پاورپوینت کامل دلواپس ۶۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل دلواپس ۶۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دلواپس ۶۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل دلواپس ۶۸ اسلاید در PowerPoint :

۹۰

راه، طولانی بود و بیابان خشک و سوزان. کاروان، در دل بیابان پیش می رفت. صدای زنگ شترها تنها صدایی بود که
سکوت بیابان را می شکست. زمین، دهان تشنه را باز کرده بود تا هر چه را که می تواند ببلعد.

کم کم احساس ضعف و سستی کردم. دیگر مثل دوران جوانی توان سفر نداشتم، این بارهم اگر سفری تجارتی بود، هرگز
دیارم را ترک نمی کردم.

دل توی دلم نبود. به همه گفته بودم که عازم سفر حج هستم. بار سی و یکم بود; اما فقط خدا می دانست که این دفعه
برای کار دیگری حرکت کرده بودم. در دلم غوغا بود، آشوب بود، طوفان بود. نمی دانستم آیا موفق می شوم امام را ببینم
یا نه! دوست داشتم قبل از این که بمیرم، خدمت امام برسم.

همسفرانم هر یک به گونه ای بودند. احساس می کردم چهره ها حالتی دیگر دارد. مردها، در حالی که روی شترها بودند،
گاهی با هم صحبت می کردند. زنها اما، ساکت و آرام توی کجاوه ها نشسته بودند. بیابان خشک و یکدست بود. تا چشم کار
می کرد، خاک بود و گرما. خورشید انگار هر چه آتش داشت بر سر کاروان می ریخت. عرق از شیارهای گردنم پایین می آمد
و پوستم را می سوزاند. هر چه آب می خوردم باز هم عطش داشتم.

بادی خشک و گزنده به سوی کاروان وزید و لحظاتی بعد، صورتم را سوزاند. دست و پایم سست شده بود; چنان که نزدیک
بود مهار شتر از دستم خارج شود. گلویم خشک بود و زبانم نمی چرخید. کاروان، آرام آرام پیش می رفت و من تحمل این
کندی را نداشتم. ضعف همه وجودم را گرفته بود; اما با این حال می خواستم همچون کبوتری بال بزنم و هر چه زودتر این
دشت خشک و گرما زده را ترک کنم. این سفر با بقیه سفرها فرق داشت. من باید امام را می دیدم.

– یعنی می توانم؟!

این سؤال ذهن مرا پیچانده بود و گویی همه وجودم را به آتش کشیده بود.

فکر و خیال رهایم نمی کرد. احساس می کردم از زمین و آسمان، سؤال باران شده ام. کلافه شده بودم. عرق پیشانیم راهی
باز کرده بود و محاسن سپیدم را مرطوب می کرد. یکی از دوستان مورد اعتماد من خبر داده بود که امام از عراق خارج
شده و به مدینه رفته اند. کاروان پیش می رفت; اما بیابان تمام نمی شد. صدای دوستم در گوشم پیچید: «امام، شیعیان
خاص و مورد اعتماد را به حضور می پذیرند!»

ناگهان چیزی به دلم چنگ انداخت. مغزم تیر کشید و سرم داغ شد: «آیا من شیعه واقعی هستم؟»

دیگر آب دهانم را نمی توانستم قورت بدهم. احساس کردم گلویم درد می کند. آه از نهادم برآمد:

«آیا مورد اعتماد امام هستم؟»

با تنی خسته و دهانی خشک، وارد قلعه فید شدیم. مهار شترها کشیده شد. دیوارها و برجهای قلعه تا قلب آسمان پیش
رفته بود. کاروانهای دیگری نیز در آن جا اتراق کرده بودند، اسبها و شترها آسوده بودند و مسافران، در جای جای قلعه
پخش بودند. درد توی سرم می پیچید. سرم گیج می رفت. دست و پایم بی حس شده بود. احساس کردم دنیا دور سرم
می چرخد.

– این چه حالی است که من دارم، خدایا؟ درست است که پیر شده ام، اما هنوز از پا نیفتاده ام.

هر لحظه بیم آن داشتم که از شتر فروغلتم. ناگهان پرده ای سیاه جلو چشمم کشیده شد …

ساعتی گذشته بود که چشم باز کردم. همه چیز مات و لرزان بود. چند بار پلک زدم، عده ای دورم جمع شده بودند. هر
کسی چیزی می گفت.

– چشم باز کرد!

– بالاخره سرحال آمد!

– خدا را شکر! فکر کردم مرده است!

– گرما طاقتش را بریده است!

– من که جوانم از پای درآمدم. این پیرمرد که جای خود دارد!

مردی که از اول سفر در فکر بود، کنار دستم نشسته بود. دست بر پشتم گذاشت و کمک کرد تا جرعه ای آب بنوشم.
لحظاتی بعد، نیم خیز نشستم.

– اجرتان با خدا برادران!

– نگرانت بودم عیسی!

با صدای کاروانسالار، همه نگاهها به او دوخته شد. وقتی نزدیکتر رسید، جایی باز کردند تا بنشیند. با دستار، عرق از
صورت گرفتم و دستی به محاسنم کشیدم. کاروانسالار اندوهگین بود.

– با این حالی که داری، نمی توانی به سفر ادامه دهی. خوب است چند روزی در قلعه بمانی تا بیماریت تسکین یابد.

بی درنگ گفتم: «نه، من نمی مانم. حالم بهتر است …»

کاروانسالار حرفم را برید و گفت: «تو سی بار حج رفته ای. چهارده بارش را با من همراه شده ای. با این بیماری مشکوک
برای چه می آیی؟ دیگران اغلب، بار اولشان است!»

– نگران من نباش. تازه! اگر اتفاقی برای من بیفتد، خودم مسؤولم.

و لحظه ای نگاهمان به هم گره خورد. شاید او هم فهمیده بود که دستپاچه هستم. کاروانسالار مردی دنیا دیده و رازدار
بود; اما به او هم نگفته بودم که برای دیدار امام می روم.

کاروانسالار بلند شد. دو نفر همراه او نیز بلند شدند و مرا تنها گذاشتند. شترم کنار بقیه شترها زانو زده بود و انگار دنبال
من می گشت. تمام بدنم سست شده بود; اما به روی خود نمی آوردم. سه مرد در کنارم نشسته بودند. قیافه شان حالتی
دیگر داشت. بقچه هایشان را باز کردند تا غذا بخورند. یکی از آنها که نگاهی شیطنت آمیز داشت به بقیه گفت: «راستی! این
کسی را که می گویند امام است، کجاست؟»

و لقمه ای به دهان گذاشت. من به خود لرزیدم.

– نکند از راز من خبر دارند؟

مردی که تا آن لحظه سبیلش را می جوید، رو به من گفت: «پیرمرد! با ما هم غذا شو!»

– میل ندارم. شما بخورید، نوش جانتان!

حواسم را جمع کردم تا خطایی نکنم. اگر کسی از راز من با خبر می شد،از دیدار امام محروم می شدم. این
حرومیت برایم غیر قابل تحمل بود. با خود عهد کرده بودم تا زمانی که زنده هستم، خدمت امام برسم.

مرد سوم که لقمه ای را بلعیده، بود، با چهره گوشت آلودش به بقیه چشم دوخت و گفت: «اینها همه اش دروغ است!»

با شنیدن این حرف، دوباره بر خود لرزیدم. با صدای دیگری نگاهم چرخید.

– او کجاست؟ کی به وجود آمده است؟

– در کجا متولد شده است؟

– چه شخصی او را دیده است؟

و صدای خنده شان به هوا رفت. لقمه در گلوی یکی شان شکست. قهقهه شان زجرآور بود. دوباره حالم بد شد. نزدیک بود
جان از بدنم در آید. در آن لحظه، همه جور فکر به ذهنم حمله ور شده بود.

– نکند می خواهند مرا امتحان کنند؟

کاروان آماده بود تا قلعه فید را ترک کند. من هنوز به حرفهای سه مردی که ساعتی قبل در کنارم بودند، فکر می کردم.
چشمهای شیطانی و قیافه های زشت آنها را فراموش نمی کردم. همه اش مواظب بودم تا حرکتی علیه من نکنند.

– اگر جاسوس باشند، چه؟ حتما قدم به قدم دنبالم می آیند!

ضعف و سستی همه وجودم را گرفته بود. دست و پایم توان حرکت نداشت. تشنه بودم. با کمک یکی از مسافران روی شتر
نشستم و مهارش را را به دست گرفتم. نمی دانم چه شد که در همان حال احساس گرسنگی کردم. دوست داشتم ماهی و
شیر و خرما بخورم; اما برایم ضرر داشت. برای همین از خوردن غذا صرف نظر کردم.

همه چشم انتظار دیدن نخلستانهای اطراف مدینه بودیم. اما انگار بیابان کش می آمد. درد سینه و سرفه های پی درپی،
امانم را بریده بود. ناگهان از دور، توده ای از سیاهی نگاهمان را به خود گرفت. یکی فریاد زد: «رسیدیم!»

من با این که پیر شده ام، اما چشمانم هنوز خوب دیدند. وقتی دقت کردم، متوجه شدم که سیاهی به مانزدیک می شود.
نه! این مدینه نبود. گویی کاروانسالار هم متوجه شده بود. با فریاد، همه را به خود آورد: «راهزنها … به این سمت می آیند …
»

یکباره غلغله ای در کاروان افتاد. زنها مضطرب و هراسان، پرده کجاوه را کنار می زدند و جیغ می کشیدند. مردها، اغلب
خود را باخته بودند. هر چه بود، وحشت بود. کاروان ایستاد. سرفه های خشک، گلویم را می برید و بیرون می آمد.

راهزنها لحظه به لحظه نزدیکتر می شدند. من چند بارگیر راهزنها افتاده بودم. کاروانسالار سعی داشت مسافران را آرام
کند. هر کسی چیزی می گفت.

– راهزنها بی رحمند! زن و مرد نمی شناسند، همه را می کشند …

– نه خدا را می شناسند و نه پیغمبر خدا را …

– به آنها می گوییم عازم سفر حج هستیم …

– چقدر خوش خیالی! به گرگ می گویی گوسفند را نخور …

خورشید در حال فرو نشستن بود. راهزنها با گرد و غبارشان، بیابان را آشفته کرده بودند. آنها شمشیرهای آخته را در هوا
می چرخاندند و به کاروان نزدیک می شدند. برق شمشیرهاشان در نگاهم نشست. ناگهان فریاد زدم: «به خدا پناه برید …»

همه نگاهها به من برگشت. صدای پای اسبها که بتاخت می آمدند، قلبها را از جا کنده بود. حنجره ام باز شد و با صدای
بلند، همه را متوجه خود کرد: «آیه وجعلنا را بخوانید.»

– وجعلنا؟!

راهزنها لحظه به لحظه نزدیک می شدند. نفس در سینه ها حبس شده بود. بی درنگ شروع به خواندن آیه کردم: «و جعلنا
من بین ایدیهم سدا …»

ناگهان راهزنها در نگاه وحشت زده مسافران، راه خود را کج کردند و به سویی دیگر رفتند. دهان همه از حیرت باز مانده
بود. انگار آنچه را می دیدند، باور نمی کردند. من قبلا هم دیده بودم که خدا دشمنان را کور می کند.

هر چه بود، روزی پرالتهاب بود.

به مدینه که رسیدیم، از کاروان جدا شدم و به سوی قبر پیامبر ،صلی الله و علیه و آله، حرکت کردم. بوی باران به خاک
آمیخته بود. مهار شتر را در دست داشتم و آرام پیش می رفتم.ضعف و سرگیجه، رمقم را گرفته بود.

عده ای از حجاج نیز به زیارت پیامبر،صلی الله و علیه و آله، آمده بودند. چشمها مضطرب و نگران بود. هر کس از دیگران
می ترسید. در دلم به بنی امیه لعنت فرستادم که تخم کینه و نفاق را بین مسلمانان پاشید. بوی دلنشین مزار پیامبر به
مشامم ریخت. صورتم را به قبر پیامبر گذاشتم و آرام گرفتم.

نماز ظهر را در مسجد النبی خواندم. وقتی بیرون آمدم، متوجه شدم کسی نگاهم می کند. با احتیاط مهار شتر را گرفتم
و سوار شدم. زیر چشمی، مرد را نگاه کردم. سرجایش ایستاده بود و هر کسی را که از مسجد پیامبر بیرون می آمد، تحت
نظر داشت. شنیده بودم که ماموران مخفی حکومت، قدم به قدم مدینه را زیر نظر دارند.

آسمان ابری بود و خورشید در پشت پرده ابرها پنهان شده بود. زودتر باید به خانه یکی از دوستان می رفتم و نشانی امام
را می گرفتم. از جلو دارالاماره گذشتم. سربازان نیزه به دست با فاصله سر را هم ایستاده بودند و از دارالاماره
محافظت می کردند;نگاهی خشمگینانه به عابران داشتند و انگار از چشمهایشان خون می بارید.

از میدان خلوت شهر گذشتم. مردم برای نماز مغازه ها را تعطیل کرده بودند. هنوز مراقب اطراف بودم تا کسی تعقیبم
نکند. آن سوترها، خانه های اشراف و ثروتمندان بود. حاکم مدینه به پشتوانه آنها به مردم زور می گفت و هر چه
می خواست، می کرد.

بازار را پشت سر گذاشتم. وارد کوچه ها و محله های مدینه شدم. بعضی ها از پنجره خانه شان سرک می کشیدند و نگاهم
می کردند. دیوارهای کاهگلی که تمام شده، خانه ساده و محقر دوستم را دیدم.

شتر زا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.