی معقول و مناسب برای سیاست خارجی آمریکا نمی داند و قائل به مداخله و تغییر جهان مطابق با الگوی آمریکا می باشد.

ج. اصل؛ ارزش های آمریکایی است: بر اساس تفکرات و اندیشه های این مکتب، اصل و مبنا ارزش های آمریکایی است. بنابراین، مداخله در جهان برای حاکم کردن الگوها و ارزش های آمریکایی و آمریکایی کردن جهان صورت می گیرد؛ نه برای کسب منافع زودگذر و آنی. از سوی دیگر، ممکن است مداخلات آمریکا در نقاط مختلف جهان با منافع آن نیز سازگار باشد، اما چنانچه مداخله نظامی بتواند در تثبیت ارزش های آمریکایی کمک کند، حتی اگر هیچ گونه منافعی نیز در آن منطقه برای آمریکا نتوان ترسیم نمود؛ این مداخله باید حتماً انجام شود. در همین خصوص، استروب تالبوت، معاون وزیر خارجه دولت کلینتون، می گوید: «حمایت، پیشبرد و دفاع از دمکراسی در کشورهای دیگر جوهر و نمونه باز رئالیسم است».

این سخنان بیشتر برای رد اظهارات رئالیست هایی است که اعتقاد دارند، ارزش ها و منافع آمریکا همدیگر را تقویت نمی کنند. در حالی که، پیروان مکتب ویلسونیسم معتقدند، ارزش های آمریکایی خود از منافع بارز آمریکا است و برای این منظور پیروان این مکتب، از جمله کلینتون تلاش نمودند تا تعریف جدیدی از منافع ملی ارائه دهند. به گونه ای که در بر گیرنده ارزش های آمریکایی نیز باشد.

د. دمکراسی ها با هم نمی جنگند و کشورهایی که دمکراسی را انتخاب نمایند، جنگ را انتخاب نمی کنند.

مطابق با اصول این مکتب، چنانچه در کشورهای جهان دمکراسی حاکم گردد، منازعه میان این کشورها و آمریکا به حداقل ممکن خواهد رسید؛ مشترکات آمریکا با چنین کشورهایی افزایش و پتانسیل های بالقوه منازعه ملی، منطقه ای و بین المللی کاهش خواهد یافت.

قابل یادآوری است که سه مکتب فکری فوق، همگی قبل از جنگ جهانی اول شکل گرفتند و بعد از آن، دکترین ها و استراتژی های امنیت ملی آمریکا از یک یا ترکیبی از این سه مکتب متأثر بوده است. با توجه به جهت گیری های خارجی هر یک از مکاتب سه گانه، چنین بر می آید که سه مکتب مذکور؛ شالوده و اساس سیاست و روابط خارجی آمریکا را در جهان شکل داده اند.

در این راستا، بیشتر استراتژی ها و دکترین های امنیت ملی آمریکا متأثر از این مکاتب بوده است؛ و دکترین ها و استراتژی های برخی از رؤسای جمهور آمریکا از جمله: روزولت، ترومن، نیکسون، ریگان، بوش، کلینتون و جورج دبلیو بوش ضمن برخورداری از انجام بیشتر، از مصادیق بارز انطباق مبانی سیاست خارجی آمریکا با یک یا ترکیبی از مکاتب سه گانه مذکور می باشند.

۲. دکترین های آمریکا در روابط خارجی

تئودور روزولت، آمریکا را نه یک آرمان نجات بخش، بلکه یک ابرقدرت می دانست و برای منافع و قدرت آن، اولویت قائل می شد؛ و به طور صریح و واضح در تقابل با مکتب هامیلتونیسم، حرکت خود را آغاز کرد. روزولت، اعتقادی به دفاع از کشورهای ضعیف در برابر دیگر قدرت ها نداشت و معتقد بود، کشوری که نتواند از خود دفاع کند، دیگر کشورها نیز نمی توانند از آن دفاع نمایند. در دکترین روزولت، حق دخالت در نیم کره غربی برای آمریکا در نظر گرفته شده بود؛ ولی این مداخله نه برای جلوگیری از دخالت خارجی ها- اصلی که در کمترین مونرو بر آن تأکید شده بود- بلکه برای حمایت و حفاظت از منافع آمریکا در حیات خلوت این کشور صورت می گرفت. دوران روزولت سرشار از مداخلات آمریکا در امور داخلی کشورهای آمریکای لاتین است. دخالت در هائیتی، پشتیبانی از شورش در پاناما برای استقلال، مداخله در جمهوری دومینیکن و اعزام نیروهای نظامی برای اشغال کوبا در سال ۱۹۰۶، از جمله اقدامات مداخله گرانه وی بوده است.

دکترین ترومن، در شرایط پس از جنگ جهانی دوم و آغاز دوران جنگ سرد تدوین شد. در این دکترین، ابتدا بر حضور و دفاع از کشورهای، ترکیه و ایران در برابر کمونیست تأکید گردید و سپس (در سال ۱۹۴۹) دفاع از کل اروپا درآن گنجانده شد. لذا؛ برای اولین بار مداخله آمریکا از حیات خلوت این کشور به بخش بسیار گسترده ای از جهان، به ویژه اروپای غربی سرایت کرد.

بر اساس این دکترین، آمریکا وظیفه حفاظت و دفاع از کشورهای غیر کمونیست جهان را در برابر مداخلات خارجی و شورش های داخلی عهده دار شد و چنانچه تهدیدی متوجه منافع و مقاصد آمریکا در این مناطق می گردید، دیپلماسی پنهان؛ فعالیت های پشت پرده و براندازی خاموش، به عنوان استراتژی اصلی دکترین ترومن برای مهار و خنثی سازی تهدیدات، مورد استفاده قرار می گرفت.

در این میان، کودتا علیه دولت قانونی دکتر محمد مصدق در سال ۱۹۵۳ و سرنگونی وی؛ سرنگونی دولت جاکوبو آرینز در سال ۱۹۵۴ در گواتمالا؛ سرنگونی دولت جوان بوش در سال ۱۹۶۳ در جمهوری دومینیکن؛ در هم کوبیدن و شکست نیروهای انقلابی وفادار به پاتریس لومومبا در سال ۱۹۶۴ در کنگره مبارزه تبلیغاتی برای سرنگونی دولت سر کار نو در سال ۱۹۶۵ در اندونزی؛ کمک به سرنگونی دولت جورج پاپاندرئو و قرار دادن جو پاپادوپولوس به جای او در سال ۱۹۶۷ در یونان و مداخله در سرنگونی دولت نوردوم سیهانوک در سال ۱۹۷۰ در کامبوج، نمونه های آشکاری از مداخله آمریکا در نقاط مختلف جهان، بر اساس دکترین ترومن و به بهانه جلوگیری از نفوذ کمونیسم و در واقع برای تسلط و استیلای آمریکا بر نقاط مختلف جهان می باشد.

دکترین ترومن که هم زمان با ورود وی به کاخ سفید در سال ۱۹۴۵، بر امنیت ملی آمریکا مسلط شد؛ تا اوایل دهه هفتاد، روح قالب و مسلط بر استراتژی و سیاست های آمریکا در جهان خارج بود.

بر اساس این دکترین، تلاش های آمریکا برای تأثیرگذاری بر سیاست های داخلی سایر کشورها، از طریق عملیات پنهان؛ دیپلماسی پنهان و براندازی خاموش انجام می گرفت. مداخله رسمی در دیگر کشورها، هنوز جزء پذیرفته شده ای از سیاست خارجی آمریکا در نیامده بود و تردیدهای وستفالیایی (تأکید بر عدم مداخله در امور داخلی دیگر کشورها) هنوز کم و بیش وجود داشت اما در سال ۱۹۷۴، تحولی بزرگ در سیاست خارجی آمریکا به وجود آمد. به طوری که کنگره آمریکا برای گسترش مهاجرت یهودیان شوروی و تحت فشار قرار دادن دولت سوسیالیستی، اقدام به وضع تحریم های اقتصادی علیه این کشور نمود. این اقدام، نقطه عطفی در به چالش کشاندن جدی نظام وستفالیایی و قرار دادن آن در سراشیبی سقوط بود. نظامی که حدود سه قرن پیش از این (۱۶۴۹)، پس از یکصد سال جنگ مذهبی که تلفیقی از جنگ داخلی؛ مناقشه بین المللی و جهاد مذهبی بود و بزرگترین هدف آن، جلوگیری از مداخله در امور داخلی دیگر کشورها بود، با اجماع جوامع مختلف تأسیس گردید.

در اوایل دهه ۷۰، در بحبوحه چالش میان مکتب جکسونیسم و ویلیسونیسم و دست به دست شدن سیاست خارجی آمریکا بین این دو مکتب، ریچارد نیکسون، رئیس جمهور ایالات متحده شد. او یک رگه ویلسونی محکم داشت که در سیاست های خود پس از یک دوره بسیار کوتاه از زمامداری، این نکته را که با یک استراتژی می توان در شرایط مختلف کارکرد، نپذیرفت. وی در همین خصوص بیان داشت: «در درجه اول، هدف ما حمایت از منافع دراز مدت با یک سیاست خارجی مطلوب است. منافع ما باید تعهداتمان را شکل بدهد، نه تعهدات، منافع را».

در دکترین ریگان جنگ کم شدت، در اولویت سیاست خارجی آمریکا قرار گرفت. بر اساس این دکترین، هر جا انقلابی پدید می آمد که در صدد ارائه الگوی غیر سرمایه داری بود، باید به سرنوشت ویتنام گرفتار می شد. ریگان زمانی به قدرت رسید که ایران و نیکاراگوئه از حیطه سلطه آمریکا خارج شده بودند و افغانستان نیز به اشغال شوروی ها درآمده بود. همچنین، دومین شوک نفتی جهان پدید آمده، حضور مستقیم و غیر مستقیم آمریکا در خلیج فارس پس از یک دوره طولانی با تهدید مواجه گردیده بود.

در دکترین ریگان، ترکیبی از هر سه مکتب فکری آمریکایی به چشم می خورد. در همین دوره مبارزه مقدس علیه ایدئولوژی دشمن یعنی اتحاد شوروی شکل گرفت و لقب امپراطوری شیطانی به اتحاد شوروی داده شد.

ریگان، بر مبنای دو مکتب ویلسونیسم و جکسونیسم اعلام کرد، مصالحه با شوروی بر اساس اصول اخلاقی و استراتژیک، خطایی نابخشودنی است. بنابراین، پس از یک دوره سیاست تنش زدایی با شوروی، دوره تقابل گسترده آمریکا با این کشور آغاز شد. هر چند که روس ها دیگر تمایل و توان لازم برای یک مبارزه گسترده با آمریکایی ها را نداشتند.

پس از ریگان، دوران ریاست جمهوری بوش هم زمان با یکی از بزرگترین وقایع سیاسی دنیا، یعنی فروپاشی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی همراه بود.

پس از فروپاشی شوروی و از بین رفتن نظام دو قطبی در جهان، آمریکا برای مدتی کوتاه در یک برزخ سیاسی قرار گرفت. پس از حمله عراق به کویت و عکس العمل آمریکا، تا حدود زیادی جهت گیری ایالات متحده مشخص شد و بوش، دکترین خود را تحت عنوان: نظم نوین جهانی به رهبری آمریکا، اعلام کرد. دکترین بوش از انطباق بالایی با مکتب ویلسونیسم برخوردار بود. اما در درون خود برخی مایه های مکتب جکسونیسم و «منافع محوری» را نیز به همراه داشت.

بیل کلینتون که پس از بوش، زمام امور کاخ سفید را در دست گرفت؛ دارای گرایش های بسیار شدیدی به مکتب ویلسونیسم و هامیلتونیسم بود و بر همین اساس، دکترین مداخله بشر دوستانه را تدوین کرد و طرح حمله به کوزوو؛ سومالی؛ هائیتی و دیگر نقاط جهان را به مرحله اجرا در آورد. مطابق دکترین وی، مداخله در نقاط مختلف جهان، نه بر اساس به خطر افتادن منافع آمریکا، بلکه صرفاً بر اساس برخی از ارزشهای آمریکایی انجام می گرفت. چنانچه برخی از کارشناسان آمریکایی؛ از جمله: کیسینجر؛ کوزوو، سومالی و هائیتی را مناطق فاقد منافع برای آمریکا می دانستند که به هیچ وجه ارزش به کارگیری نیروی نظامی را نداشته است.

در دوران کلینتون، سیاست خارجی تابعی از سیاست داخلی بود و کلینتون تحت تأثیر مکتب هامیلتونیسم، برای مسائل داخلی اهمیت زیادی قائل می شد.

در سال ۲۰۰۱، جورج دبلیو بوش پس از یک چالش بزرگ انتخاباتی که تقریباً در طول تاریخ آمریکا بی سابقه بود، به کاخ سفید راه یافت و با انتخاب اعضای کابینه و رؤسای ستاد ریاست جمهوری از میان افسران عالی رتبه نظامی و امنیتی؛ به تردیدها، نگرانی ها و ابهامات، در سطح داخلی و بین المللی دامن زد.

در هفته های اولیه زمامداری بوش، کدهای رفتاری و اطلاعاتی در خصوص رابطه مناسب تر با تهران و حذف تحریم های نفتی؛ کنار نهادن موقت پروژه صلح خاورمیانه و اولویت دادن به مساله عراق، مشاهده شد. اما واقعه یازده سپتامبر همه چیز را تحت الشعاع خویش قرار داد.

این واقعه، موجب شد که برای اولین بار در تاریخ سیاست و روابط خارجی آمریکا، سه مکتب هامیلتونیسم؛ جکسونیسم و ویلسونیسم، در بالاترین سطح ممکن با یکدیگر هم پوشی پیدا کنند و بهترین شرایط برای تحقق دکترین های مداخله گرایانه و جهان گرایانه پدید آید. بوش، در چنین شرایط و فضایی با توجه به ویژگی های شخصیتی خویش و همچنین جهت گیری های تاریخی حزب جمهوری خواه و از همه مهم تر ویژگی های منحصر به فرد کابینه و گرایش های نظامی آن، به تکمیل دکترین خود پرداخت. دکترین بوش که دارای محورهای مهمی چون: تقسیم دنیا به خیر و شر؛ قرار دادن همراهان با آمریکا در جبهه خود و غیر همراهان (نه فقط دشمنان) با آن، به جبهه غیر خودی وانتخاب استراتژی اقدامات پیشگیرانه (نظامی و غیر نظامی) بود، عملاً مداخله گرایی در جهان را به اوج خود رساند و ناقوس مرگ قطعی نظام وستفالیایی را به صدا درآورد.

مکاتب سه گانه آمریکایی و همچنین دکترین های به کار گرفته شده از سوی رؤسای جمهور این کشور، نشان می دهد که در طول تاریخ ۲۰۰ ساله ایالات متحده، به ویژه از هنگام شروع جنگ جهانی اول، مداخله گرایی و جهان گرایی از ویژگی های بارز سیاست خارجی آمریکا بوده است. در این چارچوب؛ گاهی دوران ویلسونیسم یعنی آمریکایی کردن جهان و جهانی کردن ارزش های آمریکایی (از طریق، زر، زور، تزویر، منطق و جاذبه های عقلانی) محور اصلی بوده است؛ و در برخی دوره ها، جکسونیسم یعنی «منافع محوری» عاری از «اخلاق»، محور اصلی بوده است؛ و زمانی نیز ویلسونیسم به عنوان شعار و سلاح پشتیبانی، استفاده می شده است. در برخی از دکترین ها؛ به ویژه دکترین های ریگان، بوش و جورج دبلیو بوش، تلفیقی واقعی از مکتب ویلسونیسم و جکسونیسم در سیاست خارجی پدید آمد. ولی در برخی دیگر از دوره ها، مکتب ویلسونیسم به عنوان دستاویزی برای پیشبرد اهداف و منافع (مکتب جکسونیسم) مورد بهره برداری قرار گرفت. در نهایت نیز در بعضی دوره ها مکتب ویسلونیسم اصل بوده، جکسونیسم صرفاً تا حد کنترل فشارهای داخلی، مورد بهره برداری قرار گرفته است. دکترین کلینتون نمونه بارز این دوران است.

در مجموع، در هیچ یک از دوره های پس از جنگ جهانی اول، مکتب هامیلتونیسم به عنوان محور اصلی سیاست خارجی مورد توجه واقع نگردیده است؛ زیرا عموماً در دکترین های رؤسای جمهور آمریکا- و در زمینه مسائل خارجی هامیلتونیسم یک عامل بازدارنده تلقی می شده و همواره مهار و کنترل فشارهای ناشی از آن مورد توجه قرار گرفته است. در همین زمینه، تلاش گردیده تا از ربط دادن مسائل خارجی به مسائل داخلی، جلوگیری به عمل آید. این مسأله، یعنی کمرنگ شدن هامیلتونیسم در سیاست خارجی، به ویژه پس از فروپاشی شوروی؛ تشکیل سازمان تجارت جهانی و حمایت آمریکا از آن و واقعه یازده سپتامبر تکمیل؛ و تا سر حد حذف این مکتب از سیاست خارجی آمریکا به پیش رفت.

جهت گیری های آمریکا در دوران جورج دبلیو بوش و دکترین وی، تلفیقی واقعی از مهم ترین گزاره های دو مکتب ویلسونیسم و جکسونیسم است. در این دکترین؛ جهان گرایی، استیلای ارزش های آمریکایی و آمریکایی کردن جهان،

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.